قوم بختیاری

تاریخ ایل بختیاری

مردم بختیاری بخشی از مردم لر هستند که در جنوب غربی ایران زندگی می کنند. بر پایه سرشماری عشایر سال 1387 تنها 140342 نفر از جمعیت 5 میلیونی بختیاریها کوچنده بوده اند.

کوههای بختیاری و لرستان از هزاران سال پیش مسکن مردمانی است که آغازگر کشاورزی و اهلی کردن جانوران (مانند بز) بوده اند. دولت عیلام تا سده هفتم پیش از میلاد و سپس پارسهای آریایی بر این منطقه فرمانروا بودند. از سده چهارم هجری، نویسندگان، این منطقه را «لر بزرگ» نامیدند. در دوره صفوی، کهکیلویه و بویر احمد از آن جدا شد و بختیاری نام گرفت. دولت اتابکان لر بزرگ از 534 تا 803خ بر ناحیه بختیاری حکومت داشتند. نخستین بار در کتاب حمدالله مستوفی به واژه بختیاری برمی خوریم. او بختیاری را یکی از طوایف لر بزرگ شمرده است.

قوم بختیاری شامل دو ایل هفت لنگ و چهار لنگ می شود. سبب این نامگذاری به درستی روشن نیست ولی دو گمان قوی وجود دارد که به شرح زیر است:

برخی گفته اند که هفت لِنگ و چهار لِنگ باید باشد و سبب آن هم میزان مالیاتی است که در زمان شاه عباس صفوی از تعداد دامهای بختیاری گرفته می شد. به این صورت که بخشی از بختیاریها که داراتر بودند، در برابر هر بیست گوسفند باید یک مادیان (چهار لِنگ) به دولت می پرداختند. این بخش از بختیاریها را چهار لنگ یا چالنگ می نامیدند. بخش دیگر که فقیرتر بودند، در برابر هر 35 گوسفند باید یک مادیان می دادند. یعنی هفت لِنگ این گروه به اندازه چهار لِنگ گروه دیگر شمرده می شد. این گروه را هفت لنگ یا هفلنگ نامیدند.

اشکالی که به این فرضیه وارد است، آن است که، ملاک سنجش گروه داراتر و فقیرتر در زمان شاه عباس چه بوده است؟ به نظر می آید که بختیاری باید پیش از دوره شاه عباس نیز دو شاخه بوده باشند.

فرضیه دوم که درست تر می نماید این است که لَنگ به معنی زمین یا تکه زمینی با مساحت معین بوده است. عبارت "لَنگ" در نام شهرهایی مانند لنگرود و بندر لنگه و لنگان یا لنجان هم وجود دارد. در گویش هفت لنگ، واژه "آولَنگ" معنی " چراگاه" می دهد. در گویش چهار لنگ واژه "لَنگی" وجود دارد به معنی "مقدار زمینی که گاو در یک مرحله شخم می زند". آیا " لَنگ" ارتباطی به " شخم" و یا " خیش" دارد؟ در زبان بختیاری پیش از اسلام واژه "لَنک" وجود داشته است به معنی "رودخانه" و "لَنگ" صورت تغییر یافته ی "لَنک" است و اشاره به تعداد رودخانه های موجود در دو قلمرو چهارلنگ و هفت لنگ دارد. مجموعه ی این اطلاعات این نظر را تقویت می کند که واژه ی "لَنگ" باید به هر حال به نوعی تقسیم بندی یا تفکیک قلمرو بر اساس چراگاه، یا رودها و یا زمین زراعی اشاره داشته باشد. به نظر می آید که لنگ را باید کوتاه شده واژه لانگَلهَه سانسکریت دانست که به معنی خیش است و با شخم زدن رابطه دارد.

در میان بختیاریها، یک «خیش» مقدار زمینی است که صد من یا هفتصد کیلوگرم بذر در آن کاشته می شود. می توان همین مقدار زمین را به عنوان یک «لنگ» در نظر گرفت. بنابر این شاید ایل هفت لنگ دارای هفت لنگ یا هفت خیش چراگاه بودند و چهارلنگ ها نیز چهار لنگ چراگاه داشتند!

ایلخانان بختیاری پس از سقوط اتابکان لر بزرگ، از طایفه آسترکی هفت لنگ بودند که عبارتند از:

امیر بهرام آسترکی

امیر بختیار بهرامسری پسر امیر بهرام

میر عزیز پسر امیر بهرام

بابک شاه پسر امیر بختیار

تاجمیر خان پسر بابک شاه به سبب مخالفت با سیاستهای شاه عباس صفوی، در سال 978خ از ایلخانی بختیاری برکنار شد و پسرش به جای او نشست.

میر جهانگیر خان پسر تاجمیر خان؛ از سال 978 تا 1006خ حاکم مناطق بختیاری بود.

خلیل خان پسر جهانگیر خان؛ از 1006 تا 1045خ ایلخان بختیاری بود.

شاه حسین خان آسترکی

آقاسی خان بهرامسری آسترکی پسر خلیل خان

علیمراد خان پسر خلیل خان

یوسف خان پسر خلیل خان

ابراهیم خان حاجی لر آسترکی پسر شاه حسین آسترکی

شاه منصور خان آسترکی پسر ابراهیم خان

قاسم خان آسترکی پسر شاه منصور خان؛ معاصر شاه سلطان حسین صفوی.

احمد خان آسترکی پسر قاسم خان؛ در 1111خ درگذشت. در آغازین سال پادشاهی نادرشاه افشار، علیمراد خان زلقّی چهارلنگ سر به فرمان وی نداد و نادرشاه با او وارد جنگ شد. علیمراد خان شکست خورده و در 1115خ کشته شد.

ابوالفتح خان آسترکی پسر قاسم خان؛ در 1111خ به همراه چندین تن از سران آسترکی به اصفهان کوچانده شد و به فرمان نادرشاه، حاکم مرو شاهجان شد. ابوالفتح خان تا زمان پادشاهی ابراهیم افشار در مرو شاهجان بود و به فرمان ابراهیم شاه افشار، حاکم اصفهان شد. علیمردان خان چهار لنگ در 1129خ به اصفهان حمله کرد و از کریم خان زند هم یاری گرفت. سرانجام سه سردار با هم پیمان همکاری بستند. کمی بعد ابوالفتح خان توسط علیمردان خان کشته شد و علیمردان خان نیز در 1134خ به دست یکی از نزدیکان کریم خان از پای درآمد و حکومت کریم خان زند رسما آغاز گردید که تا 1157خ ادامه داشت.

حسین خان پسر ابوالفتح خان

رمضان خان آسترکی پسر احمد خان

علی صالح خان بهرامسری آسترکی پسر یوسف خان؛ فرمانده قشونی چهار هزار نفری را در سپاه نادرشاه عهده دار شد و در فتح قندهار نقش اساسی بازی کرد.

ابدال خان بهرامسری آسترکی پسر علی صالح خان؛ به دست آقامحمد خان قاجار کشته شد.

ابوالفتح خان بهرامسری پسر علی صالح خان

حسام خان بهرامسری پسر ابدال خان

علی خان گاهیوند آسترکی

نظرعلی خان گاهیوند آسترکی

روشنعلی خان گاهیوند آسترکی

خوانین بعدی بختیاری از طایفه دورکی و از تیره زراسوند بودند. نیای آنان شخصی به نام حیدر از ایل پاپی در جنوب لرستان بود. حیدر به سبب اختلاف خانوادگی، به لر بزرگ کوچید و  در نزد طایفه زراسوند پناهنده شد و به دامادی شهباز خان رسید. پس از مرگ شهباز خان، حیدر به کلانتری ایل زراسوند برگزیده شد. شهبازخان خدرسرخ پسری به نام محمدعلی خان داشت و او پسری به نام علیداد داشت که داماد کلبعلی خان دورکی شد.

مشهورترین خوانین بختیاری در سده سیزدهم به شرح زیرند:

اسدخان بختیاروند یا بهداروند معروف به شیرکُش، یکی از خانان بزرگ بختیاری از شاخه هفت لنگ بود. جنگهای اسدخانی (1189 تا 1219خ) که میان اسدخان بهداروند هفت لنگ و حبیب الله خان دورکی هفت لنگ روی داد، از مهمترین رویدادهای تاریخ بختیاری است. آنان به خاطر مخالفت با فتحعلی شاه قاجار، مدتی در تهران زندانی بودند. کمی بعد به شرطی که مواد سوختی توپخانه سپاه شاه قاجار را از جنگلهای زاگرس فراهم کنند، آزاد شدند. اسدخان شرط را عملی نساخت و سپاه فتحعلی شاه رهسپار منطقه بختیاری شد تا شورشیان را سرکوب نماید. جنگ کُلُنچی در سال 1191خ میان دو گروه درگرفت. اسدخان و یارانش توانستند از حلقه محاصره رها شوند و در دژ ملکان (دژ اسدخان) پناه بگیرند. بختیاریها چندین سال در پای دژ با نیروهای شاه قاجار درگیر بودند و سرانجام اسدخان حاضر به همکاری شد و صلح برقرار گردید. پس از مرگ اسدخان، پسرش جعفرقلی خان بهداروند به رهبری طایفه رسید و در 1247خ درگذشت.

محمدتقی خان پسر علی خان پسر حبیب الله خان پسر رشید خان کیان ارسی بود. مادر رشید خان، خواهر علیمردان خان محمود صالح بود که به خواست کریمخان زند کشته شد. از طایفه محمود صالح ایل چهارلنگ بود که در 1212خ بر علیه حکومت مرکزی قیام کرد و شهرهای خوزستان و فارس را نیز متصرف شد. قیام او در 1220خ با همکاری حسینقلی خان هفت لنگ و معتمد الدوله (حاکم اصفهان) سرکوب شد. محمدتقی خان در تهران زندانی شد و در 1230خ درگذشت.

حسینقلی خان ایلخانی (1200 تا 24 خرداد 1261خ) پسر جعفرقلی خان دورکی. زاده جونقان (32 و 9 شمالی، 50 و 41 شرقی) در شهرستان فارسان استان چهارمحال و بختیاری. پدرش در 28 آذر 1215خ در جنگ منار و توسط جعفرقلی خان بهداروند کشته شد. حسینقلی خان به همراه دو برادرش، امامقلی خان حاجی ایلخانی و رضاقلی خان ایل بیگی، تحت سرپرستی عمویشان، کلبعلی خان دورکی قرار گرفتند. کمی بعد سه برادر با عمویشان اختلاف پیدا کردند و درگیر جنگهای دراز شدند. جعفرقلی خان بهداروند پسر اسدخان، در این جنگها با کلبعلی خان همکاری داشت. سرانجام این سه برادر بودند که بر عمو چیره شدند. حسینقلی خان در 1225خ توانست فرمان حکومت بر منطقه بختیاری را از حاکم اصفهان برای یکی از عموهای پیر خود بگیرد و در عمل خود به حکومت بپردازد. حسینقلی خان خود را به حکومت مرکزی نزدیک نمود و شورش محمدتقی خان چهار لنگ را نیز خاموش کرد. او در جنگ ایران و انگلستان (1235خ) به نیروهای دولتی یاری رساند و در مهرماه 1239خ لقب ناظم بختیاری را دریافت کرد. در دیماه 1246خ فرمان ایلخانی بختیاری از سوی ناصرالدین شاه برای حسینقلی خان صادر گردید. ناصرالدین شاه از قدرت روز افزون خان بختیاری در هراس شد و به فرزندش ظل السلطان که حاکم اصفهان بود، فرمان داد تا خان را از میان بردارد. ظل السلطان، حسینقلی خان و دو فرزندش (اسفندیار و علیقلی) را به اصفهان فراخواند و خان را با قهوه قجری مسموم ساخت و خان در 24 خرداد 1261خ درگذشت. حسینقلی خان از 10 همسر خود، 12 دختر و شش پسر داشت.

امامقلی خان حاجی ایلخانی (1203 تا 1278خ). او پس از کشته شدن برادرش، حسینقلی خان، به ریاست ایل بختیاری رسید و تا زمان مرگ در این مقام بود. وی در شهر اردل و در کنار قبر امامزاده حمزه به خاک سپرده شد.

رضاقلی خان ایل بیگی (1209 تا 1280خ) برادر ناتنی حسینقلی خان. از 1228 تا 1261خ حاکم چهارمحال و بختیاری بود. ز 1267 تا 1270خ ایلخان بختیاری بود. در ده سال پایانی عمرش با خانواده برادرانش اختلاف شدید داشت.

اسفندیار خان ایلخانی یا سردار اسعد یکم (1223 تا 1282خ) پسر حسینقلی خان. او هفت سال پایانی عمرش ایلخان بختیاری بود. خلیل اسفندیاری (1280 تا 1362خ) پسر اوست. خلیل از 1331 تا 1340خ سفیر ایران در آلمان بود. ثریا اسفندیاری (1311 تا 1380خ)، دومین همسر محمدرضا شاه پهلوی، دختر خلیل بود.

نجفقلی خان صمصام السلطنه (1229 تا 1309خ) پسر حسینقلی خان. دو دوره نخست وزیر بود. بار نخست از 13 اردیبهشت تا 25 تیر 1288خ و بار دوم از 10 اردیبهشت تا 16 امرداد 1297خ. در دوره چهارم مجلس نیز نماینده مردم تهران بود.

علیقلی خان سردار اسعد دوم (1236 تا 1 آبان 1296خ) پسر حسینقلی خان. او از 1279 تا 1281خ به هند و مصر و مکه و اروپا سفر کرد. وی فرمانده نیروهای فاتح تهران بود. مدتی وزیر داخله و سپس وزیر جنگ شد.

خسرو خان سردار ظفر (1240 تا 6 بهمن 1312خ) پسر حسینقلی خان. کتابی درباره تاریخ بختیاری در 300 صفحه نوشته است.

یوسف خان امیر مجاهد (زاده 1249خ) پسر ششم حسینقلی خان. او در نهضت مشروطه و فتح تهران شرکت داشت و در قیام شیخ خزعل، همراه دیگر خوانین بختیاری، با شیخ خزعل همکاری می کرد. پس از سرکوب قیام، مدتی در زندان بود و آزاد شد.

بی بی مریم (1253 تا 1316خ) دختر حسینقلی خان. او از مشوقان برادرش، علیقلی خان در فتح تهران بود و خودش نیز از نخستین کسانی بود که پیش از فاتحان وارد تهران شد و  در خط مقدم نبرد حضور داشت. سردار مریم بختیاری در جنگ جهانی نخست در اصفهان از آلمانیها پشتیبانی کرد و به آنها پناه داد. به همین سبب، ویلهلم دوم (امپراتور آلمان) کمان تمثال میناکاری و الماس نشان و صلیب آهنین را که مهمترین نشان دولت آلمان است، برای بی بی مریم فرستاد. سردار مریم در جهان تنها زنی است که این نشان را دریافت کرده است.

نصیر خان سردار جنگ (1234 تا 1310خ) پسر امامقلی خان. مدتی حاکم اصفهان و مدتی نیز ایلخان بختیاری بود. در دوره چهارم مجلس شورای ملی هم، نماینده بختیاریها بود. در 1303خ برای درمان به آلمان رفت و در برلین درگذشت. او را در نجف به خاک سپردند.

لطفعلی خان امیر مفخم (1236 تا 1325خ) پسر امامقلی خان. او فرمانده قشون محمدعلی شاه قاجار بود ولی در فتح تهران (1288خ) به عموزاده های خود پیوست. امیر مفخم از 1309 تا 1312خ ایلخان بختیاری بود.

سلطان محمد خان سردار اشجع (1241 تا اسفند 1302خ) پسر امامقلی خان. او از دی 1288 تا شهریور 1301خ، پنج دوره به حکومت اصفهان منصوب شد و سرانجام در پاریس و بر اثر بیماری درگذشت.

غلامحسین خان سالار محتشم (1242 تا 1329خ) پسر امامقلی خان.

محمدرضا خان سردار فاتح (1263 تا 1313خ) پسر امامقلی خان و پدر شاپور بختیار. در زندان رضاشاه تیرباران شد.

ابراهیم خان ضرغام السلطنه (1234 تا 1297خ) پسر رضاقلی خان. او فاتح اصفهان در بهار 1288خ بود و پس از فتح تهران، از مخالفان سیاستهای انگلستان شمرده می شد. وی را در فرادنبه بروجن به خاک سپردند.

جعفرقلی خان سردار بهادر و سردار اسعد سوم (1259 تا 9 فروردین 1313خ) پسر علیقلی خان سردار اسعد دوم بود و در زندان قصر کشته شد.

علیمردان خان (1271 تا اسفند 1313خ) پسر علیقلی خان محمود صالح چهارلنگ و سردار مریم. در 1302خ رئیس شاخه چهار لنگ شد و از 1308 با دولت رضاشاه وارد جنگ گردید. شیر علیمردان در 1313خ در زندان اوین اعدام شد.

 

کوروش بزرگ

روز 29 اکتبر یا 7آبان، روز بزرگداشت کوروش بزرگ است. این پادشاه نیکنام که پایه گذار شاهنشاهی هخامنشی بود، در حدود سال 530 پ.م از دنیا رفت.

کوروش از خاندان هخامنش و از قوم پارس بود.پارسها در سده نهم پیش از میلاد در سرزمینی که امروزه به نام آنها، پارس، خوانده می شود؛ ساکن شدند. هخامنش در آغازین سالهای سده هفتم پیش از میلاد حکومت پارسوماش را بنیان گذاشت. چیشپیش پسر هخامنش که در 675 پ.م جانشین پدرش شد، شهر انشان را تصرف کرد و خود را شاه انشان خواند. این شهر که امروزه تل مالیان نام دارد (30 و 1 شمالی، 52 و 24 شرقی)، از آغاز هزاره دوم  تا پایان سده هشتم پیش از میلاد بخشی از قلمرو دولت عیلام شمرده می شد. ویرانه های انشان امروزه در 60 کیلومتری شمال غرب شیراز برجا است. چیشپیش در 640 پ.م درگذشت و کوروش جای پدر را گرفت. حدود 40 سال بعد، کمبوجیه پسر کوروش به شاهی رسید و در 559 پ.م کوروش دوم پسر کمبوجیه جانشین پدرش در حکومت انشان شد.

از دوران کودکی کوروش دوم چندان آگاهی درست و تاریخی ای در دست نیست. سال زایش او را 600 یا 576 پ.م تخمین زده اند. در داستانها آمده که پدر کوروش (کمبوجیه) با ماندانا دختر آخرین شاه ماد (ایشتوویگو یا آستیاگ) عروسی کرد. آستیاگ در خواب دید که پسر ماندانا موجب نابودی پادشاهی ماد خواهد شد؛ به همین سبب به وزیرش هارپاگ فرمان داد تا نوزاد را از میان ببرد. وزیر هم این کار را به چوپانش واگذار نمود. همسر چوپان که به تازگی نوزادش را از دست داده بود، از کشته شدن شاهزاده جلوگیری کرد و او را به جای فرزند خود پرورش داد. بدین ترتیب، کوروش از مرگ رهایی یافت.

کوروش که در 559 پ.م در انشان به قدرت رسید، از همان سالهای نخستین، آهنگ گسترش قلمرو فرمانروایی کرد. شورش پارسها بر ضد پادشاه ماد در تابستان 553 پ.م آغاز گردید. نخستین نبرد میان سپاهیان شاه ماد با کوروش در بهار 552 پ.م در جایی به نام هیربا رخ داد که با پیروزی شکننده پارسها همراه بود. دومین نبرد در سال 551 پ.م روی داد که طی آن، آستیاگ مادی توانست کوروش را شکست دهد. نبرد سرنوشت ساز در سال 550 پ.م روی داد و چون هارپاگ (وزیر آستیاگ) به کوروش پیوست؛ مادها شکست خوردند و هگمتانه به تصرف پارسها درآمد. بدین ترتیب، فرمانروایی 150 ساله مادها بر ایران پایان یافت و شاهنشاهی هخامنشی جای آن را گرفت که تا 330 پ.م نیز پابرجا بود.

کوروش پس از سامان دادن به امور داخلی ایران، برای گشودن قلمرو لیدی لشکر آراست. نخستین نبرد میان ایرانیان و لیدیاییها در پاییز 547 پ.م در پتریا واقع در کاپادوکیه روی داد که با شکست کرزوس (شاه لیدی)همراه بود. نبرد دوم در دسامبر همان سال در تیمبرا (39 و 57 شمالی، 26 و 14 شرقی) رخ داد.این مکان همان محل تروای باستانی بود. کرزوس شکست خورد و به سارد (پایتخت لیدی) در 350 کیلومتری جنوب شرقی عقب نشست. سارد (38 و 29 شمالی، 28 و 2 شرقی) در نوامبر 546 پ.م به دست ایرانیان افتاد. کوروش پس از مطیع کردن مهاجر نشینهای یونانی در آسیای صغیر به پارس بازگشت.

هدف بعدی کشور گشایی کوروش، قلمرو بابل بود. سپاه ایران در پایان تابستان 539 پ.م به مرز شمالی قلمرو بابل رسید. بابلیها در نبرد اوپیس (170 کیلومتری شمال پایتخت بابل) در کنار رود دجله شکست خوردند. این جنگ چهار روزه در 28 سپتامبر 539 پ.م به پایان رسید و طی آن، بلشزر یا بالتازار (ولیعهد بابل) کشته شد. ایرانیان در 6 اکتبر شهر سیپار را نیز تصرف کردند و سرانجام در 13 اکتبر بود که گوبارو (فرماندار گوتیوم و سپهسالار ایران) وارد شهر بابل شد و به پادشاهی 17 ساله نبونید پایان داد. کوروش در 29 اکتبر 539 پ.م وارد شهر بابل شد و از این رو، این روز را (روز جهانی کوروش) نامیده اند. کمبوجیه (کامبیز) از سوی پدرش کوروش، فرماندار بابل شد و کوروش به پارس بازگشت.

درباره مرگ کوروش روایات گوناگون هست اما مشهورترین روایت همان است که توسط هرودوت گفته شده است: کوروش برای جنگیدن با صحرا گردان ماساژت به شمال شرقی خراسان رفت. تومیریس که شهبانوی ماساژتها بود، به پیشنهاد ازدواج کوروش پاسخ رد داد و جنگ میان دو گروه درگرفت. پسر تومیریس کشته شد. تومیریس نیرنگ زد و کوروش را برای عروسی با خود فراخواند. کوروش به نزد تومیریس رفت و کشته شد. داستان هرودوت درباره مرگ کوروش، با شخصیت این پادشاه سازگار نیست! کوروش کسی نبود که به خاطر عروسی با یک زن، سرزمین خود و امنیت خود و سپاهش را به خطر افکند. شاید حقیقت این باشد که کوروش برای رویارویی با حملات صحراگردان به سیردریا لشکر کشیده و در جنگ کشته شده باشد.

بر اساس نوشته های بابلی می توان حدس زد که مرگ کوروش در 4 دسامبر 530 پ.م اتفاق افتاده است. البته نوشته هایی نیز که نام کمبوجیه در آن آمده است و مربوط به ماه اوت همین سال است، یافت شده است.

همسر کوروش که از خاندان هخامنش بود، کاساندانه دختر فرناسپ نام داشت. کوروش از او دارای دو پسر به نامهای کمبوجیه و بردیا و دو دختر به نامهای آتوسا و آرتیستونه شد. هر دو دختر با داریوش بزرگ عروسی کردند و خشایارشا از آتوسا زاده شد. کاساندانه در 21 مارس 538 پ.م درگذشت و همانند کوروش در پاسارگاد به خاک سپرده شد. پاسارگاد (30 و 12 شمالی، 53 و 11 شرقی) در 140 کیلومتری شمال شرق شیراز واقع است. این شهر نخستین پایتخت شاهنشاهی هخامنشی بود.

شخصیت کوروش در قرآن و تورات هم ستوده شده است. یهودیان به خاطر رها شدن از بند بابلیان، کوروش را مسیح نامیدند. در قرآن نیز از ذوالقرنین نام رفته که همان کوروش هخامنشی است. سخنان کوروش که بر روی یک استوانه کشف شده و به بیانیه حقوق بشر مشهور است؛ نشانگر اندیشه نیک این مرد ایرانی است.

 

زبیر بن بکار

زبیر بن بکار، مورخ عرب، در سال 167خ در مدینه زاده شد و در 4 آبان 249خ در مکه درگذشت.

ابوعبدالله زبير بن بكار بن عبدالله بن مصعب بن ثابت بن عبدالله بن زبیر بن عوام از نوادگان زبير بن عوام، صحابي شناخته شده، و از راويان اخبار و انساب و ادب است. در سال 172ق (167خ) در مدينه زاده شد و علوم حديث، تاريخ و ادب را از استادان گوناگون فراگرفت. در آن‌جا با علويان اختلاف يافت و به بغداد، پايتخت خلافت عباسي، كوچ كرد. این  مهاجرت پيش از وفات اسحاق موصلي در 235ق (228خ) بوده؛ زيرا زبير در بغداد با اين دانشور ديدار كرده و ديگر بار به مدينه بازگشته است.

او پس از مرگ پدرش، (بکار بن عبدالله) از سوی خلیفه متوکل عباسی (225 تا 240خ) به منصب قضاوت شهر مکه برگزیده شد. بکار نیز قاضی شهر مکه بود و زبیر نیز تا پایان عمر در همین منصب باقی ماند. مرگ بکار در سال 242ق (235خ) روی داده و پسرش نیز در همین سال قاضی شهر مکه شد. بکار حدود 12 سال در مکه قضاوت داشت.

زبیر بن بکار همانند نیای خود، عبدالله بن زبیر، با خاندان اهل بیت و فرزندان حضرت علی مخالف بود. در پایان عمر به خاطر اختلاف با یکی از طالبیین و سوگند دادنش به محراب و قبر پیامبر، دچار بیماری پیسی شد و سرانجام در 23 ذیقعده 256ق (4 آبان 249خ) در 82 سالگی در مکه درگذشت.

زبير از مشايخي چون محمد بن حسن بن زَباله، سفيان بن عُيينه، ابوالحسن مدائني و ابن ابي‌فُدَيك بهره گرفت. برخي از شاگردان شناخته شده او عبارتند از: ابن ماجه قزويني، ابوبكر بن ابي‌الدنيا، و اسماعيل بن عباس وراق. محدثان اهل سنت او را از ثقات دانسته و بر اعتبار و منزلت روايي وي تصريح كرده‌اند.

زبير در رويداد مِحنت خَلق قرآن، رويكردي ميانه و زيركانه‌ در پيش گرفت و در پاسخ به پرسش اسحاق بن راهويه، هر دو ديدگاه، يعني رويكرد رسمي خَلق قرآن و نيز غير مخلوق بودن قرآن به باور محدثان، را بدعت خواند. شايد دليل او آن بود كه اين مفاهيم و اوصاف در سنت و نص صحيح اسلامي نيامده‌اند.

زبير از كار‌گزاران دستگاه عباسي بود. نگارش كتاب الموفقيات در قصه‌هاي تاريخي ـ اخلاقي به نام الموفق فرزند متوكل عباسي، نشانه اين واقعيت است. از ديگر آثار وي، اخبار العرب و ايامها، نسب قريش و اخبارها، اخبار الاوس و الخزرج، نوادر المدنيين، العقيق و اخباره و شماري تك‌نگاشته موضوعي درباره شاعران حجاز، شايسته ذكرند كه تنها بخش‌هايي از برخي باقي‌مانده و منتشر شده‌ است.

بر خلاف گزارش برخي منابع معاصر در الفهرست ابن نديم، كتابي با نام اخبار المدينه در ميان آثار زبير بن بكار ياد نشده است. ابن نديم در ميان 30 اثر از وي، به نوادر المدنيين و العقيق و اخباره درباره چاه‌ها، وادي‌ها و قصرهاي منطقه عقيق مدينه اشاره كرده و همين ‌گزارش در متون بعدي تكرار شده است. در سده نهم قمری ابن حجر عسقلانی (درگذشته 852ق؛ 827خ) در گزارش‌هاي مربوط به صحابه مدني و رخدادهاي مدينه، به متون مدينه‌شناسي بسيار مراجعه كرده و ‌گزارش‌هايي بي‌واسطه از اخبار المدینه زبیر بن بکار آورده است. سخاوي (د. 902ق؛ 875خ) نيز در فهرست كتاب‌هاي مدينه به اثري از زبير بن بكار اشاره كرده كه احتمالاً همان اثري است كه در كتاب‌شناسي‌هاي جديدتر با عنوان اخبار المدينه شناخته مي‌شود. خواه اين سه عنوان، يك كتاب و داراي موضوع واحد باشند و خواه آن‌ها را گوناگون تلقي كنيم، جز گزيده‌ها و اقتباس‌ها، نسخه‌اي از هيچ يك بر جاي نمانده يا به دست نيامده است.

درباره اين كتاب، دو ابهام اساسي وجود دارد: 1. آيا اخبار المدينه، نوادر المدنيين و العقيق در واقع يك اثرند يا چند اثر كه در سده‌هاي بعد، با جابه‌جايي مباحث، در نظر نويسندگان آميختگي يافته و ماهيت ويژه خود را از دست داده‌اند؟ بر پايه احتمال دوم، آن چه از زبير بن بكار در المناسك حربي و معجم الادباي حموي و ديگر مآخذ، بدون اشاره به نام كتاب، گزارش شده، شايد از مباحث گوناگون اين سه كتاب هم‌موضوع و نه تنها از اخبار المدينه برگرفته شده باشد. شاهد ديگر بر آميختگي و يكساني مباحث اين كتاب‌ها، ياد نشدن نام اخبار المدينه در الفهرست ابن نديم و كتاب‌شناسي‌هاي بعد است. اين‌كه ابن حجر از اخبار المدینه گزارش كرده، شايد پس از آميختگي ميان اخبار المدينه زبير و ابن زباله از جانب كساني باشد كه ابن حجر را دچار اين خطا كرده‌اند.

زبير بن بكار در مدينه‌شناسي شاگرد ابن زباله (د. حدود 200ق؛194خ) است و معمولاً ‌گزارش‌هايي كه در متون به طور مسند و مسلسل از زبير بن بكار آورده شده، به ابن زباله مي‌رسد. از اين رو به نظر مي‌رسد زبير صرفاً بازگوينده اخبار المدينه ابن زباله است و اثري مستقل در تاريخ مدينه ننوشته است. يك شاهد اين سخن آن است كه زبير همه كتاب ازواج النبي ابن زباله را روايت كرده و اين كتاب در منابع به نام زبير ثبت شده است. بررسي اين‌گونه گزارش‌ها نشان مي‌دهد كه زبير بن بكار در مباحث مدينه‌شناسي و سيره و مغازي، نقش راوي ابن زباله را دارد. دليل ديگر آن است كه سمهودي (د. 911ق؛ 884خ) كه معمولاً متون تخصصي و كهن مدينه‌شناسي را گزارش مي‌كند، از اخبار المدینه زبیر بن بکار جز دو ‌گزارش كوتاه درباره اراضي بني‌مَغاله و حُدَيله و مؤذن مسجد احزاب، گزارشي نياورده و در ديگر موارد اشاره كرده كه زبير آن‌ها را از ابن زباله برگرفته است. سمهودي به كتاب العقيق في المدينه زبير بن بكار درباره چاه‌ها، وادي‌ها و قصرهاي منطقه عقيق توجه ويژه كرده و بخش‌هايي از آن را گزارش و تلخيص نموده است.

به درستي روشن نيست كه كتاب اخبار المدينه تا چه هنگام در دسترس بوده و از كدام زمان گم شده است. ابواسحاق حربي (د. 285ق؛ 277خ) از هم‌روزگاران زبير بن بكار نخستين كسي است كه آگاهي‌هاي تاريخي ـ جغرافيايي او را با واسطه يحيي بن حسن علوي (د. 277ق؛ 269خ) گزارش كرده است. اين ‌گزارش‌ها درباره اِقطاع پيامبر به صحابه، افزوده بناي مسجدالنبي به دست وليد بن عبدالملك، مكان و موقعيت قبر فاطمه زهرا3، قبر پيامبر(صلي الله عليه و آله)، توصيف جزیره العرب و ‌گزارش از دو روستا به نام‌هاي بُناج و حِمَي ضَريّه است.

البكري (د. 487ق؛ 473خ) در وصف‌هاي جغرافيايي و مفهوم‌شناسي جاي‌ها بدون اشاره به اخبار المدينه، ‌گزارش‌هايي بيشتر از زبير بن بكار آورده است؛ مانند معناشناسي حجاز،‌گزارش درباره منطقه اَثَبَه در بقيع، منطقه اُكحُل در مدينه داراي نخل بسيار، وادي اِضَم و اَكاحِل،‌ تاريخ چاه بدر، خبر از قريه جَثجاثَه و جُرف در مدينه، وادي حرسان بني‌عجلان، وادي خَرَّار، شناسايي جبل عَير و روستاي فُرع، وادي لِقف و راه نَقم و وادي يَليل. ياقوت حموي (د. 627ق؛ 609خ) قلمروها و منطقه‌هاي جغرافيايي گمنام مدينه را به واسطه ‌گزارش‌هاي ابن زبير، فراوان شناسايي و معرفي كرده است. كتاب مهم ديگر كه ‌گزارش‌هاي ابن بكار را به شكل مستند آورده، الدرة الثمينه ابن نجار (د. 643ق؛ 624خ) است. منشأ ابن زباله‌اي كتاب زبير، در اين اثر كاملاً هويدا است؛ زيرا در سند همه گزارش‌هاي ابن نجار از زبير، نام محمد بن حسن بن زباله ديده مي‌شود. فيروزآبادي (د. 817ق؛ 793خ) باب دوم المغانم را از كتاب زبير و آثار ديگر گزارش مي‌كند. مطالب اين باب در بيان تاريخ نخستين ساكنان مدينه، درگيري اوس و خزرج با يهوديان، معرفي دژهاي مدينه، ارتباط قبايل و گروه‌ها، موقعيت منازل و محلات مدينه، و نيز خانه‌هاي پيرامون مسجدالنبي(صلي الله عليه و آله) است. برخي از مطالعه اين گزارش‌ها به اين نتيجه رسيده‌اند كه فيروزآبادي كتاب زبير را ديده و به آن دسترسي داشته است. احمد بن عبدالحميد عباسي (سده دهم) نيز در باب دوم عمدة الاخبار همين آگاهي‌ها را از كتاب زبير گزارش كرده است كه نشان مي‌دهد يا كتاب زبير را در اختيار داشته يا آن را عيناً از المغانم برگرفته است. در همين كتاب، در جاي‌هاي گوناگون ضمن شناسايي جاي‌ها، نام‌ها و رخدادهاي كهن از دانش تاريخي زبير بن بكار، ‌گزارش‌هايي آمده است.

از مجموع اخبار اقتباس شده تاريخ‌نگاران و تراجم‌نگاران و مدينه شناسان از زبير بن بكار در موضوع مدينه، مي‌توان به اين نتيجه دست يافت كه تاريخ‌نگاري وي بر مبناي شيوه مورخان مدني است. شعر و ادب و نسب و تاريخ در اين‌گونه ‌گزارش‌ها به هم آميخته‌اند و نشانه‌هاي تاريخ‌نگاري قبايلي و جمع و تدوين روايات در كارهاي او آشكارند. وي از روايت‌هاي كهن‌تر، زمينه‌اي تاريخي فراهم كرده، مشاهدات خود را در آن‌جاي داده و به مكان‌ها و جاي‌هاي ناشناخته و روستاهاي دور مدينه سفر كرده، نام‌ها و ويژگي‌هاي آن‌ها را ثبت و ضبط نموده است. بخشي از آگاهي‌هاي او درباره مناطق ناشناخته و دور از دسترس مدينه، در كتاب‌هاي جغرافيايي مانند معجم ما استعجم و معجم البلدان بازتاب يافته‌اند.

 


 

عام الفیل

عام الفیل

در میان مورخان عرب، سالی که سپاه ابرهه با فیل به مکه حمله کرد تا کعبه را ویران کند، سال فیل یا عام الفیل نامیده شده است. در مورد زمان رویداد این واقعه اتفاق نظر وجود ندارد. مشهور آن است که سال فیل همان سالی است که پیامبر اسلام در آن سال چشم به جهان گشود. اگر این روایت را بپذیریم، باید سال 571م را عام الفیل بدانیم. زیرا تولد پیامبر در 29 آوریل این سال (17 ربیع الاول 53-ق) بوده است. مسعودی در مروج الذهب می گوید که روز نابودی اصحاب فیل در مکه، 17 محرم بود. اگر سال فیل با سال تولد پیامبر یکی باشد، روز نابودی ابرهه و اصحاب فیل، 59 روز پیش از تولد پیامبر و یکم مارس 571م خواهد بود.

ولی دلایلی هست که همزمان بودن واقعه اصحاب فیل و تولد پیامبر را رد می کند. مهمترین این دلایل به شرح زیر است:

حبشیها در آغاز تابستان سال 525م به یمن لشکر کشیدند و ذونواس یهودی را شکست دادند. فرمانده حبشیها اریات نام داشت که کمی بعد (شاید چند ماه) به دست یکی از سردارانش به نام ابرهه از پا درآمد. در نتیجه باید آغاز فرمانروایی ابرهه را در 525م دانست.

در تواریخ عرب آمده است که ابرهه مدت 23 سال در یمن فرمانروا بوده و سرانجام در مکه و توسط پرندگان ابابیل کشته شده است. پس می توان سال 548م را زمان مرگ ابرهه به شمار آورد.

در تواریخ عرب آمده که حبشیها به مدت 72 سال بر یمن فرمان راندند. این عدد که بی گمان عددی ساختگی است. ولی مدت فرمانروایی حبشیها در یمن باید 45 سال باشد؛ زیرا ایرانیان در حدود سال 570م به یمن لشکر کشیدند و آن سرزمین را گشودند. جنگ میان ایران و بیزانس نیز در 572م دوباره آغاز شد. پس نمی توان عام الفیل را در 570م قرار داد. زیرا برای دو تن جانشینان ابرهه کمتر از دو سال مدت فرمانروایی باقی می ماند. ایرانیان باید یمن را گرفته باشند تا بیزانس به جبران از دست دادن یک سرزمین مسیحی نشین تحت نفوذ خود، با ایران وارد جنگ شود.

کتیبه هایی از ابرهه به دست آمده که مربوط به سالهای دهه 40 از سده ششم میلادی است. اگر ابرهه تا سال 570م زنده بود، نوشته های بیشتری از او باقی می ماند. ابرهه شاهی نبود که بیست سال سکوت کند و از اقدامات کوچک و بزرگ خود داد سخن ندهد.

با توجه به دلایل بالا، می توانیم سال 548م را به عنوان عام الفیل و زمان نابودی اصحاب فیل به شمار آوریم.

نگارنده با محاسبات تقویمی، روز 6 نوامبر 548م که برابر با 17 محرم بوده را به عنوان تاریخ نابودی اصحاب فیل پیشنهاد می کند.

پس تولد پیامبر اسلام نیز 23 سال پس از عام الفیل بوده است و نه همان سال.

 

بخت النصر

نبو کودوری اوسور (نبوکدنصر دوم) که به بخت النصر مشهور شده، در سال 604 پ.م به شاهی بابل رسید و در 7 اکتبر 562 پ.م درگذشت.

پدر او (نبو اپله اوسور یا نبوپولاسار) در سال 612 پ.م، با همراهی هوخشتره (شاه ماد) توانست بر نینوا (پایتخت آشور) دست یابد. در آن سال یا کمی بعد، نبوکدنصر با نوه هوخشتره (آمیتیس) عروسی کرد و اتحادی میان دو دولت پدید آمد که صلحی 60 ساله را در پی داشت.

در سال 604 پ.م نبوکدنصر به جنگ نخائو دوم (فرعون مصر) رفت و او را در کرکمیش (شمال سوریه) بشکست. خبر مرگ پدر موجب بازگشت نبوکدنصر به بابل شد. او برای گردآوری خراج سالیانه از سوریه و فلسطین و فینیقیه مجبور بود تا همه ساله به آن سرزمینها لشکر بکشد.

در سال 602 پ.م یهویاقیم (شاه یهودا) بدون جنگ حاضر به پرداخت خراج شد. شاه بابل نیز تعدادی از بزرگان اورشلیم را به عنوان گروگان به بابل برد که به احتمال زیاد، دانیال نبی هم در میان آنان بود.

نبوکدنصر در سال 601 پ.م تا مرز مصر پیشروی نمود و پس از نبردی سخت، ناچار شد بدون نتیجه بازگردد. پس از بازگشت شاه به بابل، نخائو آماده جنگ با نبوکدنصر شد. یهویاقیم هم به حمایت از او برخواست.

نبوکدنصر در زمستان 597 پ.م رهسپار فلسطین شد. یهویاقیم در دسامبر 598 پ.م درگذشت و یهویاقین جانشین پدرش شد. بابلیها در 16 مارس 597 پ.م اورشلیم را تصرف کردند و یهویاقین و ده هزار تن از یهودیان را به بابل کوچاندند. یکی از برادران یهویاقیم که صدقیا نام گرفت و تنها 21 سال داشت، به حکومت یهودا منصوب شد و نبوکدنصر با ثروت بسیار معبد اورشلیم به بابل بازگشت.

در سال 588 پ.م، فرعون تازه (آپریئز) به فلسطین و فینیقیه لشکر کشید و چندین شهر را غارت نمود. صدقیا به گمان اینکه دوران چیرگی بابل پایان یافته است، از پرداخت خراج سر باز زد. نبوکدنصر با سپاهی گران راهی غرب شد. مصریها عقب نشستند و اورشلیم پس از 18 ماه مقاومت، سرانجام در 18 ژوئیه 586 پ.م گشوده شد. شاه بابل فرمان کشتار و تخریب صادر کرد. شهر تقریبا به طور کامل ویران گردید و 15 هزار تن از یهودیان به بابل برده شدند. بدین ترتیب، دولت یهودا که در سال 928 پ.م و پس از مرگ سلیمان نبی تأسیس شده بود، برچیده شد.

بندر صور که یکی از مراکز بزرگ تجاری جهان باستان در فینیقیه به شمار می رفت، در سال 571 پ.م و پس از 13 سال مقاومت در برابر بابلیان، سقوط کرد و فرماندهی بابلی در آنجا منصوب شد. بندر کارتاژ (واقع در کشور تونس کنونی) که در پایان سده نهم پیش از میلاد توسط فینیقیها بنا شده بود، در سال 574 پ.م از دولت صور مستقل شد و سه سده بعد به قدرتی جهانی تبدیل گردید.

بخت النصر در 562 پ.م درگذشت و جانشینان او نتوانستند از قلمرو بابل به خوبی نگهداری کنند. پدیدار شدن قدرت تازه ای به نام هخامنشیان موجب شد تا از قدرت بابل روز به روز کاسته شود. سرانجام در 13 اکتبر 539 پ.م شهر بابل به تصرف ایرانیان درآمد و از آن دولت پرآوازه، تنها نام آن و نام بخت النصر و باغهای معلق آن به جا ماند.

باغهای معلق بابل یکی از عجایب هفتگانه جهان باستان می‌باشد. این باغها در حدود 600 پیش از میلاد به فرمان نبوکدنصر دوم ساخته شدند. به این باغها در نوشته‌های مورخان یونانی مانند استرابو و دیودور سیسیلی اشاره شده‌است ولی همچنان در مورد وجود آنها ابهاماتی هست. در حقیقت در هیچ یک از نوشته‌های بابلی در مورد وجود این باغ مطلبی ذکر نشده‌است. در طول قرنها این منطقه با باغهای نینوا درآمیخته ولی در حکاکی‌های موجود در آن نواحی روش‌های انتقال آب رود فرات به ارتفاعی که برای این باغها احتیاج بوده‌است آورده شده‌است. این باغها برای خوشحال کردن همسر نبوکدنصر که بیمار بوده‌است ساخته شده‌اند. آمیتیس دختر ایختوویگو و نوه هوخشتره (پادشاهان ماد) با نبوکدنصر ازدواج کرد تا میان دو قوم صلح پایدار برقرار گردد. سرزمین ماد که آمیتیس از آن می‌امد سرزمینی سرسبز و کوهستانی و پوشیده از گیاهان و درختان مختلف بود ولی سرزمین بابل در منطقه‌ای مسطح و فلاتی خشک قرار گرفته بود. یکی از دلایل بیماری آمیتیس هم دوری او از سرزمین خوش آب و هوای خود بود بنابراین نبوکدنصر تصمیم گرفت باغهای معلق بابل را در بلندی برای همسر خود بسازد واژهٔ معلق که برای این باغها استفاده می‌شود در حقیقت به این معنی نیست که باغها به‌وسیله طناب یا ریسمان به یکدیگر متصل بوده‌اند بلکه احتمالاً ترجمه اشتباه کلمه‌ای یونانی به معنای تراس یا بالکن بوده‌است. استرابو در قرن اول قبل از میلاد می‌نویسد: تراسها در طبقاتی روی یکدیگر واقع شده بودند و هرکدام دارای ستونهای سنگی مکعب شکل توخالی بوده‌اند که توسط گیاهان پوشیده شده بود. تحقیقات بیشتر در منطقه بابل منجر به یافتن پایه‌های این ستون‌ها شده‌است.

 

استاد صفی نژاد

به مناسبت هشتاد و چهارمین زادروز استاد جواد صفی نژاد، شرح حال کوتاهی از ایشان و آثارش را در ادامه مطلب بخوانید.
ادامه نوشته

مارک آنتونی

مارکوس آنتونیوس در 14 ژانویه 83 پ.م زاده شد و در 31 ژوئیه 30 پ.م خودکشی کرد.

او در 12 سالگی پدرش را از دست داد. در 25 سالگی به آتن رفت و یک سال به تحصیل فلسفه پرداخت. در سالهای 44 و 34 پ.م به مقام کنسولی رم برگزیده شد.

مارک آنتونی در سال 54 پ.م به عضویت ارتش ژولیوس سزار درآمد و رهسپار سرزمین گل (فرانسه) و آلمان شد تا با اهالی آنجا بجنگند و آنان را به زیر فرمان رم درآورند. این سلسله جنگها، به جنگهای گالیک مشهور است.

جنگ داخلی سزاری که شامل ده نبرد بود، از 10 ژانویه 49 تا 17 مارس 45 پ.م جریان داشت. این جنگها میان ژولیوس سزار و پومپئوس و طرفداران او روی داد و با پیروزی سزار به پایان رسید. مارک آنتونی در یکی از این جنگها که در 9 اوت 48 پ.م در فارسالوس یونان روی داد، شرکت داشت.

جنگهای داخلی روم پس از کشته شدن سزار در 15 مارس 44 پ.م، دوباره ادامه یافت. مارک آنتونی در 21 آوریل 43 پ.م در جنگ موتینا بر جمهوری خواهان پیروز شد و با اوکتاویانوس و لیبینیوس تشکیل دومین حکومت سه نفره در رم را اعلام کرد. آنان در 23 اکتبر سال 42 پ.م و طی جنگ دوم فیلیپی توانستند بر قاتلان سزار (پدر خوانده مارک آنتونی) چیره شوند.

مارک آنتونی فرمانده جنگ با اشکانیان نیز بود که از سال 40 تا سال 33 پ.م جریان داشت و با پیروزی ایرانیان اشکانی پایان یافت. این جنگها شامل چهار جنگ دروازه کیلیکیه، گذرگاه آمانوس، کوه گینداروس و محاصره اورشلیم و همچنین دو لشکرکشی مارک آنتونی به ارمنستان و آذربایجان می شد. رومیان در سوریه و فلسطین از پیروزی نسبی برخوردار شدند ولی مارک آنتونی در ارمنستان و آذربایجان کاری از پیش نبرد و به مصر عقب نشست.

مارکوس آنتونیوس پس از ناکامی در نبرد با ایرانیان، در سال 33 پ.م به مصر رفت و به خوشگذرانی با ملکه کلئوپاترا سرگرم شد. در بهار 32 پ.م سنای رم به مصر اعلان جنگ داد. مارک آنتونی و معشوقه اش در نبرد دریایی آکتیوم از اوکتاویانوس شکست خوردند (2 سپتامبر 31 پ.م). نبرد نهایی در پایان ژوئیه 30 پ.م در بندر اسکندریه روی داد و آنتونیوس و کلئوپاترا باز هم شکست خوردند.

مارک آنتونی در 31 ژوئیه در 53 سالگی و کلئوپاترا در 12 اوت در 39 سالگی خودکشی کردند و بدین ترتیب، سرزمین کهنسال مصر هم ضمیمه قلمرو روم شد. سنای روم در سال 27 پ.م به اوکتاویانوس لقب آگوستوس داد و امپراتوری روم پدید آمد.

 

خشایار شا

خشايارشا چهارمين پادشاه سلسله هخامنشيان بود كه از نوامبر 486 تا اوت 465 پیش از ميلاد بر قلمرو پهناوری از جهان باستان فرمانروايي داشت. اين گستره پهناور از يك سو به رودهاي جيحون(آمودريا) و سيحون(سيردريا) و سرزمين ايراني سغديانا و از غرب تا دانوب، يونان، نيل و سرزمين هاي پيرامون مصر(ليبي و حبشه) مي رسيد.
نام و نشان خانوادگي اين پادشاه بيان كننده آن است كه فرزند داريوش بزرگ، نواده ويشتاسپ و از دودمان آريارمنه هخامنشي بود. او در سال 521 پ.م، یعنی نخستین سال پادشاهی داریوش بزرگ، چشم به جهان گشود.
ايران در دوره هخامنشيان بستر شكوفايي يكي از مهم ترين تمدن هاي جهاني بود. از زماني كه كوروش بزرگ با تسامح و تساهل، آزادي فكر، قدم و قلم، در راه آباداني اين ملك گام برداشت، راه رسيدن به دولت جهاني فراهم شد و ايرانيان به تدريج گستره جغرافياي فرهنگي و تاريخي خود را از فرارود (ماوراء النهر)؛ يعني جيحون و سيحون در شمال شرقي تا سند و پنجاب در جنوب شرقي و از درياي سياه و كشور يونان تا مديترانه و كرانه هاي رود نيل در مصر و حتي ليبي و حبشه و ديگر سرزمين هاي دوردست آن روزگار گسترش دادند. بدين سان خشایارشا پس از داريوش بزرگ، وارث سرزميني وسیع بود كه اقوام گوناگون در آن به سر مي بردند.

در واپسين سال هاي حيات داريوش جنگ هاي ايرانيان و يونانيان همچنان ادامه داشت. آسياي صغير كه خاستگاه پادشاهي «ليديه» به مركزيت «سارد» بود و سرزمين هاي كرانه شرقي درياهاي مرمره، اژه و مديترانه كه «ايونی نشين» خوانده مي شدند، بستر اين جنگ ها بودند. اگرچه داريوش به درون اروپا نيز گام نهاد، دانوب را درنورديد و تنها در نبرد ماراتن متوقف شد، اما جنگ هاي ايران و يونان پس از وي همچنان ادامه يافت. بدين سان راه پدر را پسر؛ يعني خشايارشا در پيش گرفت.

شش سال نخست حيات سياسي و پادشاهي خشايارشا، آكنده از حوادثي است كه كارداني او را به نمايش مي گذارد؛ از جمله سركوب شورش مصر كه پس از مرگ داريوش رخ داد. معمولا پس از مرگ هر پادشاهي، شورش هايي براي تصاحب قدرت در نواحي مختلف به وقوع مي پيوندد. پس از مرگ داريوش هم، چنين شد و نخستين آنها مردم مصر بودند كه در فاصله دور از مركز حكومت هخامنشيان و عمق فرهنگي آن سرزمين ديرپا، در سراسر سال هاي حاكميت ايرانيان بر آن سرزمين خاستگاه شورش ها و دشواري هايي مي شده است. در ابتداي فرمانروايي شاه جديد نيز طغيان فراگيري ظاهر شده بود كه لازم بود شاه براي سركوبي آن و ايجاد آرامش دوباره، به آنجا عزيمت كند.
خشايارشا، در آغاز پادشاهي با سپاهي نيرومند عازم مصر شد و با وجود مقاومت شديد مصريان، شورش را فرو نشاند. خبيش (خبيشه)، يا كسي كه ياغي شده بود و خود را فرعون مصر مي خواند، فرار كرد، همدستانش مجازات شدند و ارتش ايران توانست كه نظم و امنيت را بدان سامان بازگرداند (484 پ.م). پس از اين خشايارشا، برادر خود «هخامنش» را والي يا ساتراپ مصر كرد و بي آنكه تغييرات عمده اي در اركان سياسي- اجتماعي آن سرزمين وارد آورد، سكان امور را به دست گذشتگان داد. نخبگان و روحانيون مصري حقوق و اختيارات پيشين را بازيافتند و شاه نيز به خاك وطن بازگشت. اين نخستين سفر جنگي شاه بود كه خود در راس قوا قرار داشت.

هم زمان با گرفتاري هاي مصر، بين النهرين نيز دستخوش آشوب شد و شهر تاريخي بابل سر به عصيان برداشت. «بعل شي ماني» رهبر اين شورش و عنوان «شاه بابل» را بر روي خود گذاشته بود (اوت 482 پ.م). ولي با تدبير به هنگام خشايارشا، اين شورش هم خنثي و ظرف 15روز به غائله خاتمه داده شد.

لشگركشي به يونان و دلايل آن

داريوش به واسطه كدورتي كه از واقعه ماراتن حاصل شده بود، درصدد بود كه آن واقعه را جبران و نيروي مجهزي براي به تمكين درآوردن يوناني ها اعزام دارد. بي شك، مرگ او وقفه اي در تداركات امر ايجاد كرد و نيروهايي كه براي لشگركشي به يونان آماده شده بودند، ناگزير شدند كه تحت فرماندهي خشايارشا، براي آرامش مصر به كار گرفته شوند. پس از آن نيز شورش بابليان، مدتي را به خود اختصاص داد و شاه جديد لازم ديد تا به امور متفرق قلمرو پهناور خود سرو سامان دهد و با خاطري آسوده، به جنگ جهاني بپردازد.

هرودوت در رابطه با علت لشگركشي خشايارشا به يونان از قول او آورده است: «پس از اينكه پلي در هلس پونت (تنگه داردانل) ساختم، از اروپا خواهم گذشت، تا به يونان رفته، انتقام توهيني را كه آتني ها به پارسي ها و پدرم وارد كرده اند، بگيرم و البته شما مي دانيد كه داريوش تصميم داشت بر ضد اين اقوام اقدام كند. ولي مرگ به او فرصت نداد. پس به عهده من است كه انتقام پدرم و پارسي ها را بكشم و من از اين كار دست برندارم تا آن كه آتن را گرفته و آن را آتش بزنم. چنانكه مي دانيد مبادرت به دشمني با من و پدرم، اول از طرف آتني ها بود. اولا با «آريشناگر»، يكي از بندگان ما، به سارد حمله كرده، آتش به معابد و باغ مقدس آن زدند و بعد از آن هم خوب مي دانيد كه وقتي با داتيس و ارتافرن به مملكت آنها رفتيد، چه با شما كردند. اين است چيزهايي كه مرا مجبور مي كند به ضد آتني ها اقدام كنم.»

اگر شاخ و برگ هاي مضامين بر ساخته هرودت نيز كنار گذاشته شود، امري بديهي است كه در دربار ايران دو عقيده درباره لشكرکشي به يونان وجود داشته و هر كدام نيز طرفداراني پيدا كرده است. منتهي شاه خود نيز در زمره كساني بوده است كه دچار ترديد راي بوده اند و عدم اعزام سپاه را ترجيح مي داده اند. اين كه در زمان شاه جديد چيزي بر قلمرو ايران اضافه نشده باشد و قلمرو امپراتوري در حد گذشتگان باقي بماند، بدون ترديد يكي از محورهاي تصميم گيري بود و سرانجام شاه را به آنجا كشانيد كه با اعزام قوا موافقت كند. از اين رو، خشايار شا پس از تصميم جنگ در خواب ديد كه تاجي از برگ هاي زيتون بر سر دارد و شاخه هاي آن تمام عالم را فرا گرفته است. سپس اين تاج ناپديد شد و مغ ها اين رويا را به حكومت وي بر تمام زمين تعبير كردند.

شاهكاري از يك سازه آبي

به گفته هرودوت، خشايار شاه بعد از فتح مجدد مصر، به مدت چهار سال به تجهيز تداركات جنگي پرداخت و لشگري را تدارك ديد كه بزرگ ترين سپاهي بود كه تا آن روز براي نبرد با يك دشمن خارجي آماده شده بود. طبيعي بود كه از مناطق مختلف امپراتوري، نيروهاي رزمنده جذب شوند و خاصه مردمي مانند فينيقيان و كارتاژيان و آن عده از سكنه يوناني آسياي صغير كه در ايران وفادار مانده بودند، در امر تجهيز ناوگان دريايي شاه، همراهي جدي نشان دهند. از آنجايي كه ساليان سال، انديشه نبرد، ايرانيان را به اين نتيجه رسانيده بود كه با يونانيان بايد در دريا مصاف كنند و اين مجموعه مردم جزيره نشين را بيش تر در آب هاي اژه و مرمره جست وجو كرد، به امر شاه به حفر كانالي پرداختند كه خوشبختانه در سنوات اخير و به همت باستان شناسان انگليسي عرض، طول و نحوه استقرار آن، كشف شده است.

بر اساس گزارش روزنامه نيويورك تايمز، خشايارشا پادشاه ايران در سال 480 پیش از ميلاد دستور حفر اين كانال را به مهندسان نظامي ارتش ايران صادر كرد. اين كانال كه در شبه جزيره اي در درياي اژه و شمال يونان حفر شده است، يكي از بزرگترين و شگفت انگيزترين فعاليت هاي مهندسي آن زمان بوده است.

لشگركشي براي تاديب

خشايارشا با يونانيان بالاخره جنگيد تا آنها را تاديب كند. از آن روي كه شورش كردند و سارد را به آتش كشيدند.
در ترموپيل بر سپاهيان اسپارتي تحت فرمان لئونيداس پيروز شد، از آن روي كه بسياري از آنها رغبتي در دفاع از سرزمين خود نداشتند و از هم گسيخته بودند و آن سيصد تن هم كه ماندند و جنگيدند، خواستند كه وفاداري به قوانين سرزمين خود را به ديگر يونانيان يادآوري كنند.

خشايارشا با تلاش و كوشش سپاهيان كارآمد خويش آتن را تسخير كرد و اين نماد فضايل مغرب زمين را فتح كرد.
با اين اوصاف مورخين يوناني، تمام لشگر كشي هاي خشايارشا را با حب و بغض به اين شاه ايراني نوشته و حتي وي را نكوهش كرده اند و امروز اگر برخي مي كوشند تا چهره خشايارشا را خلاف آنچه كه هست به تصوير بكشند، از آن روست كه بر ناكامي خويش سرپوش بگذارند. گويي كاري كه خشايارشا در يونان كرد، دست كم با كاري كه اسكندر مقدوني در ايران به سرانجام رساند به يكسان بايد ارزش گذاري، نقد و تحليل شود.

خشایارشا کار ساخت شهر پارسه (تخت جمشید) را ادامه داد و در سالهای پایانی پادشاهی او، این شهر به طور کامل به بهره برداری رسید.

 

کمبوجیه

کمبوجیه یا به گفته غربیها، کامبیز، پسر کوروش هخامنشی بود که در تابستان 530 پ.م به شاهی رسید و در 28 اوت 522 پ.م درگذشت.

کوروش بزرگ که شاهنشاهی هخامنشی را در 550 پ.م تأسیس کرده بود، در سال 546 پ.م کشور ثروتمند لیدی را در آسیای صغیر تصرف کرد. او در 29 اکتبر 539 پ.م وارد شهر بابل شد و این سرزمین کهن را نیز ضمیمه قلمرو شاهنشاهی ایران کرد. کوروش حکومت بابل را به پسرش کمبوجیه واگذاشت و کمبوجیه در 23 مارس 538 پ.م (نوروز) در بابل تاجگذاری نمود. کوروش در ژوئیه سال 530 پ.م از فرمانروایی کناره گرفت و شاید هم در جنگ کشته شد.

کمبوجیه در تابستان 530 پ.م شاهنشاه ایران شد و تصمیم گرفت تا پادشاهی کهنسال مصر را نیز ضمیمه قلمرو هخامنشی کند. ایرانیان در ماه می 525 پ.م مصریها را در پلوزیوم شکست دادند و سه ماه بعد، در اوت 525 پ.م، شهر ممفیس (پایتخت مصر) را تصرف کردند.

کمبوجیه در مصر، همانند کوروش در بابل، به همه خدایان احترام گذاشت. پژوهشگران برای تایید صحت این مطلب به سندی معتبر از یک فرد مصری که معاصر کمبوجیه بود، دست یافتند. توضیح اینکه در مقر کلیسای واتیکان، مجسمه ای از یک فرد مصری وجود دارد که شاهد فتح مصر بدست کمبوجیه بوده است. این مجسمه دارای کتیبه ای است که حاوی شرح زندگانی صاحب مجسمه و وقایع آن زمان مصر است. این مجسمه مربوط به پسر رئیس معابد مقدس شهر سائیس است. او در زمان آمازیس، خزانه دار پادشاه، رئیس قصر سلطنتی و فرد مورد اعتماد کامل پادشاه بوده است. او سپس در زمان پسامتیک سوم، رئیس کل کشتیهای مصر باستان شد. پس از تسلط کمبوجیه بر مصر، او فرد مورد اعتماد و پزشک بزرگ مصر میشود. او از کمبوجیه خواهش میکند که عظمت معبد بزرگ نیت (مادر خدایان مصر باستان) و چند معبد دیگر را که مربوط به خدایان مهم بود و در شهر سائیس قرار داشت، به آنجا برگرداند و آساییها را که در معبد (نیت) اقامت داشتند، از آنجا بیرون کند.

کمبوجیه هم چنین میکند و زمینها و خانه های خوب به مصریها میدهد. او در مورد خدمات خود به مردم مصر مینویسد که آنها را از بدبختی و گرسنگی نجات داده است. از این نوشته ها چنین بر می آید که کمبوجیه دقیقا مانند کوروش کبیر در بابل رفتار کرد و به تمام آداب و رسوم مصریها احترام گذاشت.

در بعضی از روایت ها نوشته اند که کمبوجیه، معابد مصری را ویران کرد ولی به مکانهای مقدس یهودیان و قوم بنی اسرائیل احترام گذاشت. ولی طبق اسناد و نوشته های مصریان، آنها کمبوجیه را زاده خدای بزرگ (را) و فرعون قانونی خود میدانستند و بر این عقیده بودند که با رفتن او به مصر، سلسله بیست و ششم فراعنه یا سلسله پادشاهان سائیس، منقرض میشود و سلسله بیست و هفتم تاسیس میشود که تا زمان پادشاهی اردشیر دوم هخامنشی (404 پ.م) ادامه پیدا میکند.

کمبوجیه سه سال در مصر ماند و در هنگام بازگشت به ایران، خبر یافت که گئومات مغ در هگمتانه به شاهی نشسته است. کمبوجیه در 28 اوت 522 پ.م، هنگامی که در حمات سوریه بود، بر اثر یک حادثه کشته شد.

گئومات مغ در 11 مارس 522 پ.م در هگمتانه قیام کرد و چون مردم از کشته شدن بردیا (پسر دیگر کوروش) به دست کمبوجیه بی خبر بودند، خود را بردیا نامید و به تخت شاهی تکیه زد. داریوش و همراهانش در 29 سپتامبر 522 پ.م توانستند گئومات را بکشند و داریوش به شاهی برگزیده شد.

 

 

مرشد ترابی

مرشد ولی الله ترابی نابغه ی نقالی ایران درگذشت. خدایش بیامرزد.

ولی الله ترابی سفیدآبی در سال 1315 در سفیدآب از توابع شهرستان تفرش در استان مرکزی به دنیا آمد. وی کودک بود که همراه خانواده به تهران آمد و در محله دروازه غار ساکن شدند. در تهران به مکتب رفت و خواندن و نوشتن را آموخت. پدرش تعزیه‌خوان بود و او هم از همان دوران کودکی، نقش طفلان مسلم را در نمایش‌ها بازی می‌کرد. پس از نقش دو طفلان، وی به ترتیب نقش‌های حضرت قاسم(ع)، حضرت علی‌اکبر(ع) و حضرت یوسف(ع) را خواند ولی پس از مدتی در حدود 20 سالگی، تعزیه خوانی را رها کرد و به سراغ آموختن فنون ورزش‌های رزمی قدیم چون چوب‌بازی، شمشیرزنی، پرتاب نیزه، کارد و... رفت. مدتی هم گود مقدس زورخانه، فنون کشتی قدیم و خصلت‌های جوانمردی و پهلوانی را تجربه کرد.

مرشد ولی الله ترابی با اجازه پدر، در حدود سال 1335، به خدمت مرشد روح‌الله شوقی نقال رفت و روایت‌های سینه به سینه نقالی را از ایشان آموخت و پس از مدتی نقالی را آرام آرام به صورت خودجوش با تمرین و ممارست در زمینه نحوه ورود شخصیت‌ها، رها کردن تیر از کمان، زدن گرز، جیغ و شیون و فریاد و دیگر حرکات نمادین آغاز کرد.

وی در حدود سال 1340 از محله دروازه غار به محله شهر ری نقل مکان نمود و در حوالی منطقه محل سکونت خود، در یک قهوه‌خانه بزرگ رسماً اجرای نقالی را شروع کرد. مرشد ترابی در سال 1353 توسط عطاالله بهمنش (از مفسران معتبر ورزشی) به عنوان نقال افتتاحیه جشن طوس انتخاب شد و بعد از آن نیز در جشنواره‌های شیراز و اصفهان و بسیاری دیگر، مقام اول نقالی را کسب کرد.

مرشد ترابی در عصر روز 12 امرداد 1392 در بیمارستان مداین و بر اثر سرطان خون در 77 سالگی چشم از جهان فرو بست.

ترابی علاوه بر تهیه و تنظیم چندین طومار نقالی، روایت‌های گوناگون شاهنامه را نیز در چندین جلد گردآوری نموده که یک جلد آن با عنوان مشکین‌نامه توسط انتشارات نمایش به چاپ رسیده است.

فیلم مستندی از زندگی مرشد ترابی توسط مهدی لطفی ساخته شده است که در دیماه 1392 از شبکه مستند سیما پخش گردید.

او دلی پردرد از بی مهری به هنرش و نه خودش داشت! مرشد برای تعالی هنر نقالی مایه گذاشت؛ نه به اندازه بلکه بیش از وسعش. شاگردان زیادی تربیت کرد اما بی تردید کسی نمی تواند جای او را پر کند. او باور داشت که علی رغم کم شدن فضاهای قهوه خانه ای و مردمی برای برپایی مراسم نقالی، می توان این هنر مؤثر و فاخر را قدر دانست و با حمایت از فراگیر شدن آن، ضمن تربیت نسل جدید نقال های ایرانی، یکی از نمادهای فرهنگ اصیل کشور را پاس داشت و ارتقاء داد. هنر نقالی از آن دست هنرهای نمایشی است که معمولاً بار ارتباط با مخاطب بر دوش یک نفر، یعنی مرشد است. اگر چه شاگرد یا بچه مرشد، خیلی از مواقع به کمک استاد می آید اما اغلب، مرشد می خواند، نقل می کند و به جای شخصیت های داستان، بازی می کند.

در نقالی قدرت بیان و انعطاف در حرکات بدن، حرف اول و آخر را می زند. نقال علاوه بر داستان، باید اشعار فراوانی را هم حفظ کرده و به حافظه خود بسپارد.

بداهه گویی در کنار تسلط به متن نقل های تاریخی و ادبی، از توانایی ها و مهارت های مرشد است چرا که او به طور زنده و مستقیم با مخاطبش حرف می زند و حتی ممکن است از او برای ادامه کارش، کمک بخواهد و بازی بگیرد.

مرشد ولی الله ترابی به این دلیل ماندگار  و بی مانند ماند که با مهارت و عشق و با تسلط کافی به هنرنمایی پرداخت.

روانش شاد.

محمد بن طغج ( اخشید )


Normal 0 false false false EN-US X-NONE AR-SA

/* Style Definitions */ table.MsoNormalTable {mso-style-name:"Table Normal"; mso-tstyle-rowband-size:0; mso-tstyle-colband-size:0; mso-style-noshow:yes; mso-style-priority:99; mso-style-qformat:yes; mso-style-parent:""; mso-padding-alt:0cm 5.4pt 0cm 5.4pt; mso-para-margin-top:0cm; mso-para-margin-right:0cm; mso-para-margin-bottom:10.0pt; mso-para-margin-left:0cm; line-height:115%; mso-pagination:widow-orphan; font-size:11.0pt; font-family:"Calibri","sans-serif"; mso-ascii-font-family:Calibri; mso-ascii-theme-font:minor-latin; mso-fareast-font-family:"Times New Roman"; mso-fareast-theme-font:minor-fareast; mso-hansi-font-family:Calibri; mso-hansi-theme-font:minor-latin;}

اخشید، محمد بن طغج

محمد بن طغج از نسل فرمانروایان فرغانه بود که همگی اخشید لقب داشتند. طغج و دو پسرش توسط عباس بن حسن، وزیر خلیفه، زندانی شدند و طغج در سال 294ق (906م) در زندان درگذشت. وزیر فرزندان طغج را آزاد کرد و آنها در خدمت او بودند تا آنکه حسین بن حمدان، عباس بن حسن را به شمشیر زد و از اسب انداخت. دو پسر طغج هم وزیر را بکشتند. عبیدالله بن طغج به خدمت والی فارس درآمد و محمد بن طغج هم به نزد ابن بسطام، والی شام و مصر رفت. ابن بسطام در 297ق در مصر درگذشت.

محمد بن طغج در خدمت تکین، سردار ترک عباسی بود و با عبیدالله مهدی (پایه گذار دولت فاطمی) می جنگید. تکین در سال 306ق (918م) محمد را به حکومت طبریه منصوب کرد و سال بعد که تکین والی مصر شد، محمد هم حکومت اسکندریه یافت. او در همان سال 306ق بر راهزنانی از طوایف لخم و جذام که بر کاروان حج حمله کرده بودند، چیره شد و آن کاروان را که مادر خلیفه هم در آن بود، نجات داد. این رویداد موجب شهرت محمد بن طغج در عراق و شام شد و مقتدر عباسی به او لقب اخشید داد.

فاطمیان از 321 تا 324ق (933 تا 936م) چندین بار به مصر حمله کردند ولی با مقاومت اخشید که والی مصر بود، مواجه شدند و ناچار از در صلح درآمدند. محمد بن رائق خزری در 328ق (940م) از سوی خلیفه والی مصر شد ولی اخشید این حکم را نپذیرفت و جنگ در عریش مصر روی داد. در این جنگ عبیدالله برادر اخشید کشته شد ولی پیروزی با اخشید بود و ابن رائق به رمله گریخت. اخشید با هوشمندی بسیار، پذیرفت که سرزمین شام تا رمله را به ابن رائق واگذار کند و هر سال هم 140 هزار دینار بپردازد. ابن رائق دو سال بعد درگذشت و سرزمین شام به دست اخشید افتاد.

حمدانیان در 332ق (943م) شهر قنسرین را تصرف کردند و اخشید به شام رفت. ابن سراج علوی از نبود اخشید بهره برد و به غارت سعید مصر پرداخت ولی چون تاب رویارویی با اخشید را نداشت، به برقه (لیبی) گریخت.

محمد بن طغج در 24 ژوئیه 946م (335ق) و پس از 11 سال فرمانروایی بر شام و مصر و حجاز درگذشت. دولت اخشیدیان که در 935م تأسیس شده بود، تا 969م پابرجا ماند.

 

حضرت خدیجه

حضرت خدیجه

چهارم امرداد سالگرد عروسی پیامبر اسلام با خدیجه است. این رویداد در دهم ربیع الاول سال 28- هجری قمری برابر با 24 ژوئیه 595 میلادی و مطابق با 4 امرداد 27- هجری خورشیدی اتفاق افتاد.

بر خلاف آنچه که مشهور شده، اختلاف سنی پیامبر با خدیجه چندان زیاد نبوده است. بر پایه روایات صحیحتر، پیامبر در هنگام عروسی با حضرت خدیجه، 25 ساله و خدیجه 28 ساله بوده است.

داستان پردازان، سن خدیجه را در هنگام عروسی با پیامبر، 40 سال گفته اند. این افسانه بافان، همچنین گفته اند که خدیجه پیش از عروسی با پیامبر، دو بار شوهر کرده که هر دو آنها فوت شده بودند. آنان حتی فرزندانی به خدیجه نسبت داده اند که از آن دو شوهر پیشین بوده اند.

قول مشهور که سن خدیجه را در هنگام ازدواج با پیامبر، چهل سالگی دانسته به چند دلیل پذیرفته نیست و آن دلایل عبارتند از:

نخست آنکه در جامعه عرب هیچ دختری تا چهل سالگی بدون شوهر نمی توانست بماند. شاید بگویند تا 28 سالگی هم بی شوهر ماندن عیب بوده! آری؛ اما توجه داشته باشیم که خدیجه هیچ یک از مردان دنیا طلب مکه را شایسته همسری خود نمی دید و هنگامی که پیامبر را همان مرد دلخواهش یافت، خودش به او پیشنهاد همسری کرد.

دوم  آنکه روایاتی که دو شوهر به خدیجه نسبت می دهند، به دلایل عقلی و نقلی اعتبار ندارند. نام و نسب شوهران آشفته و ناقص است و فرزندان آنان نیز در تاریخ نامی ندارند.

سوم آنکه تولد حضرت فاطمه (س) در سال پنجم بعثت، ثابت می کند که حضرت خدیجه در آن هنگام شصت ساله نبوده و چهل و هشت سال داشته است.

با توجه به این سخنان می توان احتمال قوی داد که خدیجه تنها سه سال از پیامبر بزرگتر بوده و در سال 568 میلادی زاده شده و در 30 آوریل 619م (10 رمضان 3-ق = 12 اردیبهشت 3-خ) که وفات یافته است، 51 سال شمسی و 53 سال قمری از عمر ایشان می گذشت.

می توان احتمال داد که سرچشمه این داستان سراییها پیرامون زندگی حضرت خدیجه، عایشه دختر ابوبکر باشد. او به اعتراف خودش، نسبت به خدیجه رشک بسیار می ورزید و همیشه معترض پیامبر می شد که چرا از خدیجه یاد می کند و در دوری آن بانو اشک می ریزد.

درود به روان پاک آن بانوی بزرگوار و همسر ارجمندش.

 

ارنست هرتسفلد

یکم امرداد سالگرد تولد هرتسفلد، باستان شناس آلمانی است. برای خواندن سرگذشت او، ادامه مطلب را ببینید.
ادامه نوشته

سولون آتنی

Normal 0 false false false EN-US X-NONE AR-SA

سولون یکی از مشهورترین دولتمردان آتن و حقوقدانان و ادبای یونان باستان است. او زاده 638 و درگذشته 558 پیش از میلاد بود. او در 29 ژوئیه 594 پ.م منشور دموکراسی خود را برای مردم شهر آتن خواند. مطلبی درباره سولون بخوانید از ( مجلۀ «وکالت » فروردین 1387 - شماره 35 و 36 ) برگرفته از وبگاه حقوقی راه مقصود (rahemaghsoud.ir)

سولون برخلاف فلاسفه هم ‏عصر خود مانند طالس که فقط به کنجکاوی در طبیعت و جستجو در پی کشف منشأء عالم بودند، به اوضاع‏ و احوال جامعه و انسان توجه داشت و به علل و اسباب فقر و غنا و انگیزه‏ های پرخاشگری و شورش قشرهای مختلف جامعه می‏ اندیشید. مالکیت زمین‏های زراعی‏ و طرز تقسیم عایدات و فقر ژرف و جانگزای کشاورزان و مزدوران و مسئله ربح اندر ربح جامعه ‏ای شگرف ساخته بود که برخلاف فلاسفه‏ طبیعی که فقط چشم به دریا و آسمان دوخته بودند - سولون بعنوان‏ یک قاضی و وکیل با شمّ جامعه ‏شناختی مطلب را در خطابه‏ هایش اینگونه‏ بیان می‏کرد- راستش این است که ثروت و آب و ملک و حشم‏ فراوان را دوست دارم اما بشرط اینکه از شیره جان فقیران و مزدوران‏ و کشاورزان عائله‏ مند بدست نیامده باشد- چه آن کس که جز از راه شرافت و عدالت ثروت بیاندوزد باید بداند و آگاه باشد مسلما دست عدالت انتقامش را خواهد کشید.

نکته ‏ای را که باید بدان توجه داشت این است که یونان و رم باستان‏ گذشته از اینکه مهبط فلاسفهء بزرگ بوده ‏اند- اصولا برای قضات و وکلا و مجامع قانون‏گذاری‏شان و مرتبت‏ فوق العاده قائل بودند- یونان مکتب تربیت و پرورش‏ وکلا و قضات زبردستی بود که نام بسیاری از آنان مانند دموستن و لیکورگ و سوفسطائیان و پریکلس در تاریخ‏ حقوق به یادگار باقی مانده است.به همین دلیل باینکه در اعصار پیش از سقراط فلاسفه مکاتب طبیعی قدرت و شهرت فراوان داشتند معضلات و گرفتاری‏های اجتماعی‏ بدست قضات و وکلائی چون لیکورگ و سولون حل و فصل می‏شد.
سولون مانند اکثر عقلای عصر خویش به فلسفه و قانون‏ و بخصوص فلسفه اخلاق که مربوط به امور ملک‏ داری و سیاست مدن بود بسیار علاقه داشت سولون با برداشت‏ عالمانه ‏ای که از جامعه غیر منطقی آتن داشت امواج نفرت‏ و حسرت طبقات بینوا و محروم را میدید و همواره بقول خود در انتظار طوفان مهیبی می‏بود- می‏گفت این قوانین‏ ظالمانه‏ ای که مانند تار عنکبوت بدست و پای مردم ضعیف پیچیده از برق و صاعقه دریای مدیترانه خطرناک‏تر است‏ آنچه بعدها صورت وقوع یافت صحت نظریات سولون را تأیید کرد.
مثل قانونی که براساس آن خیل عظیم مقروضین که عاجز از پرداخت قروض خود بودند،می ‏بایست تن به بردگی‏ بدهند.در رم نیز جزو قوانین جاری همین رسم متداول بود که اگر مقروض نمی‏توانست به موقع دین خود را ادا کند طلبکار حق داشت او را در خانه‏ اش محبوس ساخته و حتی او را بقتل برساند در تاریخ پلوتارک دربارهء این قانون عجیب‏ سخن بسیار رفته است.
خطبا و وکلای مردمی که با اغنیاء بند و بست نداشتند و خود نیز محروم از ضیاع و عقار بودند به این آتش نفرت پیوسته‏ روغن می‏ریختند و باین ظلم و قساوت فاحش می‏تاختند تا اینکه مردی جسور و گستاخ محروم و سخت برانگیخته‏ علیه نظام موجود عینا مانند صاحب الزنج برده‏ای که در قرن سوم هجری در بصره علم طغیان علیه حکومت اسلامی‏ برافراشت با خیلی از گرسنگان و انتقام‏جویان لخت و برهنه و مقروضینی که از ترس بردگی فرار کرده بودند همانند طوفانی بر سر شهر آتن و اغنیاء و مالکان زمین و بازرگانان صاحب تجمل فروریختند و بزعامت این مرد عامی که‏ سیلون نام داشت دست به تاراج و کشتار زدند برطبق نوشته پلوتارک مورخ یونانی این واقعه در ششصد سال پیش‏ از میلاد مسیح بوقوع پیوسته است.شدت واقعه و وحشت بحدی بود که کلیه دولت‏ شهرهای شبه‏ جزیره را به هول و هراس انداخت،و به همین سبب اغنیاء و مالکان اراضی شبه‏ جزیره از ترس سرایت آتش فتنه به قلمرو آنان با ارسال‏ لژیون‏های مسلح به آتن پس از چندین روز جنگ و کشتار بی‏رحمانه- سیلون به معبد دلفی پناهنده شد و انقلابیون‏ درمانده و بی‏پناه برخی کشته و تعدادی بسیار از معرکه گریخته و آتن را ترک کردند.این واقعه حکومت‏های دولت‏ شهرهای آتیک را از خواب گران بیدار کرد و بدرستی دریافتند که اختلاف بین اغنیاء و فقرا که از حّد قابل تحمل بگذرد نتیجه منطقی آن انفجار اجتماعی و ویران ساختن کلیه نهادها و بنیادهای اجتماعی و اقتصادی و اخلاقی جامعه است. مالکیت زمین و ثروت بیکران عده ‏ای معدود استخوان ‏بندی اجتماعی را درهم شکسته بود.بعلت فقر و ناقه و سنگینی‏ بار قرض ضعفا دست زن و فرزندان را گرفته و بقول معروف سر به صحرا می‏گذاشتند.
مالک و مالکیت و آثار تبعی آن تبدیل به یک قسم قساوت اجتماعی شده بود که پس از خاموشی فتنه و اعدام سیلون زعم‏های آن و دولت‏ شهرهای شبه‏ جزیره را بفکر انداخت که به حل درست و عادلانه این معضل‏ کهنه بپردازند.
طبق معمول که تا این زمان هنوز به صورت یک‏ تئوری مورد استفاده صاحبان ثروت و مال و و منال و استقرار یک حکومت جبّار و دیکتاتوری‏ طبقه مالک است که با قدرت اسلحه صدای‏ محرومان و گدایان و بینوایان در سینه خفه کند و دسته‏ای دیگر از عقلا که به عمق فاجعه نظر داشتند اعتقاد به اصلاح و دگرگونی مبانی غلط و زیانبار داشتند لذا پس از فتنه سیلون بجای انتخاب‏ یک جبّار-دست به دامن یک قاضی و حقوق‏دان و وکیلی ژرف ‏نگر زدند که با اصلاح و یا وضع قوانین‏ مناسب با وضع زمانه ریشه فساد را خشک گرداند -لذا با مشورت با عقلای تبعه و مجامع‏ سیاسی از سولون که شهرت به دانائی و اخلاق و شرافت داشت خواستند تا به مسئله‏ اختلاف شدیدی که بین طبقات حکمفرماست‏ صورتی درست و عادلانه بخشد.
سولون با اینکه می‏دانست سازش و همدلی حرص و آز بی‏ انتهای اغنیا و نفرت و ترس فقرا قصه آب و آتش است این‏ ماموریت را پذیرفت و کار خود را با این جمله معروف آغاز کرد که هیچ انسان متعادلی مخالف عدالت نیست زیرا هم‏ مطبوع طبع اغنیاست و هم مورد قبول فقراست.اهالی وحشت ‏زده آتن یک ‏زبان گفتند سولون! ای قاضی بزرگ و ای‏ وکیل کاردان- سکّان این کشتی متزلزل را بتو سپرده ‏ایم- فقط با عقل قضائی و فلسفی که خاص توست فرمان بده! زیرا مردم آتن به عقل تو نیاز دارند نه شمشیر بران.
نیروی عقل قضائی سولون در اندک مدت چنان امید و آرامشی به آتن بخشید که مشایخ شهر باو پیشنهاد کردند که‏ بعنوان پادشاه قدرت را در دست بگیرد ولی سولون در جواب گفت این قبا برای من دوخته نشده است به همین دلیل‏ برخی دربارهء آن می‏گفتند:سولون دیوانه ‏ای بیش نیست زیرا ودیعه سلطنت را خدایان با رغبت بدو عطا کردند نپذیرفت، قدرت را با عدالت توام ساخت- قوانین ظالمانه را که گوئی خدایان فقط برای نعمت یک طبقه و ذلت دیگر طبقات برقرار ساخته بودند از ریشه و بن دگرگون ساخت تا جائی پیش رفت که به زبان محاوره مردم نوعی عدالت و تقوای اجتماعی‏ بخشید.دیگر زنان هرجائی را با واژه ‏هائی خشن و موهن نمی‏آزردند. به آنها معشوقه خطاب می‏کردند. مامور انتظامی را حافظ امنیت و زندان را خانه می‏نامیدند- این‏ها همه از اختراعات سولون است- تعلیق قروض که باز ناخوشایند داشت‏ سبک کردن تعهدات نامید.وی در جائی وظیفه یک قاضی عادل را ایفاء میکرد و در جای دیگر بنا به مصلحت و منافع‏ عامه بصورت وکیل زبردستی از نظریاتش دفاع می‏کرد.جامعه وحشت‏زده و زیر بار قرض را با الغای کلیه دیون گذشته‏ و ابطال بردگی مدیون ثبات و آرامش جسمی و جانی بخشید.بقول مورخی،فقیر و غنی شب راحت می‏خوابیدند- فقیر دیگر سایه بردگی و حبس و قتل را حس نمی‏کرد و غنی نیز از وحشت انتقام و نفرت گدای مقروض بی ‏اضطراب سر به‏ زمین می‏ گذاشت.البته باید به حساسیت این اصلاحات توجه داشت زیرا نقض قراردادهای اغنیا و نجات و رفع حاجات روزمره فقرا اگرچه به وحشت و نزاع خاتمه داد ولی هرگز آرزوی برابری و مساوات را در جامعه فراهم نکرد و این‏ مسئله ‏ایست که تاکنون هیچ مذهب آسمانی و فلسفه زمینی موفق به حلّ آن نشده است و آرزوئی است در حد دسترسی‏ به افسانه سیمرغ و کیمیا.سولون حقوق‏دانی واقع‏ بین بود- می‏ گفت : قوانین خدایان اگر از حدّ قدرت عادی بشر بگذرد قابل اجرا نیست و همانند زنجیری دست و پای انسان را می‏ بندد. به همین سبب کلیه قوانینی را که در عرف حقوقی‏ مردم آتن بدان قوانین دراکون می‏گفتند، لغو و باطل کرد. دراکون یک مقنن آتنی بود که سخت‏ ترین قوانین را بر مردم‏ آتن تحمیل کرده بود معروف است وقتی مجسمه ‏ای در خیابان بزمین افتاد و موجب مزاحمت برخی رهگذران شد دراکون این قاضی شگفت دستور داد مجسمه فروافتاه را به جرم مزاحمت نفی بلد کنند.(نقل از پلوتارک)- هر جرمی‏ از کوچک و بزرگ در قوانین دراکون مجازاتش اعدام بود- به همین دلیل مردم گفتند: قوانین دراکون با خون نوشته‏ شده است نه با مرکب.

از جمله کارهای ابتکاری سولون که تمدن مغرب زمین را تا به امروز به صورت‏های مختلف در امور قضائی از آن استفاده می‏کند، تشکیل دیوان عالی قضائی است که به آن آرئوپاژ می‏گفتند که اعضای آن برای مدت یکسال برای تنقیح و ویراستن قوانین تشکیل می‏شد و به موازات این مجلس- مجلس‏ دیگری برای تنظیم و مشورت امور سیاسی ایجاد نمود که از طبقات گوناگون اجتماعی تشکیل شده بود- معتقد بود که مسائل عمومی کشور را مصلحت آنست که در دو مجلس مورد بحث و نقد قرار گیرد- سولون در کنار ساختارهای‏ حقوقی و قانونی که همواره سعی می‏کرد قابل اجرا و تامین‏ کننده عدالت باشد از تآثیر روانشناسی و آنچه امروز سرشت‏ یا کاراکتر انسان می‏نامند غافل نبود به همین سبب در ضمن تدوین قوانین بسیار برخی ظاهر امر اگرچه جنبه لطیفه و طنز دارد ولی از نظر جامعه آتن در ششصد سال قبل از میلاد مسیح نوعی مبارزه و پند اخلاقی بشمار می‏آید.
به عنوان مثال بسیاری از مردان مسن و ثروتمند که برای التذاذ جنسی دختران جوان را با جادوی ثروت به چنگ می‏آورند بنابر قاعده و ناموس حیات جسم کهنه و فاقد نیروی خلاّقه هرگز توان خلاقیت جنسی نداشته و از کار باز می‏ماند سولون‏ آن‏جامعه ‏شناس و حقوق‏دان تیزنگر و باتجربه به کرّات این قضایا را درک کرده بود در ضمن قانونی خاص که آنرا عقلا نپسندیده ‏اند گنجانده است در چنین مواردی که مرد به سبب پیری و از کار افتادگی قادر به اجرا و ایفای وظایف طبیعی ‏اش‏ نیست زن مجاز است با هر مردی که مناسب تشخیص می‏دهد هم‏خوابه و رفع نیاز کند- مورخان معتقدند که سولون‏ آن قاضی و وکیل کاردان ای بسا این قانون را برای مخالفت از چنین ازدواج‏های غیر طبیعی و ناجور نوشته است تا پیران ثروتمند هوس‏ران به صید پرندگان زیبای‏ بی ‏گناه نپردازند.
چون این گفتار رو باتمام است‏ مصلحت دید من آنست چند نکته‏ جالب درباره سولون که ناگفته‏ مانده است گفته شود:

 

نخست‏ مسئله دیدار وی با کرزوس پادشاه‏ لیدی است.این طور معروف است‏ که سولون به دعوت کرزوس به‏ پایتخت کشورش سارد عزیمت‏ نمود.چون وارد قصر سلطان شد او را در اطاقی یافت غرق در میان دریائی از گوهرهای تابان گوئی زورقی است که با دکل‏های زرین و بادبان‏های‏ زربفت و پاروهائی الماس ‏نشان در فضای لاجوردی غوطه می‏ خورد. شکوه و جلال و جمال و جاذبه‏ های‏ ثروت بصورت رویا یک انسان عادی را متحیر و خیره و گاه مدهوش می‏ساخت. ولی سولون یک آدم‏ غیر عادی بود.وی گوهری را که از صدف کون و مکان بیرون بود می‏ جست، وی این همه ابزار درخشان و بی‏ بدیل را بازیچه کودکان و یا آدم ‏نماهای دنی الطبع‏ می‏ پنداشت.کرزوس پادشاه لیدیا از وی پرسید در دنیا مردی خوشبخت‏ تر از او دیده است؟ وی گفت آری همسایه ‏ای داشتم که بسیار ساده زندگی می‏کرد نه در غم‏ گذشته بود و نه در حسرت و فرصت فردا،بخدا میل نبودش نه به چرب و نه به شیرین‏ نه بدین کاسه سیمین نه بدان قاشق زرین. با کدیمین و عرق‏ جبین زندگی می‏کرد و دو فرزند برومند و فرهیخته‏ بصورت دارائی شخصی و ثروت ملی از خود بجای‏ گذارد و در نهایت شادی و شناخت حقیقت نهائی‏ زندگی از این جهان رخت بربست.

 

برخلاف اغلب آتنی‏ها می‏گفت در حد رفع نیاز و حفظ مناعت زحمت می‏کشم‏ ولی به تنعمات دنیوی و مال و ثروت فراوان اعتماد ندارم‏ زیرا آنچه آتنی‏ها خوشی و سعادت می‏نامند پیوسته مورد تهدید و تغییر است.کرزوس به او گفت سولون در محضر شاهان خوش‏آیند و مطبوع نیستی سولون در جواب گفت: ای پادشاه پزشک با وجدان به بیمار هرگز دروغ نمی‏گوید. سال‏ها از این ماجرا گذشت،کرزوس پادشاه لیدی از تفرعن‏ و رعونت نخواست حرمت کوروش بزرگترین انسان آریائی آن‏ عصر را نگاه دارد. لذا هنگامی که بعنوان اسیر با فروتنی و ترس‏ از مرگ مقابل آن مرد بزرگ سر فروآورد سر برآورد و گفت: آه! سولون،وای سولون! کوروش با نرمی از او پرسید سولون کیست؟ کرزوس گفت ای پادشاه آریائی سولون فیلسوف یک لاقبائی بود که وقتی از او پرسیدم آیا من خوشبخت‏ ترین مرد این قاره نیستم؟

در جواب گفت ای پادشاه پس از مرگ می‏توان بدرستی گفت که خوشبخت یا نگون‏ بخت بوده است.

کوروش گفت ای کرزوس تو به من فلسفه‏ ای ابدی آموختی و من وظیفه دارم در مقابل بتو درسی از آزادی آموزم.  او را با احترام آزاد ساخت.

 

ابوحنیفه دینوری


Normal 0 false false false EN-US X-NONE AR-SA

/* Style Definitions */ table.MsoNormalTable {mso-style-name:"Table Normal"; mso-tstyle-rowband-size:0; mso-tstyle-colband-size:0; mso-style-noshow:yes; mso-style-priority:99; mso-style-qformat:yes; mso-style-parent:""; mso-padding-alt:0cm 5.4pt 0cm 5.4pt; mso-para-margin-top:0cm; mso-para-margin-right:0cm; mso-para-margin-bottom:10.0pt; mso-para-margin-left:0cm; line-height:115%; mso-pagination:widow-orphan; font-size:11.0pt; font-family:"Calibri","sans-serif"; mso-ascii-font-family:Calibri; mso-ascii-theme-font:minor-latin; mso-hansi-font-family:Calibri; mso-hansi-theme-font:minor-latin;}

ابوحنیفه احمد بن داوود دینوری، مورخ و ادیب ایرانی، در حدود 224خ در شهر دینور نزدیک کرمانشاه زاده شد و در 6 امرداد 273خ درگذشت. او در اصفهان و کوفه و بصره به اندوختن دانش پرداخت و از محضر اسحاق سکّیت و پسرش یعقوب سکّیت بهره برد. دینوری گیاهشناس زبردستی نیز بوده است. یکی از آثار وی، النبات نام داشت که دارای تحقیقات خود دینوری در مورد گیاهان بوده است و گیاهشناسان بعدی از او نقل قول کرده اند. ابن بیطار نام 50 گیاه را که پیشینیان با آن آشنا نبودند، از دینوری نقل کرده است.

آثار تاریخی ابوحنیفه دینوری میان سالهای 1888 تا 1912م به کوشش گیرگاس و کراچکوفسکی در لیدن هلند و به زبان فرانسه منتشر شد.

آثار دینوری

 

  • کتاب‌الانواء (انواء = جمع نوء و به معنی سقوط ستاره در مغرب است)
  • کتاب اصلاح‌المنطق
  • کتاب لحن‌العامه
  • کتاب‌الفصحا
  • کتاب حساب‌الدور والوصایا
  • کتاب‌الزیج
  • کتاب‌النبات (در دو جلد)
  • کتاب‌الجبر والمقابله
  • کتاب جواهرالعلم
  • کتاب‌الرد علی رصدالاصبهانی
  • کتاب‌الشعر و الشعراء
  • کتاب‌التاریخ
  • کتاب اخبار الطوال (شاید همان کتاب‌التاریخ باشد)
  • کتاب فی‌حساب‌الخطائین
  • کتاب‌البلدان
  • کتاب‌القبلة والزوال
  • کتاب‌البحث فی‌حساب‌الهند
  • کتاب‌الجمع والتفریق
  • کتاب نوادرالجبر
  • کتاب‌الاکراد

 

اسکندر مقدونی


Normal 0 false false false EN-US X-NONE AR-SA

/* Style Definitions */ table.MsoNormalTable {mso-style-name:"Table Normal"; mso-tstyle-rowband-size:0; mso-tstyle-colband-size:0; mso-style-noshow:yes; mso-style-priority:99; mso-style-qformat:yes; mso-style-parent:""; mso-padding-alt:0cm 5.4pt 0cm 5.4pt; mso-para-margin-top:0cm; mso-para-margin-right:0cm; mso-para-margin-bottom:10.0pt; mso-para-margin-left:0cm; line-height:115%; mso-pagination:widow-orphan; font-size:11.0pt; font-family:"Calibri","sans-serif"; mso-ascii-font-family:Calibri; mso-ascii-theme-font:minor-latin; mso-fareast-font-family:"Times New Roman"; mso-fareast-theme-font:minor-fareast; mso-hansi-font-family:Calibri; mso-hansi-theme-font:minor-latin;}

الکساندر سوم در 28 ژوئیه 356 پ.م زاده شد؛ در اوت 336 جانشین پدرش گردید و در 13 ژوئن 323 پ.م درگذشت.

شاهان آرگوسی از سده هشتم تا سال 310 پیش از میلاد بر مقدونیه فرمان می راندند. فیلیپ دوم در 23 سالگی (359 پ.م) به شاهی رسید و پس از 23 سال فرمانروایی در تابستان 336 پ.م کشته شد و پسرش الکساندر سوم یا همان اسکندر به شاهی رسید.

اسکندر از همان آغاز دوران شاهی در سر هوای تشکیل یک امپراتوری به مانند شاهنشاهی هخامنشی داشت. شرایط سیاسی در شاهنشاهی ایران نیز برای رسیدن اسکندر به این هدف مناسب بود.

داریوش سوم هخامنشی در 22 می 334 در کنار رود گرانیکوس در شمال غربی ترکیه امروزی، از اسکندر شکست خورد. ممنون، سردار یونانی سپاه ایران، در تابستان 333 درگذشت و فرنه بازو که خواهر زاده او به سالاری سپاه رسید.

ایرانیان در 1 نوامبر 333 در ایسوس (شمال غربی سوریه) بار دیگر از اسکندر شکست خوردند و راه اسکندر برای فتح فلسطین و مصر باز شد. محاصره شهر بندری صور در لبنان از ژانویه 332 آغاز شد و 7 ماه بعد، در اوت 332، شهر به تصرف اسکندر درآمد و 8 هزار تن کشته شدند.

اسکندر پس از گشودن صور و غزه رهسپار مصر شد. او در ژانویه 331 فرمان ساخت بندر اسکندریه را صادر کرد و خود را، بر پایه سنت مصر باستان، فرزند خدایان نامید. او سپس به سوی بابل حرکت کرد تا سرزمین ایران را نیز فتح کند.

سومین و آخرین جنگ میان سپاهیان ایران و اسکندر در 1 اکتبر 331 پ.م در گوگمل (دشت شتر) در نزدیکی اربیل کنونی روی داد و یونانیان بار دیگر پیروز شدند و داریوش سوم هخامنشی نیز به داخل ایران گریخت. اسکندر به پیشروی خود ادامه داد و در دسامبر 331 شوش را که پایتخت اداری ایران بود، تصرف کرد.

در 20 ژانویه 330 پ.م سپاه 12 هزار نفری اسکندر با هنگ هزار نفری آریوبرزن در کهکیلویه رویارو شد که به کشته شدن سردار ایرانی انجامید. ده روز بعد و در 30 ژانویه، اسکندر به تلافی سوزانده شدن آکروپولیس در آتن به فرمان خشایارشا، پارسه یا همان تخت جمشید را آتش زد و ویران نمود. اسکندر در آوریل به همدان رفت و پس از چند روز توقف، به سوی شهر ری رهسپار شد. یونانیان در 16 می توانستند پس از سه روز جنگ خیابانی، ری را متصرف شوند. اسکندر همچنان در پی یافتن داریوش سوم به سوی شرق در حرکت بود که به دامغان رسید و با جسد شاه ایران مواجه شد. داریوش در 17 ژوئیه 330 پ.م به دست بسوس (ساتراپ بلخ) کشته شده بود. بدین ترتیب، شاهنشاهی هخامنشی پس از 220 سال فرمانروایی از میان رفت.

اسکندر در بهار 329 از کوههای هندوکش گذشت و بلخ را متصرف شد. بسوس هم دستگیر و به همدان فرستاده و در آنجا کشته شد. ساتراپ سغد (اسپیتامن) در دسامبر 328 با کوئنوس جنگید ولی شکست خورد و کشته شد. اسکندر در 327 پ.م وقایع نگار خود را که کالیستنس نام داشت، به اتهام توطئه برای قتلش، کشت.

پوراوا که یکی از شاهان هندی منطقه پنجاب بود، در ماه می 326 پ.م در کران چپ رود هیداسپس (جلوم) با اسکندر جنگید ولی در برابر یونانیها تاب مقاومت نیاورد و شکست خورد. اسکندر در فوریه 325 با کشتی مسیر رود سند تا اقیانوس هند را پیمود. او در ژوئیه به شهر پاتّالا در نوک دلتای سند رسید و در اواخر ماه اوت از این شهر خارج شد تا به بابل بازگردد.

اسکندر در دسامبر 325 پ.م به کارمانیا (بندر عباس کنونی) رسید و یک ماه بعد وارد پاسارگاد شد. از فوریه تا ژوئن 324 در شوش ماند و سپس به همدان رفت. اسکندر در دسامبر 324 پ.م کوهنشینان کوسی را در لرستان قتل عام کرد.

الکساندر سوم پس از سفری هفت ساله به شرق، به بابل بازگشت و در 13 ژوئن 323 پ.م در 33 سالگی درگذشت؛ بدون اینکه بتواند از فتوحات خود بهره مند شود.

قلمرو اسکندر پس از مرگ او میان سردارانش دست به دست میشد. تشکیل دو دولت بطالسه در مصر و سلوکیان در ایران، از جمله نتایج لشکرکشی اسکندر به شرق بود. ایجاد مهاجرنشینهای یونانی در بلخ و ماوراءالنهر موجب شد که فرهنگ یونانی (هلنیستی) با فرهنگهای بومی منطقه آمیخته شود و دولتهایی مانند یونانی باختری و هندو یونانی نیز در این فضای فرهنگی پدید آمدند.

 

شاه اسماعیل صفوی


:Calibri; mso-hansi-theme-fon

شاه اسماعیل یکم صفوی در 4 امرداد 866خ در اردبیل زاده شد. پدر او شیخ حیدر نام داشت که از نوادگان شیخ صفی الدین اردبیلی (631 تا 713خ) بود. حیدر، رهبر صوفیان بود که به سبب داشتن کلاهان سرخ رنگ به قزلباش مشهور بودند. مادر اسماعیل، مارتا دختر اوزون حسن آق قیونلو بود.

شیخ حیدر برای جنگ با مسیحیان چرکس رهسپار قفقاز شد. سلطان یعقوب آق قیونلو که برادر مارتا بود، به کمک شروانشاه رفت و حیدر در جنگ با آنها کشته شد. (29 خرداد 867خ) مارتا به همراه سه پسرش در استخر فارس زندانی شد. هنگامی که سلطان یعقوب درگذشت، میان دو پسر او (رستم و بایسنقر) اختلاف افتاد. رستم برای جلب حمایت قزلباشها، پسران شیخ حیدر را از زندان آزاد کرد. سلطان علی (برادر بزرگ اسماعیل) توانست بایسنقر را در تبریز شکست دهد و رستم را به حکومت برساند. رستم از قدرت سلطان علی در هراس شد و او را در راه تبریز به اردبیل کشت. (872خ)

اسماعیل پس از زمانی کوتاه که در اردبیل به سر برد، رهسپار لاهیجان شد. در آنجا اسماعیل تحت تعلیمات شمس الدین لاهیجی، ادبیات و الاهیات شیعه را آموخت و همزمان زیر نظر هفت تن از بزرگان صوفیه، فنون رزم را تعلیم دید.

اسماعیل در 878خ از لاهیجان خارج شد و به خلخال رفت. قزلباشها از خلفای خود در آناتولی خواستند تا نیروهای نظامی خود را به ایران بفرستند. در مدت سه ماهی که اسماعیل و یارانش در خلخال بودند، دو هزار تن از نیروهای قزلباش وارد ایران شدند. سپس اسماعیل به ارزنجان رفت و در آنجا و با حضور هفت هزار قزلباش، تصمیم گرفت که با شروانشاه بجنگد. او قیام خود را در 24 اسفند 878خ آغاز کرد. او در کنار دژ گلستان بر فرخ یسار شروانشاه چیره شد و سپس به نخجوان لشکر کشید و الوند بیگ آق قیونلو را شکست داد. اسماعیل در 30 آبان 880خ تبریز را تصرف و دولت صفوی را تأسیس کرد. او در نوروز (29 اسفند 880خ) تاجگذاری نمود و آیین تشیع دوازده امامی را مذهب رسمی دولت خود اعلام کرد.

 در 7 تیر 882خ، مراد آق قیونلو از شاه اسماعیل شکست خورد و به شیراز گریخت. شاه اسماعیل در 11 مهر 882خ شیراز را گرفت و بدین ترتیب، دولت آق قیونلو پس از یک سده حکومت در غرب ایران، برچیده شد.

محمد شیبک خان (حاکم ازبکان) در 16 آذر 889خ از شاه اسماعیل شکست خورد. در این جنگ که در طاهرآباد مرو روی داد، محمد شیبک خان و ده هزار تن از ازبکان کشته شدند.

در 10 شهریور 893خ سپاه 60 هزار نفری شاه اسماعیل از سپاه 120 هزار نفری سلطان سلیم عثمانی در نبرد چالدران شکست خورد. ترکان عثمانی از 23 تا 31 شهریور در تبریز بودند.

شاه اسماعیل یکم صفوی در 12 خرداد 903خ در سراب درگذشت و در آرامگاه شیخ صفی الدین در اردبیل به خاک سپرده شد.

 

کنستانتین بزرگ


کنستانتین در 27 فوریه 272م در نایسوس واقع در صربستان کنونی زاده شد و در 22 می 337م در نیکومدیا درگذشت.

در 25 ژوئیه 306م کنستانتیوس یکم درگذشت و کنستانتین خود را جانشین پدرش اعلام کرد. کنستانتیوس از 305 تا 306م آگوست (امپراتور) غرب بود و گالریوس نیز از 305 تا 311م آگوست شرق. امپراتوری روم از 306 تا 324م دچار جنگ داخلی بود و چندین نفر در یک زمان خود را امپراتور می نامیدند.

کنستانتین از 312 تا 324م در هشت جنگ بزرگ توانست تا همه مدعیان را شکست دهد و از 324 تا 337م به تنهایی بر روم فرمان براند.

او در تابستان 313م با صدور فرمان میلان، آیین مسیحیت را آزاد اعلام کرد. کنستانتین در بهار 325م با تشکیل دادن نشست مذهبی در نیقیه کوشید تا اختلافات مذهبی در مسیحیت را از میان بردارد. نخستین کلیسای شهر اورشلیم در سال 330م به فرمان کنستانتین ساخته شد.

پس از مرگ کنستانتین در 337م، مبارزه بر سر قدرت میان سه پسر او آغاز شد و دوباره امپراتوری روم را دچار آشفتگی ساخت.

 

 

ذونواس


Normal 0 false false false EN-US X-NONE AR-SA

/* Style Definitions */ table.MsoNormalTable {mso-style-name:"Table Normal"; mso-tstyle-rowband-size:0; mso-tstyle-colband-size:0; mso-style-noshow:yes; mso-style-priority:99; mso-style-qformat:yes; mso-style-parent:""; mso-padding-alt:0cm 5.4pt 0cm 5.4pt; mso-para-margin-top:0cm; mso-para-margin-right:0cm; mso-para-margin-bottom:10.0pt; mso-para-margin-left:0cm; line-height:115%; mso-pagination:widow-orphan; font-size:11.0pt; font-family:"Calibri","sans-serif"; mso-ascii-font-family:Calibri; mso-ascii-theme-font:minor-latin; mso-fareast-font-family:"Times New Roman"; mso-fareast-theme-font:minor-fareast; mso-hansi-font-family:Calibri; mso-hansi-theme-font:minor-latin;}

ذونواس

ذونواس یکی از شاهان یمن بود که از 522 تا 525م فرمانروایی داشت. او یهودی مذهب بود و مسیحیان را مورد آزار و شکنجه قرار می داد تا از آیین خود دست بکشند و یهودی شوند. بر پایه منابع تاریخی موجود، ذونواس در اکتبر 523م به نجران حمله کرده و 340 تن از بزرگان مسیحی را به خاطر برنگشتن از مسیحیت کشته است. ذونواس پیش از این نیز 280 تن از مسیحیان یمن و بسیاری از حبشیان ساکن آنجا را از میان برداشته بود. شهادت قدیس آرتاس، رهبر جامعه مسیحیان یمن، در 24 اکتبر روی داده است. البته باید توجه داشت که حبشیان بر یمن تسلط داشتند و کشتار حبشیان مسیحی توسط یمنیها شاید تنها دلیل مذهبی نداشته و از ستمگری حبشیان سرچشمه گرفته باشد.

در سوره 85 از قرآن کریم به این رویداد اشاره شده و به مسیحیانی که مورد آزار ذونواس قرار می گرفتند، لقب اصحاب اخدود داده شده است. منظور از اخدود، گودالهایی است که مسیحیان را در آن افکنده و می سوزاندند.

دولت بیزانس که خود را پشتیبان مسیحیان جهان می شمرد، به پادشاه حبشه که او هم مسیحی بود، یاری رساند و کشتیهای مورد نیاز را به حبشه فرستاد.  تا برای نجات مسیحیان به یمن لشکر بکشد و ذونواس را از میان بردارد. باید دانست که سرزمین یمن برای بیزانسیها از اهمیت بسیاری برخوردار بود و مذهب تنها بهانه ای بود برای تسلط یافتن بر یمن.

ناوگان حبشه در آغاز تابستان 525م به یمن وارد شد. یمنیها توان رویارویی با آن سپاه فراوان را نداشتند و شکست خوردند. ذونواس در 30 ژوئن خود را به دریا افکند و یا در جنگ کشته شد.

فرمانروایی کوتاه مدت ذونواس این گمان را نیرو می بخشد که او را نباید یک شاه بزرگ دانست؛ بلکه باید یک یمنی آزادی خواه به شمار آورد که از ستم حبشیها به ستوه آمده و قیام کرده است. یمنیها نیز پشتیبان وی شده و او توانسته تا بر حبشیها چیره شود. ولی چون نیروی کمکی از حبشه رسیده، ذونواس شکست خورده و کشته شده است.

حبشیها 45 سال دیگر بر یمن فرمان راندند تا آنکه در سال 570م ایرانیان یمن را متصرف شدند.

 

دکتر خالقی مطلق

جلال خالقی مطلق، ادیب، پژوهشگر و شاهنامه‌شناس ایرانی است. تولد او در ۲۰ شهریور ۱۳۱۶ در تهران بود. تحصیلات دبیرستانی را در تهران انجام داد. دوره‌های تحصیلات دانشگاهی را در آلمان گذراند و در سال ۱۳۴۹ (۱۹۷۰) از دانشگاه کلن در رشته‌های شرق شناسی، مردم شناسی و تاریخ قدیم درجهٔ دکتری گرفت. از سال ۱۳۵۰ (۱۹۷۱) در بخش مطالعات ایرانی در دانشگاه هامبورگ مشغول به تدریس زبان و ادبیات فارسی و فرهنگ ایران بوده است.

دکتر جلال خالقی مطلق از آغاز دههٔ ۱۳۵۰ ضمن اقامت و تدریس در کشور آلمان، پژوهش‌های گسترده‌ای در زمینهٔ ادبیات حماسی ایران و شاهنامه انجام داد. مقاله‌های تحقیقی او در مجلهٔ سیمرغ (نشریهٔ بنیاد شاهنامه فردوسی)، مجلهٔ دانشکدهٔ ادبیّات و علوم انسانی دانشگاه فردوسی مشهد، ایران نامگ،  ایران شناسی، کلک و نامهٔ ایران باستان انتشار می‌یافت. دو مجموعهٔ برگزیده از مقاله‌های او با عنوان‌های گل رنج‌های کهن (۱۳۷۲) و سخن‌های دیرینه (۱۳۸۱) در تهران به چاپ رسیده است.

مهم‌ترین دستاورد جلال خالقی مطلق، تصحیح شاهنامه فردوسی است در هشت دفتر که طی سال‌های ۱۳۶۶ تا ۱۳۸۶ در نیویورک زیر نظر احسان یارشاطر انتشار  یافت. تصحیح شاهنامهٔ فردوسی، حاصل بیش از سی سال کار مداوم خالقی در گردآوری و بررسی کهن‌ترین دست‌نویس‌های شاهنامه و مقابلهٔ آنها با پیروی از روش‌های جدید تصحیح متون است. جلال خالقی در کار مقابلهٔ دست‌نویس‌ها از همکاری محمود امیدسالار و ابوالفضل خطیبی در دفترهای ششم و هفتم بهره گرفت. دورهٔ شاهنامهٔ خالقی در سال ۱۳۸۷ توسط بنیاد دایرةالمعارف اسلامی در تهران تجدید چاپ شد. او هم اکنون به عنوان عضو هیئت علمی کنگره بین‌المللی هزاره شاهنامه فردوسی برگزیده شده است. وی عضو هیات امنای بنیاد فردوسی است.

مختصری از فعالیت‌های علمی جلال خالقی مطلق:

  • تصحیح علمی-انتقادی شاهنامه در هشت دفتر.
  • یادداشت‌های شاهنامه (تا امروز سه بخش از این مجموعه مفصل چاپ شده و مجلدات دیگر نیز در دست چاپ است).
  • دو گزیده مقالات به نام «گل رنج‌های کهن» و «سخن‌های دیرینه».
  • ترجمه جلد اول کتاب «اساس اشتقاق فارسی» اثر «پاول هرن».
  • تألیف بیش از صد مقاله و نقد تخصصی درباره تاریخ، فرهنگ و ادبیات ایران، به ویژه در حوزه شاهنامه‌شناسی و ادب حماسی.
  • تألیف ده‌ها مدخل تخصصی در دانشنامه‌هایی چون ایرانیکا و دایرةالمعارف بزرگ اسلامی.