دولت واندالها

واندالها شاخه ای از ژرمنها بودند که در شبه جزیره بالکان به سر می بردند و از 429 تا 15 دسامبر 533م بر شمال آفریقا فرمان می راندند.

واندالها در 271 و 279م از نیروهای امپراتوری روم در بالکان شکست خوردند ولی در 334م بر گوتها در منطقه دانوب پیروز شدند.

گودگیسل در سال 406م در 47 سالگی درگذشت و پسرش گوندریک به شاهی واندالها رسید و تا 428م فرمان راند. واندالها به همراه آلانها و سوئبها در 31 دسامبر 406م از رود راین گذشتند و وارد سرزمین گالیا شدند. شهر بوردو فرانسه در سال 407م به تصرف واندالها درآمد. آنان در 13 اکتبر 409م از کوههای پیرنه گذشتند و وارد اسپانیا شدند. ویزیگوتها در 419م به اسپانیا حمله کردند و واندالها ناچار به جنوب غربی اسپانیا رفتند. جنوب اسپانیا به نام آنان، واندالسیا یا اندلس نامیده شد. آتاکس که شاه آلانها در پرتغال بود، در سال 426م درگذشت و گوندریک بر آلانها هم فرمانروا شد.

گیسریک در 428م به شاهی رسید و تا 477م فرمان راند. واندالها در 429م شمال آفریقا را تصرف کردند و مدیترانه را زیر فرمان آوردند. گیسریک در 19 اکتبر 439م شهر باستانی کارتاژ در تونس امروزی را تصرف کرد. جزیره سیسیل نیز در سال 440م تصرف شد. شمال آفریقا در 442م به طور کامل از دست رومیان درآمد. جزیره مالت در 20 آوریل 454م به دست واندالها افتاد و تمام رومیان کشته شدند. در 2 ژوئن 455م واندالها وارد شهر رم شده و این شهر را به مدت دو هفته به دست غارت و تخریب دادند. شهر کاپوا نیز در 456م ویران گردید ولی ریکیمر (سردار رومی) در همین سال توانست آنان را در نبرد دریایی کورسیکا شکست دهد. افزون بر نیروهای روم غربی، ناوگان امپراتوری روم شرقی نیز در دریای مدیترانه از واندالها شکست خورد (468م). سرزمین اپیروس (آلبانی کنونی) در 469م به دست واندالها افتاد. سرانجام پیمان صلحی میان فرستاده بیزانس و گیسریک در سال 474م بسته شد. گیسریک در 25 ژانویه 477م در 88 سالگی درگذشت.

هونریک از 477 تا 23 دسامبر 484م، گونتاموند تا 496م، تراساموند تا 524م، هیلدریک تا 530م و سرانجام گلیمر تا 533م بر واندالها فرمان راندند.

نیروهای بیزانس در 21 ژوئن 533م از تنگه بوسفور راهی شمال آفریقا شدند. این سپاه شامل 5 هزار سوار، 13 هزار پیاده، 500 کشتی باری و 92 ناو جنگی می شد و فرماندهی آن بر عهده بلیساریوس بود. بیزانسیها در 14 سپتامبر در آفریقا پیاده شدند و در دکیمیوم (نزدیک کارتاژ) بر گلیمر چیره گشتند. شهر کارتاژ در 13 اکتبر به تصرف بیزانسیها درآمد. سرانجام واندالها در تیکامرون شکست خوردند و گلیمر به کوهستان گریخت (15 دسامبر 533م). گلیمر در 534م تسلیم شد و در 553م درگذشت. بدین ترتیب، فرمانروایی 104 ساله واندالها بر شمال آفریقا پایان یافت و این سرزمین ضمیمه قلمرو امپراتوری بیزانس شد.

 

دولت موحدون در مراکش

دولت موحدون در 1121م در مراکش تأسیس شد و تا 1269م پابرجا بود. پایتخت موحدون از 1121 تا 1147م شهر تینمل در 30 درجه و 59 دقیقه شمالی و 8 درجه و 14 دقیقه غربی قرار داشت. عبدالمؤمن در 1147م پایتخت را به شهر مراکش در صد کیلومتری شمال شرقی تینمل برد. مراکش در 31 درجه و 38 دقیقه شمالی و 8 درجه و 1 دقیقه غربی قرار داشت. مساحت قلمرو موحدون یک میلیون و 621 هزار کیلومتر مربع بود.

1.       . محمد بن تومرت دسامبر 1121 تا اوت 1130م. او زاده 21 فوریه 1092م در سوس  مراکش بود و پس از گذراندن تحصیلات دینی در بغداد، در 1117م به مراکش بازگشت. ابن تومرت قیام موحدون را در پایان رمضان 515 ه.ق یا دسامبر 1121م آغاز کرد. آنان در پایان زمستان 1130م شهر مراکش، پایتخت دولت مرابطون را محاصره کردند. پس از 40 روز محاصره، جنگ سختی در 14 آوریل 1130م روی داد که بسیاری از موحدون کشته شدند. ابن تومرت هم در جنگ کشته شد.

2.       عبدالمؤمن بن علی کومی، اوت 1130 تا 26 می 1163م. زاده 1094م. او در 23 مارس 1145م بر تاشفین بن علی مرابطی چیره شد و او را کشت. در تابستان 1146م بر شهر مراکش، پایتخت مرابطون دست یافت و ابراهیم بن تاشفین را هم در جنگ کشت. در آوریل 1147م اسحاق بن علی را هم کشت و دولت مرابطون را برانداخت. در دسامبر 1148م یحیی بن غانیه، والی مرابطون در اندلس را هم کشت. در می 1152م شهر بجایه در الجزایر را تصرف کرد و به حکومت دولت بنی حمّاد پایان داد. بنی حماد از 1008م فرمان می راندند. عبدالمؤمن در 12 ژوئیه 1159م شهر تونس را گرفت. در 7 سپتامبر 1159م ناوگان سیسیل را در سواحل مهدیه شکست داد. نیروهای سیسیل از تابستان 1148م بر شهرهای تونس دست یافته بودند. بندر مهدیه در 21 ژانویه 1160م به دست موحدون افتاد و مسیحیان سیسیل از آفریقا دور شدند.

3.       . یوسف بن عبدالمؤمن 1163 تا 14 اکتبر 1184م. زاده 1135م. او در 1170م به اندلس لشکر کشید. در ژوئن 1184م شهر سانتاروم را در پرتغال محاصره کرد ولی دو ماه بعد ناکام به اسپانیا بازگشت و در اشبیلیه (سویل) درگذشت.

4.       . المنصور یعقوب بن یوسف 1184 تا 3 دسامبر 1198 یا 17 فوریه 1199م، زاده 1162م. او در 20 سپتامبر 1187م بر ابن غانیه (علی بن اسحاق) که حاکم جزیره مایورکا بود، چیره شد. ابن غانیه از 1184م بر سواحل تونس دست یافته بود. یعقوب در نوامبر 1191م شهر شلب در پرتغال را از مسیحیان پس گرفت. پرتغالیها در 1189م شلب را تصرف کرده بودند. در 18 ژوئیه 1195م نبرد آلارکوس یا مرج الحدید در شمال قرطبه روی داد. آلفونسو هشتم، شاه کاستیل، در این جنگ شکست خورد. آلفونسو در فوریه 1196م نیز بار دیگر شکست خورد.

5.       . الناصر محمد بن یعقوب 1199 تا 26 دسامبر 1213م، زاده 1180م. او در می 1203م بر شهسواران مهمان نواز در مدیترانه چیره شد. نبرد عقاب در 16 ژوئیه 1212م روی داد که آلفونسو نهم (شاه کاستیل) در آن پیروز شد.

6.       . المستنصر یوسف بن الناصر محمد 1213 تا نوامبر 1223م. زاده ژوئیه 1198م.

7.       . المخلوع عبدالواحد بن یوسف بن عبدالمؤمن، فوریه تا سپتامبر 1224م.

8.       . العادل عبدالله بن یعقوب 1224 تا 4 اکتبر 1227م

9.       . المعتصم یحیی بن الناصر محمد 1227 تا 1229م. او از حکومت برکنار شد و در 1236م درگذشت.

10.   . المأمون ادریس بن المنصور یعقوب 1229 تا 17 اکتبر 1232م. او برای تصاحب قدرت از فردیناند سوم، شاه کاستیل اسپانیا کمک گرفت. در محاصره شهر سوتا بود که کشته شد.

11.   . الرشید عبدالواحد بن المأمون ادریس 1232 تا 4 دسامبر 1242م. دولت بنی زیان در تلمسان الجزایر در 1236م اعلان استقلال کرد. در 1242م شهر فاس به تصرف دولت نوپای مرینی درآمد.

12.   . المعتضد السعید ابوالحسن علی بن المأمون ادریس 1242 تا 1248م. او تنها بر بخش کوچکی از مراکش فرمان می راند و دو دولت بنی حفص در تونس و بنی مرین در مراکش قلمرو خود را گسترش می دادند.

13.   . المرتضی عمر بن اسحاق بن یوسف بن عبدالمؤمن 1248 تا 1266م

14.   . الواثق ادریس بن محمد بن محمد بن ابوحفص بن عبدالمؤمن 1266 تا سپتامبر 1269م. دولت موحدون به دست دولت بنی مرین برچیده شد.

دولت کوپان در هندوراس

دولت کوپان در سده پنجم میلادی تأسیس شد و تا سده نهم پابرجا بود. شهر کوپان در 14 درجه و 50 دقیقه شمالی و 89 درجه و 8 دقیقه غربی قرار داشت که امروزه در غرب هندوراس و نزدیک مرز گواتمالا واقع است. این شهر در سده نهم پیش از میلاد توسط مایاها ساخته شد. کوپان در اوج شکوفایی در سده هشتم میلادی، 250 کیلومتر مربع مساحت و حدود 20 هزار تن جمعیت داشت.

بنیانگذار دولت کوپان کینیچ یاکس کوکمو نام داشت که در دسامبر 426م به شاهی نشست و تا 437م فرمان راند. کاکمو از سرداران پادشاهی تیکال بود و توسط سیاج چان کاویل – شانزدهمین شاه تیکال – حمایت می شد. از 9 تن که پس از کاکمو شاه شدند، چندان اطلاعی در دست نیست.

هفتمین شاه کوپان، بالام نهن نام داشت و از 504م تا 544م فرمان راند. یکی از پسران او که تزی بالام نام داشت، به عنوان دهمین شاه کوپان در ماه می 553م به قدرت رسید و تا 578م فرمانروا بود.

یازدهمین شاه کوپان، کاک چان یوپات پسر تزی بالام بود که 24 روز پس از مرگ پدرش در 578م بر تخت نشست و تا 5 فوریه 628م فرمان راند.

چان ایمیکس کاویل در 21 فوریه 628م به شاهی نشست و تا 695م فرمانروا بود. او در 15 ژوئن 695م در 83سالگی درگذشت.

اواکساک لاجون اوباه کاویل از 695 تا 738م فرمان راند. او در 724م کاک تیلیو چان یوپات را به عنوان دست نشانده خود در کویریگو منصوب کرد و او تا 785م در آن شهر فرمان راند. شهر کویریگو در 48 کیلومتری شمال کوپان واقع بود و امروزه در کشور گواتمالا و 16 کیلومتری شمال غرب مرز هندوراس قرار دارد. شاه کویریگو به کوپان حمله کرد و شاه کوپان در 29 آوریل 738م کشته شد.

کاک جوپلاج چان کاویل در 7 ژوئن 738م بر تخت نشست و تا ژانویه 749م فرمان راند.

کاک ییپیاج چان کاویل از 749 تا 763م فرمان راند.

یاکس پاساج چان یوپات در 9 سالگی در ژوئن 763 جانشین پدرش شد و تا بعد از 810م شاه بود.

اوکیت توک آخرین شاه کوپان است که در 6 فوریه 822م به شاهی رسید و روشن نیست که چه مدت فرمان رانده است.

 

شيلدبر، شاه فرانكها

شیلدبر یکم (۴۹۶ – ۱۳ دسامبر ۵۵۸م) پادشاه فرانک‌تبار پاریس از دودمان مروونژی بود که از ۵۱۱ تا ۵۵۸ حکومت کرد.

شیلدبر یکی از چهار پسر کلوویس یکم (481 تا 511م)، پادشاه فرانک‌ها بود که پس از مرگ پدر و تقسیم قلمرو او بین پسرانش، آن بخش از کشور موسوم به پاریس که از شمال تا رود سُوم و از غرب تا کانال انگلیس و شبه‌جزیرهٔ آرموریکایی (بریتانی امروزی) گسترده بود را دریافت داشت و فرمانروای آن شد. دیگر برادرانش نیز در دیگر بخش‌های سرزمین فرانک‌ها، تئودریک یکم در متز، کلودومر در اورلئان و کلوتار یکم در سوآسون به پادشاهی رسیدند.

شیلدبر در سال ۵۲۳ همراه با برادرانش در جنگی علیه گودومار، پادشاه بورگوندی شرکت کرد. در ۵۲۴ کلودومر در نبرد وزرونس کشته‌شد، کلوتار پس از ازدواج با بیوهٔ او فرزندان برادرش را کشت و شیلدبر، شهرهای شارتره و اورلئان را ضمیمهٔ قلمرو خود ساخت. او بعدتر نیز در لشکرکشی‌های مختلف علیه پادشاهی بورگوندی شرکت جست، در ۵۳۲ اوتان را به‌محاصرهٔ خود درآورد و در ۵۳۴ شهرهای بورگوندیایی ماکون، ژنو و لیون را به‌عنوان غنیمت دریافت داشت. در ۵۳۵، پس از آنکه ویتیگس، پادشاه اوستروگوت‌ها، پرووانس را به فرانک‌ها واگذار کرد، قرار شد تا برادرانش شهرهای آرل و مارسی را به شیلدبر بدهند. با کمک کلوتار، کار ضمیمه ساختن آن استان در زمستان ۵۳۶-۵۳۷ به پایان رسید.

در سال ۵۳۱، شیلدبر نامه‌هایی از خواهرش کروتیلدا، همسر آمالاریک، پادشاه آریان‌مذهب ویزیگوت‌ها دریافت داشت که از بدرفتاری شوهرش با او به دلیل کاتولیک‌مذهب بودنش نوشته بود و از برادرش تقاضای یاری داشت. شیلدبر با ارتشش به آنجا تاخت و آمالاریک را شکست داد. آمالاریک به بارسلون عقب‌نشینی کرد و در آنجا به قتل رسید. کروتیلدا نیز در راه بازگشتش به پاریس به دلایلی نامعلوم درگذشت.

شیلدبر چندین نوبت دیگر نیز علیه ویزیگوت‌ها وارد کارزار شد و در ۵۴۲، پامپلونا را با کمک برادرش کلوتار تصاحب کرد و ساراگوسا را محاصره نمود، اما در نهایت مجبور به عقب‌نشینی شد. اما او غنیمتی ارزشمند را از این لشکرکشی‌اش به پاریس آورد، جامهٔ سنت وینست زاراگوزایی که شیلدبر به افتخار آن، کلیسای مشهور سن وینست را بر دروازه‌های پاریس ساخت که بعدتر به سن ژرمن دو پره تغییر نام یافت.

شیلدبر در ۱۳ دسامبر ۵۵۸ در 62 سالگي و پس از 47 سال پادشاهي درگذشت و در کلیسایی که خود بنیاد گذاشته بود دفن گردید. او از همسرش اولتراگوتا صاحب دو دختر به نامهای کرودوبرژ و کرودسیند بود و پسری نداشت. پس از او کلوتار، یگانه پادشاه فرانک‌ها شد.

 

كلوتر، شاه فرانكها

کلوتار یکم، خلوتار، کلودریک یا کلوتِر (۴۹۷-29 نوامبر ۵۶۱ (میلادی)) شاه فرانک‌ها و یکی از چهار پسر کلوویس یکم بود. گاهی در تاریخ به او لقب پیر هم داده‌اند.او در شهر سواسون (استان ان کنونی) در فرانسه کنونی زاده شد و پس از مرگ پدرش در سال ۵۱۱ وی پادشاه بخشی از سرزمین پدر گشت و زادگاهش را پایتخت خویش نمود. وی مرد جاهطلبی بود و می‌خواست مرزهایش را گسترش دهد. وی در ۵۲۴ توطئه‌ای ریخت و فرزندان برادرش کلودومر را کشتار کرد و شهرهای پواتیه و تور را تاراج کرد. او به بورگوندی لشکر کشید و پس از ویران نمودن آن پادشاهی به شهرهایی دست یافت.

هنگامی که گوت‌های خاوری پرووانس را به فرانکها واسپردند، او بر شهرهای اورانژ، کارپنترا و گپ دست یافت. در ۵۳۱ وی همراه برادرش تویدریک یکم به جنگ با تورنژی‌ها پرداخت و در ۵۴۲ به همراه برادر دیگرش شیلدبر یکم با ویزیگوت‌ها در اسپانیا به جنگ پرداخت. در ۵۵۵ که برادرزاده‌اش تئودبالد مرد وی سرزمینهای او را به کشورش افزود و پس از مرگ شیلدبر در سال ۵۵۸ وی یگانه پادشاه فرانکها گردید.

كلوتار همچنین بر بخش بزرگی از آلمان فرمان می‌راند. وی با ساکسون‌ها به جنگ پرداخت و توانست از آنها سالانه پانصد گاو باج بگیرد. وی در سالهای پایانی پادشاهیش از چند دستگی پیروانش رنج می‌برد. پسرش کرام بر او شورید و به بریتانی پناه برد. کلوتار بر او دست یافت و او و همسر و فرزندانش را در کلبه‌ای روستایی خفه نمود و کلبه را به آتش کشید ولی چندی پس از این از کار خود پشیمان شد و به افسردگی دچار گشت. او به دیر سن مارتن رفت و برای آمرزش خویش به نیایش پرداخت و اندکی پس از آن در 29 نوامبر 561م در 64 سالگي و پس از 50 سال پادشاهي درگذشت.

 

كلوويس، شاه فرانكها

 

شلودووِش، خلودووِش،شلودویگ یا کلوویس یکم (زادهٔ ۴۶۶، مرگ ۲۷ نوامبر ۵۱۱م در پاریس) از دودمان مروونژی و پادشاه فرانكهاي سالي بود كه در 481م جانشین پدرش شيلدريك (458 تا 481م) شد. این مردمان ژرمن بخش‌هایی از باختر رود راین را که امروزه میان مرزهای فرانسه و بلژیک جای گرفته و توکساندری خوانده می‌شود را در دست داشتند. کلوویس را در آلمانی کنونی لودویگ و در فرانسوی امروزین لوئی می‌خوانند.

كلوويس در سال ۴۸۶ (میلادی) در شمال سرزمین گل بر واپسین فرمانداران وفادار به روم چیره گشت. پس از آن کلوویس با اوستروگوت‌ها همپیمان شد و خواهرش را به همسری پادشاه ایشان تئودوریک بزرگ درآورد. او در ۴۹۱م بر تورنژی‌ها در خاور مرزهایش چیره شد.

کلوویس در ۴۹۳ با شاهدخت کلوتیلده از بورگوندی پیمان زناشویی بست. وی پس از نبرد تولبیاک درسال۴۹۶ آیین کاتولیک را پذیرفت. پذیرش مسیح‌باوری از سوی کلوویس رخداد مهمی بود که سبب پدید آمدن دگرگونیهای بنیادینی در ژرمن‌ها گشت. مسیحی شدن شاه کافر فرانکها اگرچه به سود مسیحیت کاتولیک رومی بود ولی شماری از قبیله‌های زیر فرمان ژرمن را نسبت به كلوويس بیگانه نمود و نیروی سپاهیش را برای سالهای آینده ضعيف كرد.

کلوویس اندکی پیش از مرگ خواستار برپایی انجمنی از اسقفان در اورلئان شد تا راهی برای پیوند میان کلیسا و تاج و تخت بیابند.

کلوویس در 27 نوامبر ۵۱۱م درگذشت و در کلیسای سن دنی در پاریس به خاک سپرده شد. پس از مرگ قلمرو وی را میان چهار پسرش تئودریک (511 تا 534م)، کلودومر (511 تا 524م)، شیلدبر (511 تا 558م) و کلوتار (511 تا 561م) بخش کردند.این کار سبب پدید آمدن یگانهای سیاسی تازه‌ای به نام پادشاهی پاریس، رایم، اورلئان و سواسون در زیر پادشاهی مروونژی گردید.

همانگونه که امروزه فرانکها را پدیدآورندگان ملت فرانسه می‌دانند، کلوویس یکم را نیز نخستین پادشاه این کشور می‌دانند.

 

نرون، امپراتور ديوانه

لوكيوس دوميتيوس آهنوباربوس كه بعدها نرون خوانده شد، در 15 دسامبر سال 37 ميلادي در شهر آنتيوم ايتاليا به دنيا آمد. پدرش گنايوس و مادرش آگريپيناي كهين بود. آگريپينا خواهر امپراتور كاليگولا بود كه از 37 تا 41 ميلادي سلطنت داشت. نرون دو ساله بود كه پدرش را از دست داد. آگريپينا در سال 49 ميلادي با امپراتور كلاديوس (41 تا 54م) ازدواج كرد. پس از مرگ كلاديوس، نرون در 13 اكتبر 54م به امپراتوري نشست.

مادر نرون كه زني جاه طلب بود و شوهرش (امپراتور كلاديوس) را كشته بود، اسباب مرگ بريتانيكوس را نيز  فراهم كرد. بريتانيكوس كه برادر ناتني نرون بود، خود را شايسته امپراتوري مي دانست ولي با نرون تاب مقاومت نياورد و در فوريه 55م كشته شد. نرون مادر خود را نيز در سال 59م به قتل رساند.

جنون نرون روز افزون بود. او در 18 ژوئيه 64م شهر رم را به آتش كشيد و گناهش را به گردن مسيحيان انداخت و بسياري از آنان را قتل عام كرد.

جنگ 5 ساله ايران و روم نيز كه در سال 58م آغاز شده بود، با شكست روميان پايان يافت و نرون پذيرفت كه تاج ارمنستان را در شهر رم بر سر تيرداد، برادر بلاش اشكاني، بگذارد. هزينه سفر تيرداد به ايتاليا را كه 9 ماه به درازا كشيد، دولت روم پرداخت.

به گفته ديون كاسيوس، نرون در 20 سپتامبر سال 66م، لژيون اول ايتاليا را تأسيس كرد كه وظيفه آن نگهباني از مرزهاي دانوب بود.

يكي از سرداران رومي كه پيزون نام داشت، در سال 65م اتحاديه اي بر ضد نرون تشكيل داد كه به اتحاديه پيزون مشهور شد. نرون هم دو تن از بزرگان ادب روم را به همكاري با اين اتحاديه متهم كرد. سنكا كه از فلاسفه و ادباي روم شمرده مي شد و معلم نرون هم بود، ناچار شد تا خودكشي كند. لوكانوس هم كه شاعر برجسته اي بود، به همان سرنوشت سنكا دچار شد.

سرانجام نرون با شورش سرداران مواجه شد و در 9 ژوئن سال 68م در 31 سالگي و پس از 14 سال سلطنت خودكشي كرد.

 

نستوريوس

آغاز بکار نستوریوس

  نستوریوس که در حوزه فعالیتی کلیسای انطاکیه رشد کرده بود؛ طبیعتا به مبانی موجود در این کلیسا پایبند بود. تصویری که از شخصیت مسیح در کلیسای انطاکیه ترسیم می­شد بکلی با تصویری که در کلیسای اسکندریه وجود داشت متفاوت بود.

  نستوریوس در 19 دسامبر سال 380 میلادی و زمانی که کلیسای مسیح از اختلاف­های درونی به شدت رنج می­برد، در فضای الهیاتی انطاکیه متولد شد. او پس از پشت سر گذاشتن دوران کودکی به علوم دینی علاقه­مند شد و  در همین حوزه وارد جهان الهیات گرديد. وی در جوانی به عنوان کشیش منصوب شد و در همین سمت به فعالیت خود ادامه داد تا اینکه در سال­های آخر قرن چهار، جدال بین الهی­دان­های مسیحی درباره شخصیت مسیح به اوج خود رسید. در این هنگام نستوریوس کشیشی پُرشور بود که خود را برای مبارزه با هر نوع بدعت آماده کرده بود.

مکتب فکری انطاکیه و اسکندریه

سرانجام و پس از چند دهه درگیری بین دو مکتب، دو ایده الهیاتی به ظهور رسید:

1- یکی از این دو مکتب، مکتب انطاکیه بود  که می­گفت عیسی یک انسان است و پس از مدتی  انسانی الهی شده  و کلمه خدایی در او ساکن گشته و با جسم او یکی شد به طوری که کلمه و عیسی دو مظهر متفاوت هستند که دارای یک اراده و هویت­اند.

بنابراین در انطاکیه بیشتر روی این مطلب تاکید می­شد که مسیح انسانی بود که خدا گردید؛ نه خدایی که انسان گردید. در آنجا برای بشر بودن مسیح و الگوی اخلاقی او اهمییت خاصی قائل بودند.

در این بین تئودور، اسقف موپسوئستا از کلیسای انطاکیه بپا خاست و بر وجود دو طبیعت کاملا مجزا در مسیح تاکید کرد. او می­گفت که مسیح از یک طرف انسان است و از طرف دیگر خدا؛ اما در ابتدا انسان بوده و این شخصیت انسانی او به درجه­ای رسیده که الهی شده است.

2- اما  به نظر کلیسای اسکندریه، مریم مادر خدا بود و شان او بالاتر از شانی بود که کلیسای انطاکیه تصور می­کرد. علاوه بر این در مورد شخصیت مسیح نیز، کلیسای اسکندریه معتقد بود که در او اتحاد جدایی ناپذیر بین خدا و انسان وجود دارد. به این بیان که لوگوس که در مسیح تجسد یافته و ویژگیهای انسان را  پذیرفته است. یعنی مسیح ابتدا خدا بوده و سپس در فرایند تجسد انسانیت را نیز پذیرفته است. بنابراین مکتب فکری اسکندریه بر خدا بودن  مسیح تمرکز داشت. مهم­ترین متن از کتاب مقدس در این باب این است: «و کلمه جسم گردید و در میان ما ساکن شد.»

اندیشه نستوریوس

نستوریوس که شاگرد تئودور بود نه تنها عقیده استادش را با دقت شرح داد بلکه ایده­های جدیدی نیز بر آن افزود:

1- مسیح؛ انسانی که خدایی شد

تعالیم نستوریوس نشان می­داد که یک شخص انسانی (مسیح) و یک شخص الهی (کلمه) وجود داشت که در مسیح ساکن شد و با اتحاد معنوی از طریق اتحاد اراده یکی شدند. بنابراین پسر خدا یک انسان نگردید بلکه به یک انسان مخلوق که از باکره متولد شده بود پیوست.

2- مریم باکره:

علاوه بر مساله قبلی که پیش از نستوریوس طرح شده بود خود نستوریوس نیز بحث جدیدی ایجاد کرد و معتقد شد که جایز نیست مریم  «مادر خدا» نامیده شود؛ زیرا  محال است زنی با خصوصیات بشری نسبت به خدا حالت مادری پیدا کند. به این ترتیب دامنه نزاع را بیشتر کرد. او می­گفت: «مریم فقط انسانی مانند خود را به دنیا آورد که کلمه در او تجسد یافت.»

پاسخ کلیسای رم

رُم از این اظهار نظرهای نستوریوس ناخرسند بود. سیریل، اسقف اسکندرانی به رُم رفته و از نستوریوس به پاپ كلستین شکایت کرده بود. پس از مدتی نستوریوس نیز به پاپ مراجعه کرد اما پاپ طرف سیریل(اسکندریه) را گرفت و نستوریوس را محکوم کرد. بنابراین سیریل با تایید پاپ دوازده بند(که بیشتر شبیه لعنت نامه بود) تنظیم کرد که نستوریوس می­بایست در مقابل مجازات تکفیر آنها را بپذیرد اما نستوریوس از پذیرش آن خودداری کرد؛ زیرا نمی­توانست بپذیرد که مسیح خدایی است که لباس جسم بر تن کرده است.

دخالت امپراتور در تاریخ و الهیات کلیسا

اما در همین زمانی که پاپ رُم با نستوريوس مخالف بود، امپراتور تئودوسیوس به کمک او آمد و او را در سال 428 به عنوان بطريق قسطنطنیه منسوب کرد. در نتیجه این ارتقاء منصبی که نستوریوس بدان دست یافت دامنه جدال هم بیشتر شد.

در این بین تئودوسیوس که امنیت و آسایش امپراتوری را در خطر می­دید دستور تشکیل شورایی را داد تا بتواند آتش نزاع را فرو نشاند.

                   

شورای افسوس علیه نستوریوس

به این ترتیب درسال 431 در شهر افسوس شورایی تشکیل شد و بیانیه­ای را تنظیم کرد:

«ما اعتراف می­کنیم که خداوند ما عیسی مسیح، فرزند یگانه خدا، خدای کامل و انسان کامل بوده و از یک روح ناطقه و بدن تشکیل شده است. منشا وی پیش از خلقت جهان از پدر به عنوان خدا بوده  و در روزهای آخر به خاطر ما و نجات ما همان فرزند یگانه به عنوان انسان از مریم باکره به دنیا آمد. وی به عنوان خدا با پدر هم ذات بوده و به عنوان انسان با ما هم ذات است. زیرا بین دو طبیعت الهی و انسانی وحدت وجود دارد... طبق این ادراک از وحدت اختلاط ناپذیر دو طبیعت، ما اعتراف می­کنیم که باکره مقدس، مادر خداست؛ زیرا کلمه  خدا متجسّم  شد و انسان شد  و  از زمان لقاح خود، کلمه بدنی را که از مریم مقدس گرفته بود با خود متحد کرد...»

اما اسقفان انطاکیه که از نستوریوس حمایت می­کردند دیر به جلسه شورا رسیدند و سیریل که از پیش حمایت روم را به دست آورده بود جلسه را آغاز کرد و در نتیجه نستوریوس مقام خود را از دست داد. ولی اسقفان انطاکیه این جلسه را نپذیرفتند. بنابراین خود جلسه­ای تشکیل دادند و شورای تحت رهبری سیریل را محکوم کردند.

خلع سیاسی نستوریوس

همانطور که پیداست این شورا که با دخالت و نظر مستقیم امپراتور -که هیچ گونه تخصصی در الهیات نداشت- اداره شد نتوانست آرامش را به جهان مسیحیت بازگرداند و فقط اوضاع را پیچیده­تر کرد. 

در نتیجه در سال 433 اسقفان انطاکیه بیانیه معتدل­تری تنظیم کردند و نستوریوس را نیز از مقامش خلع کردند. در طرف مقابل سیریل و هوادارنش این بیانیه را پذیرفتند.

از این پس با قدرت امپراتوری صدای نستوریوس خاموش شد اما پیروان او گسترش یافتند ولی چون امپراتور و حکومت  با این رشد موافق نبودند شکنجه و آزار نستوریان آغاز شد و بسیاری از نستوری­ها از امپراتوری گریختند  و در قلمرو ایران ساساني ساکن شدند.

پایان کار نستوریوس

با گذشت زمان و سازشکاری بین دو مکتب انطاکیه و اسکندریه نستوریوس روز به روز منزوی­تر شد تا اینکه در نهایت در سال 451 یا 452  در اوج تنهایی و غربت درگذشت. اما با درگذشت او بسیاری از اندیشمندان و مردم عادی از او طرفداری کردند و انیشه­های او را قدر دانستند؛ زیرا اندیشه او از اندیشه­ای که در شورای کلیسایی تصویب شد ساده­تر و معقول­تر بود.

 

ابوالفرج اصفهاني

به مناسبت ۴ آذر، سالروز درگذشت ابوالفرج اصفهاني برابر ۱۴ ذي الحجه ۳۵۶

برگرفته از دايره المعارف بزرگ اسلامي

اَبو الْفَرَجِ اِصْفَهانى‏

 على بن حسين (۲۸۴ تا ۳۵۶ ه.ق) ، از نوادگان مروان بن حكم يا هشام بن عبد الملك، راوى و شاعر مشهور.

بررسى منابع‏

ابو الفرج با بسيارى از بزرگ‏ترين نويسندگان فرهنگ عربى معاصر، و با بسيارى نيز دوست و همنشين بود: تنوخى و ابن نديم به او نزديك بودند و ابو نعيم اصفهانى در بغداد به ديدار او شتافت (نك: تنوخى، نشوار، 1/18، الفرج، 4/383؛ابن نديم، 158؛ ابو نعيم، 2/22). با اينكه ثعالبى و ابو حيان توحيدى و خطيب بغدادى اندكى بعد از زمان ابو الفرج كتاب هاى بزرگى در زمينه ادب تأليف كردند، ملاحظه مى‏ شود كه هيچ يك به زندگى ابو الفرج نپرداخته‏ اند. تنوخى در نشوار تنها يك بار به صله‏ هاى كلانى كه وزير مهلبى به ابو الفرج مى‏ داده است، اشاره مى‏ كند (1/74). ابن نديم فهرست نسبتا خوبى از آثار او به دست داده است (ص 128). ثعالبى عمدتا شعر او را مورد توجه قرار داده و 12 قطعه كوتاه و بلند از آثار او نقل كرده است (3/109-113).

اطلاعاتى كه خطيب بغدادى مى‏ دهد، اندكى بيشتر است، اما او هم چيز عمده‏ اى بر اين آگاهي ها نمى‏ افزايد. حدود دو سده پس از خطيب، ياقوت مى‏ كوشد كه اطلاعات جامع‏ترى از احوال ابو الفرج فراهم آورد. وى پس از ذكر نام و نسب و دامنه اطلاعات ابو الفرج و نيز بحث جالبى درباره تاريخ وفات او، از شيوخ و شاگردان او نام مى ‏برد و آنگاه به روايات و داستانهايى كه درباره او نقل كرده‏ اند، مى‏ پردازد و در همه موارد منابع خود را نيز ذكر مى‏ كند. از همين امر اهميت كار او آشكار مى ‏شود، زيرا چند روايت جالب-هر چند قابل انتقاد-از وزير مغربى و نيز از ادب الغرباى ابو الفرج نقل كرده است كه برخى از آنها منحصر به فرد هستند، مثلا روايات مهمى را كه وى از نشوار تنوخى آورده است، در چاپهاى اين كتاب نمى‏ توان يافت.

بدين سان ياقوت مهم ‏ترين و وسيع ‏ترين منبع شرح احوال ابو الفرج گرديده و همه گفتارهاى گوناگون دانشمندان پس از او و نويسندگان معاصر در اين باره بر روايات او استوار شده است. منابع پس از او، چون قفطى، ابن خلكان، ابن خلدون، ابن شاكر كتبى، ذهبى و ديگران هيچ چيز تازه‏اى، جز برخى اظهار نظرها و نقدهاى جالب، به دست نمى‏ دهند. در تحقيقات معاصران نيز ابو الفرج چندان مورد توجه قرار نگرفته است. خاورشناسان هيچ كار جدى درباره او انجام نداده ‏اند.

نيكلسون، بروكلمان، عبد الجليل و بلاشر به ذكر كليات و تكرار روايات كهن اكتفا كرده‏ اند. مايه اصلى همه مقالات عربى نيز همان روايات كهن است: احمد امين در ظهر الاسلام، صقر در مقدمه مقاتل و جرجى زيدان در تاريخ آداب اللغة العربية، نويسندگان مقدمه اغانى چاپ دار الكتب و بسيارى ديگر سخن تازه‏اى نياورده ‏اند.

در اين ميان، تنها زكى مبارك در النثر با ديدى انتقادى به ابو الفرج و كتاب اغانى او نگريسته است و در حب ابن ابى ربيعة، هنگام نقل روايات او جانب احتياط را نگه داشته و از اينكه نويسندگان معاصر، چون جرجى زيدان و طه حسين بدون توجه به شخصيت ابو الفرج و چگونگى تكوين اغانى، روايات او را اساس قرار داده و نظرات عامّى درباره اجتماع زمان او اظهار داشته‏ اند، تأسف مى‏ خورد (النثر، 1/289-302، حبّ، 34-38).

اعتبار و شهرت فراگير اغانى از يك سو و شخصيت شگفت ابو الفرج و داستان ها و روايات بى ‏شمارى كه از عياشى، باده‏نوشى و هرزه درايى مردمان در سده‏هاى نخستين نقل كرده است، از سوى ديگر، گويى مانع آن مى ‏شد كه نويسندگان به تجزيه و تحليل زندگى و آثار او بپردازند. به همين جهت است كه همگان به ذكر اخبار او اكتفا مى‏ كردند و تن به تجزيه و تحليل شخصيت او، يا آثارش نمى‏ دادند. حتى زمانى كه فرهنگستان قاهره از نويسندگان و پژوهشگران خواست كه به اين كار اقدام كنند، هيچ كس به اين كار دست نزد (خلف الله، 234).

اما طى سالهاى 1951 تا 1953 م سه نويسنده عرب به شرح احوال ابو الفرج روى آوردند. محمد عبد الجواد اصمعى كه در دار الكتب قاهره كتابدار بود، كتابى با عنوان ابو الفرج الاصفهانى، و كتابه الاغانى، در 1951 م تأليف كرد كه در واقع آن هم چيزى جز مجموعه‏ اى ناقص از روايات مربوط به ابو الفرج نيست. در همان سال، شفيق جبرى در سوريه به شرح احوال ابو الفرج پرداخت. وى در درجه اول، كتاب اغانى را مورد توجه قرار داده و به موضوعاتى، چون انتقاد ابو الفرج از راويان، انتقاد راويان از او، مكتب خانه‏ ها، مجالس، ميخانه‏ ها، و سرانجام وضعيت زنان پرداخته و مجموعه ‏اى از روايات كتاب را كه بر آن معانى دلالت دارند، نقل كرده است. جبرى اصرار دارد كه در بحث خود، هرگز از منبعى جز اغانى استفاده نكند. به اين جهت، شرح حال مؤلف در اثر او موجود نيست و تنها صفحات 21 تا 43 به بيان شخصيت او از خلال اغانى اختصاص يافته است. اين كتاب با عنوان دراسة الاغانى در دمشق منتشر شده است. در 1953 م، محمد احمد خلف الله، كتاب صاحب الاغانى ابو الفرج الاصفهانى الرواية را در قاهره انتشار داد. كار خلف الله با آنچه پيش از او تأليف شده بود-و حتى با آنچه پس از او نگاشته ‏اند-تفاوت فاحش دارد. وى با هوشمندى و دقت، روايات را مورد بررسى و انتقاد قرار داده و از آنجا كه منابع بسيارى را بررسى كرده، توانسته است نظرات تازه و جسورانه‏ اى درباره ابو الفرج عرضه كند. هر چند، گاه استنتاج هاى او اغراق آميز و غير قابل پذيرش است.

كتابى ديگر نيز از شفيق جبرى در 1955 م (بيروت) منتشر شده كه سراسر آن به مؤلف اغانى اختصاص يافته است. پس از آن 3 كتاب ديگر، منحصرا درباره اغانى تأليف شده: نخست، معانى الاصوات فى كتاب الاغانى از جرجيس فتح الله (بغداد، 1958 م) ؛سپس، شروح الاصفهانى فى كتاب الاغانى از طلال سالم حديثى و كريم علكم كعبى (بغداد، 1967 م) ؛آنگاه، حل رموز كتاب الاغانى للمصطلحات الموسيقية از محمد هاشم رجب (بغداد، 1968 م).

 از كتاب هاى ديگر در اين باره، يكى اثر داوود سلّوم، به نام كتاب الاغانى و منهج مؤلفه است كه در 1969 م در بغداد منتشر گرديده و ديگر ابو الفرج الاصفهانى فى الاغانى، تأليف ممدوح حقى است كه در بيروت در 1971 م چاپ شده است.

مؤلفان شيعه نيز گويى نخواسته‏ اند احوال او را با ديدى انتقادى و همه جانبه مورد تدقيق قرار دهند: نجاشى تنها 3 يا 4 بار (ص 145، 263، 269) نام او را ذكر كرده و شيخ طوسى، دو كتاب شگفت و كاملا شيعى به او نسبت داده است (ص 224). در زمانهاى اخير نويسندگان عموما روايات مربوط به او را، گاه به اختصار و گاه به تفصيل، نقل كرده و از هر گونه اظهار نظر پرهيز كرده ‏اند، مگر خوانسارى كه سخت به او تاخته و از جرگه شيعيان بيرونش نهاده است.

زندگى او

ابو الفرج اصفهانى در 284 ق تولد يافت (خطيب، 11/400) ، اما در منابع كهن به محل تولد او اشاره‏ اى نشده است.

تنوخى او را معروف به اصفهانى خوانده (نك: نشوار، ، 1/18، الفرج، 1/356؛نيز نك: خطيب، 11/398) و ثعالبى او را «اصفهانى الاصل» معرفى كرده است (3/109) و ديگران چيزى بر آن نيفزوده ‏اند. با اين همه در سده اخير همه بر آن اتفاق دارند كه وى در اصفهان زاده شده است.

ظاهرا طاش كوپرى زاده نخستين كسى است كه چنين نظرى ابراز كرده (1/211) ، آنگاه خاور شناسان، چون نيكلسون (ص 347) ، عبد الجليل (ص 207) و نالينو (نك: 2عخ) ، همچنين نويسندگان عرب، چون زركلى (4/278) ، امين (1/240) و صقر (ص «الف» ) همه آن را تكرار كرده ‏اند. شايد ظاهر سخن ابن حزم اين نظر را تأييد كند، زيرا او هنگام بر شمردن اعقاب مروان بن حكم مى‏ گويد: او در اصفهان و مصر بازماندگانى دارد كه از آن جمله است: صاحب اغانى، ابو الفرج اصفهانى (1/107) ؛اما بررسى احوال خاندان ابو الفرج اين احتمال را بسيار ضعيف مى‏ كند.

ابو الفرج از خاندانى اهل ادب و موسيقى بود. از پدر او هيچ اطلاعى در دست نيست و جبرى (ص 22-23) كه بر اساس روايت اغانى (8/220-221) پدر و عمه او را موسيقى‏ دان پنداشته، دچار اشتباه شده است، زيرا آن روايت مربوط به اسحاق موصلى است، نه ابو الفرج، شايد علت گمنامى پدر وى، مرگ زودرس او بوده باشد. به هر روى، عمويش حسن و نيز عبد العزيز، عمومى پدرش هر دو از مشاهير بودند. ابن حزم درباره اين دو مى ‏نويسد كه از نويسندگان بزرگ سامره بوده و تا روزگار متوكل مى‏زيسته‏اند (همانجا). خطيب اضافه مى‏كند كه حسن از عمر بن شبه و ابو الفرج از حسن روايت مى‏كرده است (7/417). به راستى نيز ابو الفرج پيوسته از حسن نقل قول كرده، چندانكه نام او را تقريبا در همه شرح حالهاى شاعران سامره آورده است (نك: خلف الله، 41). وى در مجالس شعر بزرگان نيز شركت مى‏ جسته و بعدها ماجراهايى را كه در آن محافل نقل مى‏ شده، براى برادرزاده خود حكايت مى‏ كرده است (مثلا نك: الاغانى، 10/65).

محمد جد ابو الفرج نيز از اديبان زمان بود و خود روايت كرده كه در مجلس عبيد الله بن سليمان حاضر مى‏ شده است، او بعدها با عبيد الله كه در 279 ق وزير معتضد شد، دوستى استوارى يافت (خلف الله، 36، 37).

از سوى ديگر، وى با بزرگان علوى و هاشمى بسيار نزديك بوده، چنانكه خود گفته است: اين بزرگان در منزل او گرد مى‏ آمدند (مقاتل، 698). با اينهمه، در هيچ جا به نظر نرسيده كه از اين خانواده، كسى جز ابو الفرج به تشيع گراييده باشد و بعيد نيست كه سبب دوستى آنان با علويان آن روزگار، كينه مشتركى بوده باشد كه از عباسيان در دل داشته‏ اند. ابو الفرج بارها از طريق عمويش حسن، از نيايش محمد رواياتى نقل كرده است. علاوه بر اين دو تن، از پسر عمويش احمد، دوبار (الاغانى، 16/396، 18/119) و از عموى پدرش عبد العزيز نيز 10 بار روايت كرده است (نك: خلف الله، 40). اين روايات، گاه از طريق عبد العزيز، به مشاهيرى چون رياشى، ثعلب، احمد بن حارث خرّاز و زبير بن بكار مى‏ رسد (همو، 39). از آنجا كه بنابر قول ابن حزم (همانجا) مى‏ دانيم كه حسن و عبد العزيز و اصولا همه اين خاندان در سامره مى‏زيسته‏ اند، ناچار حضور ابو الفرج در سامره محتمل‏ تر به نظر مى ‏رسد، تا در اصفهان.

ابو الفرج از طريق مادر، به خاندان بزرگ ابن ثوابه (ه. م) وابسته بود. او از نياى مادريش يحيى بن محمد بن ثوابه بارها نام برده (نك:خلف الله، 43) و از كتابش رواياتى نقل كرده است (مثلا الاغانى، 9/103). ابو الفرج در شرح حال بحترى نيز از قول عباس بن احمد بن محمد بن ثوابه ماجرايى را كه در آن بحترى پدرش احمد بن ثوابه راهجا گفته بود، آورده است (همان، 21/44-45) ؛اما شايد خويشاوندى با او موجب شده است كه از ذكر هجاهاى بحترى چشم بپوشد و باز شايد به همين جهت باشد كه در باب شعر بحترى گويد: در همه انواع شعر، جز هجا زبردست است (همان، 21/37؛نيز نك: خلف الله، 46).

چنانكه اشاره شد، اين دو خاندان در سامره و گاه در بغداد مى ‏زيسته ‏اند، بنا بر اين تولد ابو الفرج در اصفهان بسيار غريب مى‏ نمايد، مگر اينكه بپنداريم پدر و مادرش، زمانى چند اصفهان رفته‏اند و ابو الفرج در آنجا به دنيا آمده است. ظاهرا موضوعى كه همگان را به اصفهانى بودن او معتقد مى‏ كند، نسبت «اصفهانى» اوست. اما گويى اين لفظ به صورت نوعى لقب بر اكثر افراد خاندان او اطلاق مى ‏شده است: پدرش حسين، عمويش حسن (ابو الفرج، همان، 9/27) ، پسر عمويش احمد (همان، 16/396، 18/119) و جدش محمد (مقاتل، همانجا) همه اصفهانى خوانده شده‏ اند (نيز نك: خلف الله، 22-23، 94-96).

در هر حال ابو الفرج هرگز از اصفهان، به عنوان شهرى كه مى‏ شناخته، يا رابطه‏اى با آن داشته، سخن نگفته است، اما به سفر يا اقامت در چند شهر ديگر تصريح كرده كه نخستين آنها كوفه است. وى در اغانى گويد: «احمد عجلى عطار در كوفه مرا چنين روايت كرد... » (14/228، 18/288) ، يا «حسين شجاعى بلخى در كوفه مرا چنين گفت... » (14/319). در مقاتل نيز تصريح مى‏كند كه در كوفه روايتى شنيده است (ص 131). علاوه بر آن بسيارى از كسانى كه از شيوخ او به شمار آمده‏ اند و وى بارها از آنان نقل قول كرده، همه از راويان بزرگ كوفه بوده‏ اند، از آن جمله محمد بن عبد الله حضرمى، محمد قتّات، على ابن عباس مقانعى و حسين بن ابى احوص كه بيشتر به روايت حديث شهرت دارند (نك: خطيب، 11/398).

شايد وى در كوفه در خدمت محمد بن حسين كندى شاگردى مى‏ كرده است. اين محمد، بنابر تصريح ابو الفرج (الاغانى، 15/350) خطيب مسجد قادسيه بوده است و ظاهرا به سبب نزديكى قادسيه به كوفه، به اين شهر مى‏آمده و مقدمات علوم را به ابو الفرج جوان مى ‏آموخته است، زيرا ابو الفرج خود گويد كه مؤدب من محمد بن حسين كندى مرا خبر داد (همان، 14/165). حال اگر باور داشته باشيم كه او در كوفه زيسته، به قطع مى‏ توان گفت كه اين اقامت از 17 سالگى او فراتر نرفته است. اما تأثير محدثان اين شهر، به خصوص علويان را كه بيشتر در كوفه گرد آمده بودند، مى‏ توان آشكارا در آثار او باز يافت. نخستين كتاب عمده او، مقاتل الطالبيين كه آن را در 313 ق تأليف كرده (يعنى پيش از 30 سالگى، نك: مقاتل، 4) ، غالبا از قول محدثان و راويان شيعى كوفه روايت شده است. سخن اين كتاب، جدى است و از تغزل و غنا در آن خبرى نيست.

مى‏ دانيم كه ابو الفرج اندكى پس از سال 300 ق/913 م در بغداد بوده است، زيرا در اغانى ضمن شرح حال ابو شراعه، مى‏ نويسد كه پسر او ابو الفياض بعد از سال 300 ق، نزد ايشان به بغداد رفت و ياران، قطعاتى از اخبار و لغت از او نقل كردند. اما چون ابو الفرج خود نتوانست به خدمتش برسد، ابو الفياض نامه‏اى به او و پدرش نگاشته، اجازه روايت اخبار به آنان داده است (23/22). اين سخن چند نكته را آشكار مى‏ سازد: نخست اينكه وى تقريبا از 17 سالگى در بغداد مى ‏زيسته است، ديگر آنكه پدرش تا آن زمان زنده بوده، اما احتمال مى‏ رود كه در همان احوال در گذشته باشد، زيرا ابو الفرج ديگر در هيچ جا-بر خلاف ديگر اعضاى خانواده و به خصوص عمويش حسن-از او نامى نمى‏ برد؛ سديگر آنكه گويى ابو الفرج روايات و اخبار كتاب اغانى را از نوجوانى گرد مى ‏آورده و اينكه از قول خود او گفته‏ اند آن كتاب را طى 50 سال تدارك مى‏ ديده است (ياقوت، ادبا، 13/98) ، چندان بى‏ معنى نيست.

اكنون پيش از آنكه به بغداد، يعنى شهرى كه وى همه عمر فعال خود را در آن گذرانيده است، بپردازيم، به ديگر سفرهاى او اشاره مى‏ كنيم:

وى در زمانى كه بر ما معلوم نيست، به انطاكيه رفته است و دو بار در اغانى تصريح مى ‏كند كه در آنجا از عبد الملك بن مسلمه قرشى و از ابو المعتصم عاصم رواياتى شنيده است (13/31، 14/63). سفر ديگر او كه احتمالا در اواخر عمر صورت گرفته، به شهر بصره بوده است، اما در اغانى به آن اشاره‏اى نرفته و از راويان بزرگ آن سرزمين روايتى نقل نشده است. بعيد نيست كه در آن زمان كار كاتب اغانى پايان يافته بوده است. روايت اين سفر در كتاب ديگر او ادب الغرباء آمده است (ص 37؛ نيز نك: ياقوت، همان، 13/115). وى در اين روايت گويد كه چندين سال پيش از به بصره رفت و در كاروان سرايى، در كوى قريش، خانه‏ اى يافت و غريب وار در آن مسكن گزيد. پس از چند روز كه آنجا را به قصد «حصن مهدى» ( شهركى در شمال بصره، نزديك نهر ابله) ترك مى‏گفت، قطع ه‏اى شامل 8 بيت بر ديوار خانه نوشت (ادب، 37-39).

اين روايت چند نكته را در زندگى ابو الفرج آشكار مى‏ كند: نخست آنكه در بصره كسى وى را نمى ‏شناخته است، حال آنكه در شهرت او و خاصه كتابش اغانى، داستان ها گفته ‏اند؛ديگر آنكه جز با كسانى كه نامشان را شنيده بوده است، ملاقات نمى‏ كرده و چندان غريب بوده كه ناچار در كاروان سرايى منزل گزيده است. شعرى كه ابو الفرج بر ديوار آن خانه نوشته، شعرى دردناك است: در اين قطعه وى مردى تنگدست و گمنام است كه به ياد نعمتهاى گذشته و سراى زيبايش در بغداد اندوه مى‏ خورد و مردم بصره را به سبب بى‏ مهرى هجا مى‏ گويد (نك: خلف الله، 27-28). وى به هنگام اقامت در بصره، گاه به اطراف رود ابله مى‏ رفته و يك بار بر ديوار يكى از باغهاى كنار آن رود شعرى يافته است (ادب، 51-52).

به ديگر سفرهاى او نيز، در هيچ جاى ديگر جز در ادب الغرباء اشاره نشده است. ابو الفرج در اين كتاب پربها، جاهايى را نام مى ‏برد كه از محدوده بغداد تا بصره چندان فراتر نمى‏ رود، به همين جهت مى‏ توان پنداشت كه وى اين مكان ها را در اثناى سفر بصره-كه ذكرش گذشت- ديده است. وى چندى در اهواز بوده، زيرا يك بار گويد كه كتاب فروشى در آن شهر براى او حكايتى نقل كرده است (ص 82) و در جاى ديگر شرح مى‏ دهد كه در اهواز با جماعتى معاشر شده بوده و يكى از آنان وى را به ديدن «شاذروان» كه احتمالا همان سد معروف عصر ساسانى است، دعوت مى‏ كند و او تحت تأثير زيبايى مناظر آن قرار مى‏ گيرد (ص 97-98). وى از اهواز به شهرك متّوث مى ‏رود كه ميان اهواز و قرقوب (در چند كيلومترى غرب شوش) قرار داشته است و روى ديوارهاى مسجد جامع آن شعرى و يادگارى مى‏ يابد (ص 32-33).

دو شهر ديگرى كه ابو الفرج بر آنها گذشته، نيز از بغداد چندان دور نبوده است: يكى شهر دسكرة الملك كه در شرق بغداد، بر سر راه خراسان قرار داشته است. وى در آنجا، بر ديوار مسجد جامع دو بيت شعر ديده كه مردى در 353 ق نگاشته بوده است (همان، 33-34). نيز در حوالى شهر كوثى كه آن هم از بغداد دور نيست، اخيطل شاعر را ديده است (همان، 41-42، درباره اين دو شهر، نك: اصطخرى، 87-88).

در بغداد

چنانكه در روايت ابو شراعه ملاحظه شد، ابو الفرج از 17 سالگى به بعد با پدرش، در بغداد مى‏ زيست. از زندگى او در بغداد روايات روشن و صريحى در دست نيست، تا بتوانيم بر اساس آنها پيچ و تابهايى را كه وى طى 40 سال در نورديده، يكى يكى و با حفظ ترتيب زمانى برشماريم. روايتهاى مربوط به او در منابع سده‏هاى 4 و 5 ق چندان اندك است كه به راستى موجب حيرت پژوهشگر مى‏ گردد و ممكن است او را وادارد كه در تعليل اين امر، ابو الفرج را مردى تقريبا گمنام و اغانى او را در آن روزگار، اثرى كم بها (مثلا نك: خلف الله، 17) انگارد. از سوى ديگر وى در مناسبت هاى گوناگون و ضمن نقل داستان ها، گاه به دوستان و همنشينان خود و پيوندهايى كه با ايشان داشته است، اشاره مى‏ كند و صحنه‏ هاى متعددى از مجالس عيش و عشرت يا شعرخوانى و غنا را ترسيم مى‏ نمايد كه با فرض گمنامى او سازگار نيست. در شرح اين احوال، صداقت و بى رنگى و بى‏پروايى ابو الفرج و به خصوص شفافى سخنش سخت جلب نظر مى ‏كند و از خلال اين گزارشها شخصيت وى به روشنى تمام بر خوانندگان آشكار مى‏ گردد.

صميميت او در گفتار موجب مى‏ شود كه هر چه او در باره خود نقل كرده است، با اطمينان خاطر بپذيريم و باور كنيم كه او تا آنجا كه به شخصيت و ويژگيهاى اخلاقى و اعتقادى و هنرى مربوط است هيچ دريچه‏اى را به روى ما نبسته است.

ابو الفرج در بغداد در خانه‏اى ظاهرا بزرگ و برازنده، بر كرانه دجله، ميان درب سليمان و درب دجله كه به خانه ابو الفتح بريدى متصل بود، مى‏ زيست (ياقوت، ادبا، 13/104). گويى از همان آغاز اقامت در بغداد، جز جمع آورى روايات-خواه براى كتاب هايى چون مقاتل، خواه براى كتابهايى در شعر و موسيقى-كار ديگرى نداشت. هيچ كس شغل خاصى به او نسبت نداده است، اما نام كسان بسيارى را كه به او درس آموخته، يا رواياتى براى او نقل كرده ‏اند، مى‏ توان ذكر كرد.

خطيب بغدادى معروف‏ ترين شيوخ او را اين كسان دانسته است: محمد بن عبد الله حضرمى مطين، محمد بن جعفر قتات، حسين بن عمر ابن ابى احوص ثقفى، على بن عباس مقانعى، على بن اسحاق بن زاطيا، ابو خبيب برتى و محمد بن عباس يزيدى (11/398). ابو نعيم، جعفر بن مروان را بر اين گروه افزوده است (2/22). ياقوت نيز نام كسانى را كه از ايشان روايت كرده، اينگونه آورده است: ابن دريد، ابو بكر ابن انبارى، فضل بن حجاب جمحى، على بن سليمان اخفش و نفطويه (همان، 13/95). اما اين فهرست ها هيچ يك كامل نيست. به شهادت اغانى و مقاتل وى بسيارى از مشاهير و دانشمندان زمان را ملاقات كرده و از آنان روايت شنيده است. شايد بتوان اين نامها را بر اسامى ذكر شده افزود: طبرى، محمد بن خلف بن مرزبان، جعفر بن قدامه، يحيى بن منجم، و از همه مهم‏تر عمويش حسن و سرانجام شاعر هرزه‏گوى جحظه.

نكته قابل ذكر، سال وفات اين اشخاص است كه نشان مى‏ دهد تا چه زمانى ابو الفرج مى ‏توانسته با آنان تماس داشته باشد، مثلا ابن ابى احوص و يحيى بن منجم (د 300 ق) هنگامى كه او 17 ساله بوده، در گذشته ‏اند؛فضل بن حباب در 23 سالگى او؛محمد يزيدى كه از مراجع عمده اوست، در 27 سالگى او و ابن قدامه كه مرجع اصلى او در كتاب الاماء الشواعر است، در 319 ق، يعنى در 36 سالگى او وفات يافته‏ اند.

جحظه كه مرجع نقل روايات و دوست همنشين او بود، بيشتر زيسته و تا 43 سالگى شاعر (324 ق) زنده بوده است. از آنجا كه تأليف اغانى ظاهرا تا كهن سالى او ادامه داشته، باز مى‏ توان سخن خود او را كه گفته است كتاب طى 50 سال تأليف شده، تأييد كرد.

رابطه ابو الفرج با اين استادان يكسان نبود. مثلا ابن دريد كه اساسا در بصره مى ‏زيست، تنها در 308 ق به بغداد رفت. در آن هنگام وى مردى بسيار مشهور و كهن سال بود. همه دانشمندان، از جمله بسيارى از دوستان ابو الفرج به خدمت او مى‏شتافتند و چون در 90 سالگى درگذشت، جحظه رثايش گفت (نك: ه. د، ابن دريد). ابو الفرج نيز بى گمان نزد او مى ‏رفته است. با اينهمه رد پاى او را در مجالس ابن دريد كمتر مى‏ يابيم، به همين جهت است كه گاه به واسطه از او نقل قول كرده و گفته است: شخصا اين روايت را از او نشنيده‏ام (الاغانى، 17/106، اما 21/26: روايتى مستقيم از او). رابطه او با برخى ديگر از استادانش گاه روشن‏تر است، مثلا درباره ابو عبد الله محمد بن عباس يزيدى كه «مردى دانشمند و ثقه بود» (همان، 20/217) ، گويد كه همه اخبار و ديوان ابو جلده را در خدمتش آموخته است (همان، 11/310) و درباره اخفش مى‏ نويسد كه كتاب المغتالين را نزد او خوانده است (همان، 2/140). اما درست نمى ‏دانيم كه آيا آثار معينى را نزد نفطويه، ابن انبارى، محمد صيدلانى و ديگران خوانده و شنيده است، يا نه.

روايات مربوط به غنا را كه غالبا به اسحاق موصلى ختم مى‏شود، از چند تن گرفته است: موضوع «اصوات صدگانه» را از ابو احمد يحيى ابن منجم نقل كرده (همان، 1/7) ، اما استاد خاص او در موسيقى همان دوست نزديكش جحظه بوده است.

جحظه كه از تبار برمكيان بود، احمد بن جعفر نام داشت و مردى اديب و شاعر، و در روايات و اخبار نحو و لغت و نجوم متبحر، و در عين حال حاضرجواب و نكته پرداز بود. وى با كسانى چون ابن معتز نشست و برخاست داشت و در 324 ق درگذشت (نك: ياقوت، ادبا، 2/241-242). ابو الفرج نزد او كتاب اخبار ابى حشيشة را كه او خود در موسيقى تأليف كرده بود (الاغانى، 17/75) و نيز كتاب الطنبوريين و الطنبوريات او را خوانده است و كتاب اخير را بارها مورد استفاده قرار داده (مثلا نك: همان، 22/205) و از قول همو، «اصوات صدگانه» را نقل كرده است (همان، 1/7). رابطه ابو الفرج با جحظه چندان استوارى بود كه وى عاقبت كتابى به نام اخبار جحظة تأليف كرد.

راست است كه ابو الفرج با مردانى بسيار جدى و دانشمند چون طبرى و صولى و ابن انبارى آشنايى داشته و در مقاتل از محدثان و راويان بزرگ كوفى روايت كرده است، اما آنچه در روح او بيش از هر چيز اثر گذاشته، همانا شخصيت استادانى چون جحظه و نفطويه و فرزندان منجم بوده است.

علاوه بر روايات بسيار متعددى كه ابو الفرج از جحظه نقل كرده، حكايتى نيز ميان آن دو رفته كه خطيب آورده است: ابو الفرج در مجلسى حضور داشت كه در آن مدرك بن محمد شاعر، جحظه را هجا گفت و چون خبر به جحظه رسيد، در 2 بيت از ابو الفرج گله كرد كه چرا بنابر آيين دوستى، از او دفاع نكرده است. ابو الفرج در 4 بيت، به او اطمينان داد كه از ارادتمندان وى است (11/299؛نيز نك: ياقوت، همان، /122-123؛قفطى، 2/252-253). بديهى است كه اين دوستى در شخصيت ابو الفرج تأثير عميق گذاشته است.

از استادان ابو الفرج كه بگذريم، وى را دوستان و همنشينانى بود كه غالبا از بزرگان روزگار بودند، اما تنها جاهايى كه ابو الفرج را در كنارشان مى‏ بينيم، همانا مجالس عشرت است. از ميان اين همنشينان، حسن بن محمد مهلبى، وزير معز الدوله (وزارت: 339-352 ق) از همه مشهورتر است. مهلبى وزيرى زيرك و سخت كوش و مقتدر و پر هيبت بود، اما همه اوقات فراغ خود را در محافل باده‏نوشى و نكته‏ پردازى و شعر خوانى مى ‏گذارد و در اين كار زياده روى مى ‏كرد (ياقوت، همان، 9/133).

ابو الفرج اصفهانى تنها در مجالس خلوت مهلبى حضور داشت و سخت به او نزديك بود؛او را مدح بسيار مى‏ گفت و از نديمانش به شمار مى‏ آمد (ثعالبى، 3/109؛ياقوت، ادبا، 13/100-101، به نقل از صابى). تنوخى بارها ديده است كه وزير به او و جهنى، جايزه ‏هاى 5000 درهمى مى‏ بخشيده است (نشوار، 1/74). از روابط ميان اين دو، چند «مجلس» نقل كرده‏ اند: يك مجلس ماجراى خوراك خوردن ابو الفرج بر سر سفره وزير است (نك: ياقوت، همان، 13/102-103) ؛در مجلسى ديگر ابو الفرج، جهنى را كه چندى محتسب بصره بود و گاه سخن به گزاف مى‏ گفت، به استهزاء مى‏ گيرد و شرمسار مى‏ سازد (همان، 13/123-124) ؛آخرين مجلس آن است كه ياقوت از قول هلال صابى نقل كرده است. در اين مجلس، مهلبى كه مست باده بوده است، به ابو الفرج مى‏گويد: مى‏دانم كه تو مرا هجو مى‏كنى. سپس وادارش مى ‏سازد كه شعرى در هجو او بسرايد. ابو الفرج ناچار مصرعى مى ‏سرايد و مهلبى در معنايى بس زشت‏تر، آن را تكميل مى ‏كند (همان، 13/108-109؛نيز نك: ابن ظافر، 70).

مهلبى، گويى براى آنكه دوست دانشمندش پيوسته به كار روايت و شعر و موسيقى مشغول باشد، هرگز شغلى جدى به او محول نكرد. ياقوت نيز تصريح مى‏ كند كه مهلبى كارهاى ساده به او مى ‏سپرد (همان، 13/105). اين روايات حكايت از دوستى استوار ميان آن دو دارد و به قول ياقوت تنها مرگ بود كه مى‏ توانست ميانشان جدايى اندازد (همانجا). به همين سبب ملاحظه مى ‏شود كه تقريبا همه مدايح ابو الفرج (ثعالبى، 3/109-112: 7 قطعه، شامل 55 بيت) به اين وزير تقديم شده است. با اين همه، بايد يادآور شد كه در هيچ يك از صحنه‏ هاى غم انگيز و مفصلى كه درباره مغضوب شدن وزير و مرگ او نقل كرده ‏اند، خبرى از اين يار ديرينه نيست و وى هيچ شعرى در رثاى او نسروده است. مهلبى اندكى پيش از مرگ در 352 ق به مأموريتى ناخواسته در عمان گسيل شد و سپس دشمنان او چندان نزد معز الدوله سعايت كردند كه معز الدوله بر وى سخت خشم گرفت (نك: ابن اثير، 8/546-547). در اينكه اين احوال سبب دورى گزيدن ابو الفرج از وى شده باشد، بايد تأمل كرد.

يكى ديگر از كسانى كه نامش در روايات مربوط به ابو الفرج آمده، قاضيى است كه در مجالس وزير مهلبى پديدار مى ‏شود. اين قاضى، ابو على حسن بن سهل ايذجى است كه چندى قضاى ايذه و رامهرمز را داشت و سپس به حلقه نديمان مهلبى پيوست و «چندانكه او هرزگى و پرده‏درى كرد، قاضيان را نشايد» (ياقوت، همان، 16/210، به نقل از تنوخى). ابو الفرج او را با الفاظى ناشايست هجا گفته (ثعالبى، 3/113؛ ياقوت، همان، 13/134) و مى‏دانيم كه اين هجا نه دليل بر دشمنى، كه نشان دوستى نزديك آن دو بوده است.

در مجالس مهلبى قاضى ديگرى نيز شركت مى‏ جست كه ابو القاسم على تنوخى نام داشت و به قول ثعالبى از اعيان اهل علم بود (2/335). ابو الفرج، در يك قطعه 10 بيتى اين قاضى را ستوده است (همو، 3/113).

آخرين كسى كه در زندگى و شعر ابو الفرج حضور يافته، همسايه او ابو عبد الله بريدى است كه خليفه راضى، در 327 ق او را بر ولايت بصره گمارده بود. از آنجا كه بريديان بصره پيوسته سركش و استقلال جوى بودند، اقدام خليفه نوعى دلجويى از ايشان تلقى شد. اما گويى ابو الفرج از اين همسايه دل خوشى نداشت، زيرا قصيده‏اى ظاهرا بسيار تند و انتقاد آميز، شامل 100 بيت در هجاى او سرود كه تنها 10 بيت از آن باقى مانده است (ياقوت، ادبا، 13/127-128: 6 بيت؛ابن طقطقى، 285-286: 5 بيت كه يك بيت آن با آنچه ياقوت آورده، يكى است).

از همنشينان و دوستان ابو الفرج مى ‏توان فهرست مفصلى تدارك ديد، مثلا مى‏ توان گفت كه وى با مرزبانى (محمد بن عمران) مؤلف و دانشمند دربار عضد الدوله (د 384 ق) ، ابو سعيد سيرافى نحوى مشهور و قاضى بغداد (د 368 ق) ، ابن شاذان بزاز (د 383 ق) و بسيارى ديگر آشنا بوده است، اما از اين كسان، روايتى يا حكايتى كه به ابو الفرج مربوطشان سازد، در دست نيست. او خود در روايتى منحصر به فرد گويد كه در مجلس ابو طيب متنبى شيخى برايش حكايتى نقل كرده است (ادب، 57). اين امر به احتمال قوى در 351 ق رخ داده است، چه در آن هنگام بود كه وزير مهلبى شاعران خود را بر ضد متنبى و به هجاى او برانگيخت. با اين همه از اين ماجراهاى بسيار معروف در تاريخ، هيچ اثرى در نوشته‏ هاى ابو الفرج پديدار نيست.

اينك لازم است به آن دسته از رواياتى كه در همه كتب ادب نقل مى ‏شود بپردازيم: موضوع اصلى اين داستانها، دوستى ابو الفرج با صاحب بن عباد و ابن عميد و هديه كتاب اغانى به سيف الدوله است.

افسانه‏ هاى ديگرى نيز گرد اين روايات تنيده شده كه يكى حكايت نسخه منحصر به فرد اغانى است؛ديگر كتابخانه عظيم صاحب است كه بخشى از آن بر 30 شتربار مى‏شده و سپس اغانى جاى آنهمه كتاب را گرفته است، سديگر هديه 1000 دينارى سيف الدوله در ازاى اغانى و نظر صاحب در اين باب است. بدين سان اغانى، كتابى افسانه‏ اى شده و مؤلف آن چنان ارجمند گرديده است كه نويسندگان سده‏ هاى بعد، حتى معاصران، او را كاتب ركن الدوله و نديم معز الدوله پنداشته ‏اند (مثلا نك:ياقوت، همان، 13/110؛اصمعى، 115).

اما همه اين روايات از سده 7 ق با سخن ياقوت آغاز مى ‏شود. وى مى‏نويسد: «قال الوزير... المغربى فى مقدمة ما انتخبه من كتاب الاغانى الى سيف الدولة ابن حمدان فاعطاه الف دينار». «چون خبر به ابن عباد رسيد، گفت: سيف الدوله كوتاهى كرده است و اين كتاب چندين برابر اين مال مى‏ارزد. آنگاه در وصف كتاب، سخن به درازا گفت و افزود كه كتابخانه من مشتمل بر 206000 جلد است، اما از آن ميان تنها اغانى همنشين دائمى من است» (همان، 13/97).

نوشته وزير مغربى دقيقا روشن نيست، زيرا آنچه اينك پيش روى داريم، جمله‏ اى مشوش و ناقص است؛گويى وى گزيده اى از اغانى را براى سيف الدوله فرستاده است، اما اين وزير نويسنده در 370 ق، يعنى 15 سال پس از مرگ سيف الدوله چشم به جهان گشوده است. به همين جهت، ياقوت و نويسندگان پس از او به طور كلى چنين برداشت كرده‏ اند كه وزير مغربى در مقدمه گفته كه ابو الفرج كتابش را براى امير حمدان فرستاده است، اما هيچ كس در شرح احوال و آثار وزير، به چنين مقدمه ‏اى اشاره نكرده است. اين روايت در جاى ديگرى نيز آمده (ابن واصل، 1 (1) /5-6) كه با آنچه ذكر شد، اندكى تفاوت دارد: اولا، ستايش صاحب از كتاب در دو سه سطر نقل شده، ثانيا، صاحب شمار كتاب هاى خود را 117000 جلد ذكر كرده است. همين نكته هم به غرابت اين روايت مى‏ افزايد، زيرا وجود 206000 يا 117000 جلد كتاب آن هم در يك جا، در آن روزگار سخت شگفت مى ‏نمايد. اين روايت از دو جهت ديگر نيز نامطمئن است: يكى آنكه تنها روايتى است كه نام ابن عباد و ابو الفرج را در يك جا گرد آورده و اگر آن را مجعول بپنداريم، ميان آن دو هيچ رابطه‏اى باقى نمى‏ ماند. ديگر آنكه شايد از نظر زمان هم پذيرفتنى نباشد، زيرا در 347 ق كه صاحب به عنوان دبير مؤيد الدوله به بغداد رفت، هنوز آن مرد نام‏آور و صاحب مجالس بزرگ ادب رى و اصفهان نشده بود و خود گاه ناچار بود كه ساعت ها بر در وزير مهلبى بنشيند تا اجازه دخول يابد. در حقيقت صاحب چند سال پس از مرگ ابو الفرج مقام وزارت يافته است.

اين روايت از جهتى، با روايت ديگرى كه ياقوت نقل كرده، پيوند مى‏ يابد: وزير مهلبى از ابو الفرج مى‏ پرسد كه اغانى را در چه مدت گرد آورده است. وى جواب مى‏ دهد: در 50 سال. ياقوت سپس در همان روايت مى‏افزايد كه ابو الفرج در همه عمر تنها يك نسخه از آن كتاب نوشته و اين نسخه همان است كه به سيف الدوله هديه كرده (ادبا، 13/98). بخش آخر اين روايت شايد برداشت خود ياقوت يا قول وزير مغربى است كه از آنجا به وفيات ابن خلكان (3/307) و سپس به همه كتاب هاى بعد از او راه يافته است. ابن خلكان، گويى در تأييد رابطه ميان ابو الفرج و صاحب، اين افسانه را نيز مى ‏افزايد كه صاحب، با ظهور اغانى، از 30 شترى كه در سفرها كتاب هايش را حمل مى‏ كردند، بى‏نياز شد (همانجا).

در مقدمه اغانى اشارتى است كه حل ناشده، باقى مانده است. ابو الفرج در آغاز كتاب گويد اين كتاب را به فرمان «رئيسى از رئيسان» تدوين كرده است (1/5) و معلوم نيست كه اين رئيس كيست، اما از آنجا كه در زمان حيات او، صاحب بن عباد مقامى چندان بلند نداشته و اغانى قبل از مرگ وزير مهلبى (352 ق) تمام شده است، مى‏ توان صاحب را از اين ماجرا بيرون نهاد. گذشته از آن، عدم تصريح به نام آن رئيس، ناچار دليلى داشته كه احتمالا مغضوب بودن آن رئيس بوده است. حال آنكه صاحب در همه دوران امارت هرگز مغضوب نشده است. با اين همه ابن زاكور در تزيين قلائد العقيان خود، تصريح مى‏ كند كه كتاب براى صاحب تدوين شده بوده است (نك: خلف الله، 85) ، ولى خلف الله بر اساس آنچه ذكر شد و دلائل جانبى ديگر اين نظر را مردود مى‏ شمارد (ص 84-87).

هر گاه اين روايت و ملاقات ابو الفرج و صاحب و اظهار نظر وزير را درباره بهاى اغانى نادرست بپنداريم، لا جرم موضوع اهداى كتاب به سيف الدوله نيز منتفى مى ‏شود، به خصوص كه ميان دربار حمدانيان شام و دربار ديلمى بغداد، رقابتهاى ادبى و سياسى تندى وجود داشته است و هيچ دليلى نمى‏ يابيم كه ابو الفرج كتاب خود را كه شايسته محافل عراق و در خور وزير اديب و عياشى چون مهلبى بوده، براى اميرى بفرستد كه حماسه بر فضاى محافل ادبيش غالب بوده است. خلف الله در نسخه خطى تاريخ الدول و الملوك ابن فرات عبارتى يافته كه درباره ابن خازن (د 502 ق) نقل شده و در آن آمده است كه حسين بن على بن حسين [يعنى ابن خازن‏]خطى به غايت خوش داشت... سه نسخه از كتاب اغانى نگاشته بود كه يكى را به سيف الدوله اهدا كرد. بعدها خزائن سيف الدوله به غارت رفت و عاقبت 16 جلد از اغانى او در بغداد فراهم آمد. خلف الله مى ‏پندارد كه نام ابن خازن با نام وزير مغربى (كه آن هم حسين بن على بن حسين بوده) و نيز نام سيف الدوله ابو الحسن صدقه (د 501 ق) با نام سيف الدوله حمدانى در ذهن ياقوت خلط شده و موجب اشتباه نويسندگان نسل هاى بعد گرديده است (ص 82-83). شايد هم مسبب اصلى خود ابن خازن بوده كه آن روايات را جعل كرده است.

روايت ديگرى كه آن هم به گزاف در كتب ادب و تاريخ معاصر انتشار يافته، موضوع كاتب بودن ابو الفرج در دستگاه ركن الدوله ديلمى است كه آن را هم، ياقوت آورده و روايتى بسيار متأخر است. در آن، از قول هلال زنجانى نقل شده كه ابو الفرج كاتب امير ديلمى و نزد او محترم و محتشم بود. وى از ابن عميد انتظار داشت كه در ورود و خروج به بارگاه آزادش گذارد. چون وزير نپذيرفت، ابو الفرج در 7 بيت هجوش گفت (ادبا، 13/110-111).

نادرست بودن اين روايت، در همان 7 بيت آشكار است، زيرا سراينده آن خود را در رديف ابن عميد مى‏ انگارد (بيتهاى 1، 2) و سپس از ولايت يافتن و معزول شدن خود سخن مى‏ گويد (بيت 6) و هيچ يك از اين احوال در مورد ابو الفرج صادق نيست. از آن گذشته ياقوت خود اضافه مى‏ كند كه ابو حيان، اين اشعار را به نحو ديگرى روايت كرده است (همان، 13/111). سپس در احوال ابن عميد از قول او، شعر را به ابو الفرج على بن حسين بن هندو نسبت مى ‏دهد. اين روايت به راستى در اخلاق الوزيرين ابو حيان (ص 421) آمده است، اما در آنجا، كاتب ركن الدوله كه ابن عميد را هجو گفته، ابو الفرج حمد بن محمد (ابن خلكان، 5/108: احمد بن محمد) است. اينك مى‏ توان پنداشت كه اشتراك كنيه ابو الفرج موجب اختلاط در روايت هلال زنجانى شده و البته ابو الفرج اصفهانى را با اين عميد رابطه ‏اى نبوده است.

آخرين كسى كه گويند ابو الفرج با وى از راه دور رابطه‏ اى داشته، مستنصر، خليفه اندلسى است. خطيب بغدادى (11/398) و ياقوت (همان، 13/100) مى‏ نويسند كه او بسيارى از كتاب هايش را پنهانى نزد امويان اندلس مى ‏فرستاد و جايزه ‏هاى كلان دريافت مى ‏داشت. اما از آن كتابها اندكى به شرق بازگشته است (نيز نك: ابن خلكان، 3/308). ابن خلدون تقريبا دو سده پس از ياقوت، تصريح مى‏ كند كه مستنصر (كه با ابو الفرج هم نسب بود) براى تهيه كتاب اغانى، 1000 دينار براى ابو الفرج ارسال داشت و او نيز نسخه‏اى از كتاب را، پيش از آنكه در عراق منتشر سازد، برايش فرستاد (4 (1) /317؛نيز نك: مقرى، 3/72). شكعه نيز با استناد بر كلام مقرى تأكيد مى ‏كند كه نسخه اصلى اغانى همان است كه براى مستنصر ارسال شده است (ص 327). اين سخن البته جاى تأمل بسيار دارد.

شخصيت او

آن ابو الفرجى كه در اغانى و كتا بهاى ديگر آن روزگار باز شناخته مى ‏شود، به هيچ روى به آن جوان جدى مؤمن مبارزى كه مقاتل را مى ‏انگاشت، شباهت ندارد. او مردى ناهنجار و ژنده‏ پوش است؛موزه‏ اش را هرگز نو نمى‏ كند؛جامه ه‏ایش را نمى ‏شويد و به خوراك آزمند است (ياقوت، همان، 13/101-102، 107).

ابو الفرج بى پرده و به سادگى تمام مجالسى را كه خود در آنها شركت داشته است، وصف مى‏ كند: در مجلس وزير مهلبى كه به هجو وزير انجاميد او خود اعتراف مى‏كند كه چون هر دو مست باده بوده‏ اند، چنين حالتى پيش آمده است. وى در ادب الغرباء حكايت مى‏ كند كه در 355 ق، همراه شخص ديگرى، براى ديدن ترسايان و باده‏ نوشى بر لب رود يزدگرد كه از كنار دير ثعالبى مى‏ گذشت، به آن دير رفت. دخترى زيبا، دوست و همراه او را به كنار ديوارى خواند كه بر آن ابياتى در وصف زيبارويى نگاشته بودند. ابو الفرج كه حدس مى ‏زد آن اشعار را بايستى همان دختر ترسا پرداخته و نوشته باشد، خود 5 بيت به همان مناسبت ساخت و براى دختر خواند (ص 34-36؛نيز نك: ياقوت، همان، 13/113-115).

ابو الفرج با همان نثر شفاف و بى‏ پيرايه، به دور از هر گونه پرده ‏پوشى داستانى نقل مى‏ كند كه از گوشه‏ هاى مختلف زندگى و كژ آييني هاى آن روزگار پرده برمى ‏دارد. او و دوست و استادش جحظه به درجه‏اى از بى بند و بارى رسيده بودند كه ديگر چيزى را از كسى پنهان نمى‏ كردند (همان، 83-86؛ياقوت، همان، 13/117-121).

مذهب او

ابو الفرج زيدى مذهب بود (طوسى، 223) و همين امر شگفتى بسيارى از نويسندگان را برانگيخته است (ابن اثير، 8/581-582؛ذهبى، ميزان، 3/123) ، زيرا چگونه ممكن است مردى مروانى به آيين تشيّع بگرايد؟ اين تشيع ظاهرى و آن عادات شگفت البته خشم نويسنده سنى مذهبى چون ابن جوزى را برمى‏انگيزد، چنانكه در حق ابو الفرج گويد: او شيعى بود و چون اويى را اعتماد نشايد. در كتابهايش به چيزهايى تصريح مى‏كند كه موجب فسق است. شرب خمر را آسان مى‏گيرد و گاهى نيز رواياتى از اين باب درباره خود نقل مى‏كند...هر كس در اغانى او بنگرد، همه گونه زشتى مى‏يابد (7/40-41).

چند سده پس از آن، عالم شيعى مذهب، خوانسارى نيز از جهتى با ابن جوزى هم عقيده شده، مى‏گويد: او زيدى است، نه شيعى، سخنانى كه در مدح اهل بيت گفته است، هيچ يك صريح نيست؛اگر هم چنين باشد، بايد حمل بر آن كرد كه وى مى‏خواسته است به بارگاه شاهان آن زمان كه غالبا به ولايت اهل بيت اعتقاد داشتند، تقرب جويد و مانند شاعران ديگر آن زمان، از صلات كلان ايشان بهره برد... ، من اغانى را اجمالا تصفح كرده‏ام و در بيش از 80000 بيتى كه نقل كرده است، چيزى جز هزل و گمراهى... و دورى از اهل بيت رسالت نيافتم. علاوه بر اين، او از شجره ملعونه‏[يعنى بنى اميه‏]بوده است (5/221).

ابو الفرج آيين زيدى را احتمالا از خاندان مادريش آل ثوابه-كه به ظن قوى زيدى بوده‏اند-به ارث برده بود. همانگونه كه پيش از اين گفته شد، بعيد نيست كه كينه از بنى عباس، دو خاندان اموى (پدران ابو الفرج) و شيعى ثوابه را به هم نزديك كرده باشد. ابو الفرج در مقاتل مى‏نويسد كه بزرگان علوى و هاشمى در منزل نياى او محمد گرد مى‏آمدند (ص 698). علت دوستى و اقبال اين مروانى سنى مذهب بلند پايه با فرزندان ثوابه هر چه باشد، نتيجه‏اش آن شد كه فرزندش از آن خاندان شيعى مذهب همسر اختيار كرد و نواده‏اش ابو الفرج به آيين مادر گرويد. دوران كودكى و نوجوانى او نيز احتمالا از برخى تعصبات و علايق مذهبى تهيه نبوده است، زيرا محيط سامره و كوفه از اينگونه عواطف آكنده بود.

دانش او

خطيب بغدادى كه او را شاعر و راوى مطلع از انساب و سيره مى‏داند، از قول تنوخى، حوزه اطلاعات او را چنين وصف كرده است: هيچ كس را نديده‏ام كه به اندازه اين راوى شيعى، شعر و سروده و اخبار و آثار و احاديث مسند و نسب حفظ باشد (11/398-399). او علاوه بر اين، علوم ديگرى چون مغازى، لغت، نحو و خرافه را نيز مى‏دانست و از بسيارى از آيينهاى نديمى چون شناخت احوال پرندگان شكارى، بيطارى، اندكى پزشكى و نجوم و ديگر چيزها آگاهى داشت (همو، 11/399؛نيز نك: قفطى، 2/251؛ابن خلكان، 3/307). ذهبى نيز او را آياتى در معرفت اخبار و ايام و شعر و غنا و محاضرات مى‏داند و مى‏گويد كه او با حدثنا و اخبرنا عجايبى مى‏آورد (همانجا؛نيز نك:ابن حجر، 4/221). اما از اين ميان، در روايت اخبار و ادب بيشتر دست داشته (خطيب، 11/398) و اطلاعات ديگر او از حد دانش اهل ادب يا نديمان فراتر نمى‏رفته است و مثلا داستان معالجه قولنج گربه‏اش را (نك: ياقوت، ادبا، 13/104-105) ، نبايد بر دانش عميق و واقعى او در علم بيطارى حمل كرد. مجموعه بيست و چند كتابى كه به او نسبت داده‏اند، از دايره ادب و شعر و غنا و اخبار مربوط به آنها خارج نيست.

تنها شايد بتوان گفت كه او علم انساب را جدى‏تر مى‏گرفته و در آن، همچون متخصص اين امر به تأليف دست مى‏زده است. سلسله‏هاى مفصّل تبارنامه كه او در اغانى و مقاتل به كار گرفته است، خود به تخصص او دلالت دارد. علاوه بر اين، يك جمهرة النسب و 4 كتاب ديگر در نسب قبايل بزرگ عرب به وى منسوب است (نك: بخش آثار در همين مقاله).

ابو الفرج علاوه بر استناد وسيع و همه جانبه به روايات شفاهى و سلسله سندهاى طولانى، از كتابهايى كه در دسترس داشت، نيز روگردان نبود و ابن نديم بر اين امر تصريح مى‏كند (ص 128). اما نوبختى (د 402 ق) روايات او را ناديده گرفته، مى‏گويد: او دروغگوترين مردمان بود؛به بازار كتابفروشان كه بسيار پر رونق بود، مى‏رفت؛ كتابهايى مى‏خريد و به خانه مى‏برد؛همه رواياتش از آنهاست (خطيب، 11/399).

تخصص ديگر ابو الفرج، موسيقى بود. اما دانش او در اين زمينه، به دانش نظرى مختصر مى‏گرديد و ظاهرا نه آوازى خوش داشت و نه سازى مى‏نواخت. اطلاعات نظرى او از كتابهاى متعددى كه در اختيار داشت، به دست آمده بود؛آثار اسحاق موصلى؛آثار استادش جحظه از جمله اخبار ابى حشيشة كه آن را نزد همو خوانده بود؛كتابى كه ابو الفضل عباس بن احمد بن ثوابه به او داده بود (اغانى، 10/141) و انبوهى كتابهاى ديگر. اما او خود در آغاز اغانى به صراحت مى‏گويد: در بيان كيفيت سروده‏ها و ترانه‏ها منحصرا از شيوه اسحاق موصلى پيروى كرده‏ام، زيرا امروزه شيوه او معمول گرديده است، نه شيوه كسانى چون ابراهيم بن مهدى و مخارق و علّويه... (همان، 1/4-5). او نسبت به اين موسيقى‏دان بزرگ كه حدود يك سده و نيم پيش از او مى‏زيسته است، اعتقادى خاص داشت؛شرح حالى كه به او اختصاص داده (همان، 5/268 به بعد) ، خود كتابى كه نسبتا مفصل است كه به 167 صفحه مى‏رسد. ابو الفرج در آغاز اين كتاب، برخلاف شيوه خود، به شرح فضائل و دانش و پارسايى و هنرمندى او پرداخته و او را يگانه همه دورانها معرفى كرده است (همان، 5/268-270) ؛اما در مقابل، از اينكه بر استاد ديگرش جحظه خرده بگيرد، ابايى نداشت و با آنكه كتابى در احوال و اخبار او تأليف كرده است، باز يك بار پس از دو روايت مى‏گويد: او را در كتاب الطنبوريين عادت بر اين است كه از اهل صناعت موسيقى به زشت‏ترين كلمات بدگويى كند، حال آنكه عكس اين عمل شايسته است (همان، 6/63).

وى با استادان ديگرى چون حرمى بن ابى العلاء، ابراهيم ابن زرزور، ابو عيسى بن متوكل نيز مى‏توانست در بسيارى جاها با موسيقى و موسيقى دانان همساز گردد: در ميخانه‏ها، در مجالس اعيان، در خانه استادش نفطويه كه گويند كنيزكان آواز خوانش شهرت تمام داشته‏اند (زبيدى، 172؛نيز نك: خلف اللّه، 120-121) ، در سراى آل منجم و به خصوص يحيى بن على بن منجم كه خود اهل موسيقى و شعر بود.حاصل اين اطلاعات، چندين كتاب به غير از اغانى بود-مثلا: ادب السماع-كه اينك از دست رفته است.

شاگردان او

ابو الفرج بى گمان شاگردان بسيار داشته، اما گويى كار تدريس پيشه او نبوده است. با اينهمه گاه كسانى را مى‏بينيم كه در محضر او كتاب معينى را خوانده‏اند، مثلا شيخى اندلسى به نام ابو زكريا يحيى كه براى كسب علم به شرق آمده و به ابو الفرج پيوسته بود و تنوخى او را در مجلس ابو الفرج ديده است (ياقوت، ادبا، 13/129) ، يا ابو الحسين اين دينار كه خود گفته همه كتاب اغانى را نزد ابو الفرج خوانده است (همان، 14/248) و نيز على بن ابراهيم دهكى (همان، 12/216-217). ديگر شاگردان او را خطيب بغدادى نام برده است: دارقطني، ابو اسحاق طبرى، ابراهيم بن مخلد و محمد بن أبى الفوارس (11/398-399؛نيز نك: ذهبى، سير، 16/202).

يكى ديگر از شاگردان يا راويان او كه نامش در منابع به اين عنوان نيامده، تنوخى، صاحب نشوار و الفرج بعد الشدة است. وى در كتاب اخير، 6 بار از اغانى و 43 بار از شخص ابو الفرج نقل قول كرده (نك: شالجى، 1/10) و در يك جا مى‏نويسد: در كتاب اغانى كه ابو الفرج اجازه روايتش را به من داده است... (الفرج، 4/383). شاگردان أبو الفرج، از شيوه‏هاى استاد خود كمتر تقليد كرده‏اند، مثلا مى‏دانيم كه دارقطنى، در علوم قرآن و حديث تبحر يافت، نه در شعر مجون و غنا.

شعر او

بر اساس همين مقدار اندكى كه از شعر ابو الفرج باقى مانده است، مى‏توان گفت كه وى به روانى و دلنشينى، شعر مى‏سروده و گذشتگان نيز همه بر اين امر اقرار دارند (نك: مثلا خطيب، 11/398). ثعالبى مى‏گويد: در آثار او، هم استوارى شعر علما را مى‏بينيم و هم لطافت شعر ظرفا را (3/109).

از مجموع اشعار او، 172 بيت در 25 قطعه كوتاه و بلند باقى مانده است. از اين ميان 21 قطعه را ثعالبي و ياقوت و يك قطعه مفصل 39 بيتى را ابن شاكر (ذيل حوادث 356 ق) و 5 بيت را ابن طقطقى (ص 285-286) نقل كرده‏اند و دو قطعه 3 بيتى را كه در جاى ديگر نيامده، خود او در ادب الغرباء (ص 74، 98) آورده است.

شعر او شعر نوخاستگان عصر عباسى است. وى هنگامى كه ابن معتز و شيوه شعر سرايى او را مى‏ستايد، پندارى از روش دلخواه خود سخن مى‏گويد. او مى‏داند كه در محيط بغداد، در سراهاى با شكوه و ميان نديمان و كنيزكان و گلهاى بنفشه و نرگس، ديگر جاى آن نيست كه شاعرى بر اطلال و دمن زار بگريد و به وصف بيابان و ماده شتر و آهو و شتر مرغ بپردازد، يا در شعر الفاظ نا مأنوس بيابانى به كار برد.

اعجابى كه ابو الفرج نسبت به ابن معتز ابراز داشته است (الاغانى، 10/274) ، خود نشان مى‏دهد كه تا چه حد از او تأثير پذيرفته است. شايد بتوان پا را از اين فراتر نهاد و گفت: شعر او-هنگامى كه وى به زندگانى مادى و ملموس مى‏پردازد-از شعر ابن معتز نيز گيراتر است؛سخنش صميمى و بى‏پيرايه است؛هم معانى و هم الفاظ را از متن زندگانى بر مى‏گيرد و به وسيله آنها شعر خود را جان مى‏بخشد؛حتى گاه از استعمال برخى الفاظ عاميانه نيز ابا ندارد (نك: ياقوت، ادبا، 13/109) ؛ هيچ يك از اشعار او، مقدمه ندارد؛هميشه ترجيح مى‏دهد كه بى‏درنگ به اصل موضوع بپردازد؛حتى در شعرى كه گويند 100 بيت بوده و در هجاى بريدى سروده شده، از همان بيت اول، حمله‏اى تند و آشكار بر او آغاز كرده است (نك: ابن طقطقى، 285-286؛ياقوت، همان، 13/127- 128).

ابو الفرج مردى سخت حساس و تند مزاج بود (ذهبى، ميزان، 3/123) ؛عيب ديگر مردمان را به آسانى مى‏ديد و به آسانى آنان را به استهزا مى‏گرفت، چندانكه به گفته ياقوت، هجايش از شعرهاى ديگرش بهتر بود و مردم از زخم زبانش بيمناك بودند (همان، 13/101). مثلا گزاف گويى جهنى، محتسب بصره را برنتافت و نزد همگان شرمسارش گردانيد (همان، 13/123-124). حتى چنانكه اشاره شد، ولى نعمت خود، وزير مهلبى را نيز هجا مى‏گفت (همان، 13/109).

با اينهمه دو قطعه‏اى كه وى درباره موش و گربه (همان، 13/105-107) و در رثاى خروس سروده، به گمان ما زيباترين اشعار اوست. مرثيه خروس وى چندان ابن شاكر (همانجا) را شيفته ساخت كه به سبب زيبايى وصف و استوارى كلام و دل آويزى الفاظ و بديع بودن معانى هر 39 بيت آن را نقل كرده است.

نثر او

بلاشر معتقد است كه درباره اسلوب ابو الفرج در نثر، سخنى جدى نمى‏توان گفت، زيرا همه آثار او و به خصوص بزرگ‏ترين آنها، اغانى سراپا نقل قول است و آنچه او خود به اين مجموعه افزوده، از سرفصلها، يا روابط ميان قطعات تجاوز نمى‏كند (ص 212-213). با اينهمه در لا به لاى روايات، گاه به قطعه‏هايى بسيار دلنشين و هوشمندانه دست مى‏يابيم كه مى‏توانند تصور نسبتا روشنى از اسلوب او در ذهن پديد آورند. از جمله اين نوشته‏ها مى‏توان به مقدمات كتابها، گفتارهاى انتقادى در اغانى و مقاتل، ستايشهايى كه مثلا از اسحاق موصلى و ابن معتز كرده، و داستانهايى كه در ادب الغرباء آورده است، اشاره كرد. در اين آثار ملاحظه مى‏شوده كه وى به هيچ وجه از معاصران قدرتمندش، صاحب و مهلبى و ابن عميد تأثير نپذيرفته، بلكه احساسات خود را به زبانى پاكيزه و شفاف، با صداقت و صميميتى كم نظير عرضه كرده است.

ابو الفرج كه به شدت تحت تأثير سنت روشنفكرانه مؤلفان ادب است، پيوسته مى‏كوشد از ارائه آثار ثقيل به خواننده خوددارى كند و به عكس او را با حكايات نو به نو مشغول دارد، زيرا مى‏داند كه «در طبيعت آدميزاد، عشق انتقال از چيزى به چيز ديگر، و راحت جويى گذر از امر معهود و شناخته به نامعهود و نو، نهفته است» ، زيرا «هر چيز كه اميد دست يافتن به آن مى‏رود، از آنچه حاصل است، بر جان شيرين‏تر مى‏نشيند» (الاغانى، 1/4؛نيز نك: بلاشر، 211-212). با اينهمه او كار خود را سخت جدى مى‏گيرد و آثار خويش را كاملا عالمانه تلقى مى‏كند، به همين جهت، پيوسته روايات خود را به اسنادى استوار و راويانى مشهور، متقن مى‏گرداند (درباره اسناد، او، نك: ه. د، الاغانى) ، يا به كتابهايى چون آثار ثعلب، ابن اعرابى، ابو عمرو شيباني، ابن حبيب، سكرى و ديگران ارجاع مى‏دهد (نك: خلف اللّه، 196).

اما در بسيارى جاها گويى در نظر گويى در نظر او، نبايد تنها به واقعيت زندگى مردمان و حوادث تاريخى نگريست، بلكه ساختار افسانه‏گون يك روايت نيز در صورتى كه فريبنده و دل آويز باشد و ذوق هنرى ظريفان را اقناع كند، مى‏تواند مورد توجه قرار گيرد و بنابراين بايد از پشتوانه سندهايى استوار برخوردار باشد. مثالهايى كه در تأييد اين سخن مى‏توان آورد، بسيار است. مثلا، در مرگ ليلى اخيليه، روايت اصمعى را كه مى‏گويد: او هنگام بازگشت از نيشابور درگذشت، درست نمى‏داند، بلكه ترجيح مى‏دهد كه ليلى، همراه شوى خود بر ماهورى كه قبر عاشق دلسوخته‏اش توبه در آن بود، بگذرد و به رغم نكوهش شوى، عاشق را درود فرستند و از او بخواهد، همانگونه كه در شعرى وعده كرده است، از وراى گور نيز سلام او را پاسخ گويد. همان هنگام، پرواز جغدى وحشت‏زده، اشتر ليلى را مى‏رماند، چنانكه او از فراز هودج به زمين مى‏افتد و كنار عاشق ديرينه جان مى‏سپارد. ابو الفرج در دنبال اين افسانه باور نكردنى مى‏افزايد: اين است روايت صحيح در مرگ ليلى (همان، 11/244). مثال ديگر افسانه‏هاى شور انگيز ليلى و مجنون است كه در حدود سده 2 ق پديد آمد و سپس پيوسته بر حجم آنها افزوده شد، تا به دست ابو الفرج رسيد (همان، 2/1-96). بى گمان وى به هيچ يك از آنها به عنوان حادثه‏اى واقعى نمى‏نگرد، اما همه را با رغبتى تمام كه انگيزه‏اى جز عشق به داستان پردازى ندارد، با دقت بسيار نقل مى‏كند (نك: بلاشر، 191). او مى‏داند كه افسانه پادشاهان يمن را يزيد بن مفرغ جعل كرده است (نك: ابو الفرج، همان، 18/255) ، اما از ذكر آنها نيز خوددارى نمى‏كند.

درگذشت او

سه كس كه با ابو الفرج روابطى داشته‏اند، سه تاريخ مختلف در مرگ او ياد كرده‏اند: شاگردش ابن ابى الفوارس گويد كه روز 14 ذيحجه 356 درگذشت و پيش از مرگ دچار اختلال حواس شد (خطيب، 11/400؛نيز نك: قفطى، 2/253). همين تاريخ را تقريبا همه نويسندگان بعدى پذيرفته‏اند (مثلا ابن خلكان، 3/309؛ابو الفداء، 1/108؛ذهبى، ميزان، 3/123) و معاصران نيز بيشتر بر اين نظرند. تاريخ دوم، 357 ق است كه ابو نعيم آورده است. او خود مى‏نويسد كه ابو الفرج را در سنين كهنسالى وى در بغداد، ديده است (2/22). برخى ديگر نيز با ترديد اين سال را ذكر كرده‏اند (مثلا: ابن خلكان، همانجا). تاريخ سوم، سال «سيصد و شصت و اندى» است كه دوستش ابن نديم ذكر كرده (ص 128) و كمتر مورد توجه قرار گرفته است، اما از ديگر تاريخها صحيح‏تر به نظر مى‏رسد. نخستين بار ياقوت به اين نكته پى برده، اما خود اظهار نظر قاطعى نكرده است. وى از قول حاشيه‏نويسى كه ادب الغرباء ابو الفرج را در دست داشته، داستانى نقل كرده، از اين قرار كه ابو الفرج در آن كتاب گويد: در زمان قدرت معز الدوله، روى قصر او در شماسيه چيزى خوانده، سپس در سال 362 ق به آن مكان بازگشته و اين بار ويرانى قصر را ديده است (ادبا، 13/95-96؛نيز نك: ادب، 88) و بدين سان، تاريخى كه ابن نديم ذكر كرده است، محتمل‏تر مى‏گردد (درباره تاريخ وفات او، نك: خلف الله، 16-21؛منجد، -14).

آثار

مجموعه آثارى كه به ابو الفرج نسبت داده‏اند، به 28 كتاب بالغ مى‏شود كه از آنها تنها 4 كتاب در دست است. عمده‏ترين كسانى كه فهرست آثار او را آورده‏اند، اينانند: ابن نديم (همانجا) ، ثعالبي (3/109) ، خطيب بغدادى (11/398) ، شيخ طوسى (ص 223-224) ، ياقوت (همان، 13/99-100) ، ابن خلكان (3/308) و قفطى (2/252).

كتابهاى او را مى‏توان بر حسب موضوع چنين تقسيم‏بندى كرد:

الف-درباره سرودها و ترانه‏ها و ترانه‏سرايان و اشعار و اخبار مربوط به آنان‏

1. الاغانى. چون اين كتاب بزرگ‏ترين اثر در زمينه ادب و موسيقى به شمار مى‏آيد و مزايايى گاه استثنائى دارد، در مدخلى جداگانه بررسى مى‏شود (نك: ه. د، الاغانى).

2. مجرد الاغانى.ابو الفرج خود به اين كتاب اشاره كرده است (نك: الاغانى، 1/1).

3.الاماء الشواعر. اين كتاب در 1983 م در بغداد به كوشش يونس احمد سامرائى و نورى حمودى قيسى به چاپ رسيده است. احتمالا اشعار الاماء و المماليك (نك: ابن نديم، همانجا) و المماليك الشعراء (ياقوت، همان، 13/99) ، عناوين تحريف شده همين كتاب است.

4. كتاب الخمارين و الخمارات.

5. الاخبار و النوادر.

6. ادب السماع.

7.اخبار الطفيليين.

8. مجموع الآثار و الاخبار.

9. كتاب القيان. حاجى خليفه كتابى از ابو الفرج به نام نزهة الملوك و الاعيان فى اخبار القيان و المغنيات الدواخل الحسان ياد كرده (2/1947) كه احتمالا همين كتاب است.

10. دعوة النجار، يا دعوة التجار (نك: همو، 1/756).

11. كتاب الغلمان المغنيين.

12. كتابى درباره نغمه‏ها كه خود به آن اشاره كرده (نك: همان، 10/97).

13. رساله‏اى درباره غنا كه خود از آن ياد كرده است (نك: همان، 5/270).

14. الديارات. از سده‏هاى نخست قمرى ديرها را بيشتر مراكزى براى تفريح تلقى مى‏كرده‏اند. به همين جهت، مؤلفان كتابهاى الديارات، پس از تعيين محل دير، به ذكر اخبار و اشعارى كه در پيرامون آن ساخته شده بود، مى‏پرداختند. ظاهرا نخستين كتابى كه پيش از ابو الفرج در اين باب تأليف شده، كتاب الحيرة و تسمية البيع و الديارات، اثر هشام كلبى است. پس از آن ديارات ابو الفرج تأليف شد. اما نويسندگان سده 4 ق به اين موضوع اقبال بسيار نشان داده‏اند، چنانكه 5 كتاب ديگر نيز در همين دوره تأليف شده است: كتاب الديرة از سرىّ رفّاء؛الديارات از ابو بكر محمد و ابو عثمان سعيد خالدى؛الديارات الكبير از شمشاطى؛كتاب الديرة از محمد بن حسن نحوى و از همه مهم‏تر الديارات شابشتى (د 388 ق). شگفت آنكه شابشتى هيچ اشاره‏اى به ابو الفرج نكرده و گويى از كتاب او به كلى بى اطلاع بوده است (درباره اين كتابها، نك: عواد، 36-42). كتاب ابو الفرج اينك در دست نيست و نسخه‏اى كه به همين نام در كتابخانه برلين نگهدارى مى‏شود (آلوارت، شم 8321) ، معلوم نيست كه از آن ابو الفرج باشد. اما بى گمان ياقوت آن را در دست داشته، زيرا بارها در معجم البلدان به آن ارجاع داده است (نك: بلدان، 2/654، 667-668، جم). جليل عطيه آنچه از اين اثر در منابع آمده است، گرد آورده و به نام الديارات در بيروت (1991 م) به چاپ رسانده است.

ب-كتابى در ادب‏

اثرى كاملا استثنائى و دلنشين از ابو الفرج در دست داريم كه ادب الغرباء من اهل الفضل و الادب (ابن نديم، 128) ، يا آداب الغرباء (خطيب، 11/398) ، يا ادباء الغرباء (ياقوت، ادبا، همانجا) نام دارد. تا 1000 سال پس از مرگ ابو الفرج كسى خبرى از محتواى اين كتاب، جز آن چند روايتى كه ياقوت آورده است (نك: همان، 13/95-96) ، نداده بود؛اما نسخه‏اى از آن در اختيار بديع الزمان فروزانفر بود كه براى نشر به صلاح الدين منجد سپرد. منجد نيز كتاب را در 1972 م در بيروت منتشر كرد. اين نسخه متعلق به سده 13 ق است، اما اينك نسخه‏اى ديگر، از سده 7 ق در كتابخانه آيت اللّه مرعشى يافت شده است (مرعشى، شم (5) 4047).

ابو الفرج در اين كتاب، با ذكر تاريخ بارها از خود سخن گفته، چندانكه اين كتاب يكى از مراجع عمده براى شرح احوال او شده است. چنانكه در بخش درگذشت او ياد شد، يكى از روايات اين كتاب نشان مى‏دهد كه وى، بر خلاف، همه روايات، تا اندكى پس از 362 ق زنده بوده و اين كتاب را نيز پس از اين تاريخ، يا در اواخر آن سال نوشته است. در اين زمان دوست و حامى قدرتمند او وزير مهلبى در گذشته بود و او در غم تنهايى و تنگدستى مى‏زيست. مقدمه كوتاه و غم انگيزى كه وى در آغاز كتاب نگاشته است (ص 20-22) ، بر اين معنى دلالت دارد.

موضوع و لحن گفتار كتاب سراسر نشان از صميميت و يكرنگى روح مؤلف دارد. وى خاصه به دنبال غربت‏زدگانى كه از سر اندوه يادگارى از خود به جاى گذاشته‏اند، به هر سوى سر مى‏كشد و در خانه‏ها، دكانهاى ويران، مساجد، باغها، حتى در كوهها نوشته‏هاى آنان را مى‏يابد و در كتاب خود ضبط مى‏كند. بديهى است كه او از اخبارى كه ديگران نيز در همين باب برايش نقل مى‏كنند، چشم نمى‏پوشد (ص 21).اهميت اين كتاب براى روان‏شناسى اجتماعى آن روزگار بر كسى پوشيده نيست.

ج-كتابهايى كه درباره اشخاص معين تأليف كرده‏

1. الفرق (يا الوزن) و المعيار فى الاوغاد و الاحرار، كه در معارضه با اللفظ المحيط هارون بن منجم نوشته است (نك: حاجى خليفه، 2/1256) ؛

2. اخبار جحظة البرمكى؛

3. مناجيب الخصيان، درباره دو خواجه جوان متعلق به وزير مهلبى (ياقوت، همان، 13/99-100).

د-تبارنامه‏ها

1. جمهرة النسب. اين عنوان را خطيب بغدادى آورده است (همانجا) ، اما ذيل كتاب التعديل خواهيم ديد كه ابو الفرج، جمهره انساب عرب را نه عنوان، كه موضوع التعديل ياد كرده است (الاغانى، 22/3). حال نمى‏دانيم كه خطيب كتاب ديگرى را در نظر داشته، يا آن عنوان و آن موضوع را دو كتاب پنداشته است.

2. نسب بنى عبد شمس.

3. نسب بنى شيبان.

4. نسب المهالبة.

5. نسب بنى تغلب.

6. نسب بنى كلاب.

ه-اخبار و روايات مربوط به اعراب‏

1. ايام العرب، كه به قول خطيب بغدادى شامل 1700 «يوم» بوده است (همانجا) ،

2. التعديل و الانتصاف فى مآثر العرب و مثالبها. ابو الفرج خود گويد (همانجا) كه اين، عنوان كتابى است در باب «جمهرة انساب العرب».

و-كتابهاى مذهبى

1. مقاتل الطالبيين، كه درباره آن جداگانه بحث خواهد شد.

2. تفضيل ذى الحجة. از اين كتاب اطلاعى در دست نيست و تنها با توجه به عنوان كتاب مى‏توان حدس زد كه شامل موضوعات دينى بوده است (نك: نامه دانشوران، 4/58).

3 و 4. ما نزل من القرآن فى امير المؤمنين على و اهل بيته (ع) و كلام فاطمة (ع) فى فدك، كه شيخ طوسى به وى نسبت داده است (ص 224). پيش از شيخ طوسى كسى به اين دو كتاب اشاره نكرده و نويسندگان پس از او هم از نقل آنها در فهرست آثار ابو الفرج خوددارى كرده‏اند. به نظر مى‏آيد كه اين دو اثر را كسان ديگرى تأليف كرده باشند و بعدها در اثر خلطى كه چگونگى آن بر ما پوشيده مانده است، به ابو الفرج منسوب گرديده باشد. اما در هر حال اين كتابها در دست نويسندگان شيعه وجود داشته، زيرا در سده 7 ق مى‏بينيم كه ابن طاووس، در كتاب بناء المقالة الفاطميه خود 3 بار از ما نزل من القرآن ابو الفرج نقل قول كرده است (ص 143-144، 262، 287).

5. كتابى به نام تحف الوسائد فى اخبار الولائد، كه حاجى خليفه به او نسبت داده است (1/360).

بسيارى از آثار ابو الفرج، تنها يك سده پس از مرگش از ميان رفته بود، زيرا خطيب مى‏نويسد: او بخشى از تأليفات خود را به اندلس فرستاد كه ديگر به دست ما (در عراق) بازنگشت، و آنگاه نام 11 اثر را كه بيشتر نسب نامه هستند، ذكر مى‏كند (11/398؛قس: قفطى، 2/252؛ ابن خلكان، 3/308). كتاب الاماء الشواعر جزو اين آثار نيست، اما جالب توجه آنكه تنها نسخه باقى مانده از اين كتاب به خط مغربى است (نك: سامرائى، 13).

رويدادهاي تاريخي آذرماه

رويدادهاي تاريخي آذرماه

 

1 آذر 1067 خورشيدي: تولد نادرشاه افشار

4 آذر 346خ: درگذشت ابوالفرج اصفهاني.

4 آذر 471خ: درگذشت ملكشاه سلجوقي.

26 نوامبر 43 پ.م: تشكيل دومين اتحاد مثلث يا حكومت سه نفره در روم. اين حكومت با اتحاد مارك آنتوني و اوكتاويان و لپيدوس شكل گرفت.

26 نوامبر 253م: شكست روميان از ايرانيان در نبرد بارباليسوس در بين النهرين. پيامد اين جنگ، تصرف شهرهاي انطاكيه و دورا اوروپوس در سوريه، طي سه سال بعد، توسط ايران بود.

27 نوامبر 521 پ.م: سركوب شورش ارخه در بابل، توسط وينده فرنه (سردار داريوش بزرگ هخامنشي). ارخه مدعي بود كه فرزند نبونيد (شاه پيشين بابل) است.

27 نوامبر 8 پ.م: درگذشت هوراس، شاعر رومي، در 57 سالگي. او معاصر ژوليوس سزار و اوكتاويان آگوستوس (امپراتوران روم) بود.

27 نوامبر 602م: كشته شدن موريكيوس، امپراتور روم، در 63 سالگي، پس از 20 سال سلطنت. او با شورش يكي از سردارانش به نام فوكاس مواجه گرديد و به دست همو نيز كشته شد. 39 روز بعد، خسرو پرويز ساساني (شاه ايران) به بهانه خونخواهي موريكيوس به فوكاس اعلان جنگ داد و نبرد 25 ساله ايران و بيزانس آغاز شد.

6 آذر 635خ: پايان حكومت اسماعيليان ايران در دژ الموت. حسن صبّاح در سال 469خ الموت را مركز حكومت خود قرار داد و اسماعيليان تا حمله هولاكوخان مغول در اين دژ فرمان مي راندند.

27 نوامبر 328م: درگذشت امرؤالقيس، حاكم لخمي حيره، پس از 33 سال حكومت. عمرو دوم جانشين پدرش شد و تا 363م حكومت كرد. دولت لخميان از سال 268م در مرز ايران و روم تأسيس شد و در جنگهاي دو دولت حضوري نمايان داشت.

27 نوامبر 511م: درگذشت كلوويس، شاه فرانكها، در پاريس، پس از 30 سال سلطنت. قلمرو فرانكها ميان چهار پسر او تقسيم شد.

28 نوامبر 588م: شكست تركان (به فرماندهي باغا خاقان) از ايرانيان (به فرماندهي بهرام چوبين) در نزديكي بلخ. خاقان ترك كه يك سال فرمانروايي كرده بود، در اين جنگ كشته شد و تولان خاقان به رهبري تركان برگزيده شد. شهرهاي بلخ و هرات در سال 589 به تصرف ايران درآمد.

29 نوامبر 561م: درگذشت كلوتر، شاه فرانكها، پس از 50 سال سلطنت. قلمرو فرانكها كه در 558م يكپارچه شده بود، بار ديگر ميان چهار پسر كلوتر تقسيم شد.

8 آذر 7خ: فتح دژهاي يهوديان در خيبر به دست حضرت علي عليه السلام

8 آذر 286خ: درگذشت امير اسماعيل ساماني، پس از 16 سال حكومت در خراسان و ماوراء النهر

9 آذر 451خ: كشته شدن آلب ارسلان سلجوقي، پس از 10 سال حكومت

ماه دسامبر 331 پ.م: تصرف شهر شوش به دست اسكندر مقدوني. او دو ماه پيش، ايرانيان را در نبرد گوگمل شكست داده و وارد فلات ايران شده بود.

ماه دسامبر 328 پ.م: كشته شدن اسپيتامن (ساتراپ سغد) در نبرد با كوئينوس

ماه دسامبر 325 پ.م: رسيدن اسكندر به كارمانيا (بندر عباس كنوني). او پس از فتح ماوراء النهر و افغانستان و پاكستان كنوني، از راه جنوب ايران به مركز حكومت خود در بابل بازگشت.

ماه دسامبر 324 پ.م: قتل عام كوه نشينان كوسي در لرستان به فرمان اسكندر

ماه دسامبر 55م: شورش وردان در ايران، بر عليه پدرش (بلاش يكم اشكاني). شورش وردان در سال 58م سركوب شد.

ماه دسامبر 135م: كشته شدن شمعون بركوخبا، رهبر شورش يهوديان در اورشليم. يهوديان رابطه خوبي با دولت اشكاني و ايرانيان داشتند و همواره براي دولت روم مشكل آفريني مي كردند.

ماه دسامبر 165م: غارت شهر سلوكيه نزديك تيسفون (پايتخت ايران) به دست روميان. با شيوع طاعون در سلوكيه، روميان عقب نشستند و بيماري را تا غرب اروپا گسترش دادند و سبب مرگ ميليونها نفر شدند.

ماه دسامبر 283م: كشته شدن كاروس (امپراتور روم) بر اثر برخورد آذرخش در تيسفون. با مرگ او، روميان از پايتخت ايران عقب نشستند.

ماه دسامبر 426م: تأسيس دولت كوپان در هندوراس توسط ماياها كه تا سده نهم پا بر جا بود.

11 آذر 268خ: درگذشت ابن قتيبه دينوري (ابومحمد عبدالله بن مسلم)، اديب ايراني، در 61 سالگي. «عيون الاخبار» از اوست.

11 آذر 600خ: شكست سلطان جلال الدين خوارزمشاه (منگوبرتي)، شاه ايران، از مغولان، در كنار رود سند.

12 آذر 184خ: درگذشت يحيي برمكي، وزير ايراني هارون الرشيد (خليفه عباسي)، در زندان بغداد.

12 آذر 463خ: تولد سلطان سنجر سلجوقي

6 دسامبر 167 پ.م: غارت شهر اورشليم به دست آنتيوخوس چهارم، شاه سلوكي. يهوديان زيادي به دست يونانيان كشته شدند.

6 دسامبر 343م: درگذشت قديس نيكولاس (بابا نوئل)

15 آذر 252خ: درگذشت حنين بن اسحاق، پزشك و مترجم

7 دسامبر 424 پ.م: كشته شدن سغديان هخامنشي، شاه ايران، پس از 6 ماه پادشاهي؛ داريوش دوم جانشين او شد و 20 سال سلطنت كرد.

7 دسامبر 43 پ.م: كشته شدن سيسرو، خطيب رومي

8 دسامبر 65 پ.م: تولد هوراس، شاعر رومي

9 دسامبر 73 پ.م: آغاز شورش بردگان در ايتاليا، به رهبري اسپارتاكوس

18 آذر 714خ: درگذشت ابوسعيد بهادر، شاه ايران، پس از 20 سال سلطنت. با مرگ او حكومت 79 ساله ايلخانان مغول بر ايران پايان يافت.

10 دسامبر 522 پ.م: كشته شدن آسينه، شورشي عيلامي، به فرمان داريوش بزرگ

10 دسامبر 220م: كناره گيري شيان (امپراتور چين)، پس از 31 سال سلطنت. بدين ترتيب سلطنت دودمان هان در چين كه از سال 202 پ.م آغاز شده بود، پايان يافت. روابط ديپلماتيك ايران و چين در دوران حكومت سلسله هان در چين و پادشاهي اشكانيان در ايران آغاز شد.

19 آذر 502خ: درگذشت عمر خيام نيشابوري، رياضيدان و اخترشناس ايراني، در 77 سالگي. او و همكارانش در سال 457خ تقويم جلالي را تدوين كردند كه بر پايه ي گاهشماري ايراني استوار بود.

10 دسامبر 1198م: درگذشت ابن رشد اندلسي، فيلسوف مسلمان

19 آذر 1265خ: تولد ملك الشعرا بهار

12 دسامبر 627م: شكست ايرانيان از روميان در نزديكي نينوا. روميان با غارت آتشكده آذرگشسپ به جنگ 25 ساله با ايران پايان دادند.

12 دسامبر 639م: آغاز حمله اعراب به سرزمين مصر، به فرماندهي عمرو بن عاص

21 آذر 35خ: شكست عايشه و متّحدانش از حضرت علي عليه السلام در نبرد جمل

21 آذر 109خ: شكست امويان از خزرها در اردبيل. سردار اموي در اين جنگ كشته شد و خزرها آذربايجان را غارت كردند.

21 آذر 442خ: آغاز دوران وزارت خواجه نظام الملك توسي در ايران كه 29 سال ادامه يافت.

13 دسامبر 522 پ.م: شكست ندينتو بل (شورشي بابلي) از داريوش بزرگ (شاه ايران)، در كنار رود دجله. او پنج روز بعد در زازانو (در كنار رود فرات) بار ديگر هم شكست خورد.

13 دسامبر 558م: درگذشت شيلدبر، شاه فرانكها، در پاريس، پس از 47 سال سلطنت. كلوتر تا سال 561 تنها شاه فرانكها بود.

22 آذر 346خ: درگذشت وشمگير پسر زيار، حاكم طبرستان، پس از 32 سال حكومت

22 آذر 1304خ: آغاز پادشاهي خاندان پهلوي در ايران

15 دسامبر 37م: تولد نرون، امپراتور روم. او در سال 54م به سلطنت رسيد و در سال 68 خودكشي كرد. جنگ ايران و روم بر سر ارمنستان، در زمان فرمانروايي نرون روي داد و با پيروزي ايران پايان يافت.

26 آذر 427خ: درگذشت ابوريحان بيروني، دانشمند ايراني، در 76 سالگي. كتاب «آثار الباقيه» نوشته اوست كه از منابع مهم در پژوهشهاي تاريخي شمرده مي شود.

18 دسامبر 218 پ.م: شكست روميان از كارتاژيها در نبرد تربيا در جنوب پلاكنتيا

27 آذر 1323خ: درگذشت حسن رشديه، بنيانگذار مدارس نوين در ايران

19 دسامبر 324م: بركنار شدن ليكينيوس از امپراتوري روم، پس از 16 سال سلطنت. بدين ترتيب جنگ داخلي در روم پايان يافت و كنستانتين تنها امپراتور روم شد.

19 دسامبر 380م: تولد نستوريوس، روحاني مسيحي، در سوريه. او باني فرقه نستوري بود كه بيشتر مسيحيان ايران را شامل مي شود.

21 دسامبر 909م: تأسيس دولت شيعه مذهب فاطمي در شمال آفريقا كه تا 1171م پا بر جا بود.