شهر بخارا

شهر بخارا مرکز استان بخارا در کشور ازبکستان است. این شهر امروزه در 39 درجه و 46 دقیقه عرض شمالی و 64 درجه و 26 دقیقه طول شرقی واقع است و ارتفاع آن از سطح دریا 225 متر می باشد. وسعت شهر بخارا 39 کیلومتر مربع است و جمعیت آن در سال 2009م، 263 هزار تن بود. میانگین دمای هوا در تابستان به 37 درجه بالای صفر و در زمستان به 4 درجه زیر صفر می رسد.

نام این شهر در نوشته های چینی در سده پنجم میلادی، «نومی» آمده که با نام نومجکس یا نومجکت در پیوند است. نرشخی که کتاب خود با نام «تاریخ بخارا» را در سال 944م (332ق) نوشته، می گوید: نامهای دیگر بخارا عبارتند از؛ نومجکت یا بومسکت که یکی از روستاهای بخارا نیز است؛ مدینه التجّار (شهر بازرگانان) و شهر مس.

نام بخارا از واژه ی سغدی «فوخار» به معنی «فرّخ» یا «نیکبخت» گرفته شده است. فوخار به پوخار و آن نیز به بخارا تبدیل شده است. هسوان تسونگ (زائر بودایی اهل چین) در سال 629م از بخارا دیدن کرده و آن را «بوخو» نامیده است. برخی نیز بر این باورند که نام بخارا از «ویهارا» گرفته شده که در زبان سنسکریت به معابد بودایی گفته می شده است.

سرزمین میان دو رود آمودریا و سیردریا از حدود پنج هزار سال پیش محل زندگی انسان بوده است. جلگه های حاصلخیز که از رود زرافشان سیراب می شدند، مکان مناسبی برای زیستن بودند. شهر بخارا به احتمال در حدود پنج سده پیش از میلاد پا به عرصه تاریخ نهاد. بخشی از ساتراپ سغد در شاهنشاهی هخامنشی بود و در سده سوم و دوم پیش از میلاد جزئی از قلمرو دولت یونانی باختر شمرده می شد. سپس دولت کوشان بر بخارا دست یافت. سکه هایی مربوط به سده های چهارم و پنجم میلادی از بخارا به دست آمده است که خط آرامی و زبان سغدی بر روی آنها نقش شده است. سکه های زده شده در بخارا در اواخر سده هفتم میلادی، دارای نقش صلیب هستند که نشان دهنده رواج آیین مسیحیت در این منطقه است.

مسلمانان در سال 709م شهر بخارا را به تصرف درآوردند ولی تا چندین سال با فرمانروایان محلی در زد و خورد بودند. امیر اسماعیل سامانی در اوت 874م از سوی برادرش، نصر بن احمد، حاکم شهر بخارا شد و بدین ترتیب، دولت سامانیان رسما به وجود آمد. نصر بن احمد در 892م در سمرقند درگذشت و امیر اسماعیل جانشین او شد. این گونه بود که بخارا به پایتختی برگزیده شد و یکی از مراکز مهم تمدن اسلامی گردید.

شهر بخارا در سده دهم میلادی حدود 300 هزار تن جمعیت داشت و همراه شهرهای قرطبه در اسپانیا و قاهره و بغداد، از پر جمعیت ترین شهرهای جهان اسلام به شمار می آمد.

ترکان قراخانی در ماه می 992م به بخارا حمله کردند و این شهر را سه ماه در دست داشتند. سرانجام نیز دولت سامانیان به دست همین ترکان در پاییز 999م از میان رفت. سلجوقیان در 1027م بر بخارا دست یافتند. بخارا تا 130 سال دیگر میان ترکان سلجوقی و قراخانی دست به دست می شد؛ تا آنکه ایل ارسلان خوارزمشاه در 1158م بر این شهر چیره شد.

در سال 1070م، 5300 تن از جنگاوران بخارا به دربار امپراتور چین فرستاده شدن تا در جنگ با ختائیان شرکت کنند. این مردم در نزدیکی شهر پکن مسکن گزیدند. رهبر این گروه در زبان چینی «سو فِی ئِر» خوانده می شد. او را پدر اسلام در چین دانسته اند. چینیها به اسلام، «داشی فا» یعنی «قانون اعراب» می گفتند؛ داشی = عرب و فا = قانون.

بخارا در فوریه 1220م به تصرف مغولان درآمد.

در 1383م تیمور گورکان به بخارا حمله کرد و آن را فتح نمود. این شهر تا 1505م در قلمرو تیموریان بود و در این سال به تصرف ازبکان شیبانی درآمد. خانات بخارا در 1785 جای خود را به امیرنشین بخارا داد که تا 1920 پابرجا بود. امارت بخارا در 1868 تحت الحمایه روسیه قرار گرفت و در 1920 بخشی از اتحاد جماهیر شوروی شد.

ابن خردادبه فاصله مرو تا بخارا را 55 فرسنگ (حدود 300 کیلومتر) ذکر کرده است. از بخارا تا پیکند 5 فرسنگ، از پیکند تا فربر 12 فرسنگ، از فربر تا آمودریا یک فرسنگ، از آمودریا تا شهر آمل یک فرسنگ و از آمل تا مرو هم 36 فرسنگ بود.

همو، فاصله بخارا تا سمرقند را 39 فرسنگ (حدود 230 کیلومتر) دانسته، بدین شرح: از بخارا تا طواویس 7 فرسنگ، از طواویس تا کرمینیه 10 فرسنگ، از کرمینیه تا دبوسیه 5 فرسنگ، از دبوسیه تا اربنجن 5 فرسنگ، از اربنجن تا زرمان 5 فرسنگ و از زرمان تا سمرقند 7 فرسنگ بود.

فاصله بخارا تا چهار شهر بزرگ و مشهور پیرامون آن به شرح زیر است:

تا سمرقند (39 و 39 شمالی، 66 و 58 شرقی) 250 کیلومتر.

تا اورگنج یا گرگانج (42 و 23 شمالی، 59 و 16 شرقی)، که پایتخت خوارزم شمرده می شد، 800 کیلومتر.

تا بلخ (36 و 45 شمالی، 66 و 54 شرقی) 550 کیلومتر.

تا مرو (37 و 36 شمالی، 61 و 50 شرقی) 450 کیلومتر.

نرشخی می گوید که در بازار ماخ در بخارا، بت نیز خرید و فروش می شود. به گمان بسیار، منظور نرشخی از بت، پیکره های بودا بوده است. مقدسی از تولیدات شهر بخارا که به نقاط دیگر صادر می شد، نام برده است که عبارتند از: پارچه های نرم، جانماز، فرش، رخت خواب مسافرخانه، کمربند برای اسبان که در زندانها می بافند، جامه ی اشمونی، پیه، پوست آهو و روغن سرو.

یکی از بناهای تاریخی بخارا، مناره «پای کلان» است که ساخت آن در سده دوازدهم میلادی و توسط حاکم قراخانی انجام شده است. قطر این مناره 9 متر و بلندی آن 46 متر است.

فهرست افراد نامدار بخارا

آن لوشان، امپراتور چین؛ نام او رخشان یا روشن بود که در زبان چینی به لوشان دگرگون شد. او در حدود سال 703م احتمالا در بخارا زاده شد. در 5 فوریه 756م به امپراتوری رسید و در 29 ژانویه 757م درگذشت.

شریک بن سنان نخعی، از فقیهان و محدثان شیعه مذهب ایرانی، در سال 714م در بخارا زاده شد و در فوریه 794م در کوفه درگذشت.

محمد بن اسحاق بخاری، محدث برجسته اهل سنت، در سال 810م در بخارا زاده شد و در 870م درگذشت. «صحیح بخاری» یکی از صحاح ستّه (ششگانه) از اوست.

ابوحذیفه اسحاق بن بشر بخاری، محدث و مورخ ایرانی، در سال 751م زاده شد و در سال 821م درگذشت.

محمد بن جعفر نرشخی، نویسنده «تاریخ بخارا»، در سال 899م زاده شد و در 958م درگذشت.

ابوالفضل محمد بن عبدالله بلعمی، وزیر سامانیان، در 940م در بخارا درگذشت.

ابوعلی محمد بلعمی پسر ابوالفضل بلعمی، وزیر سامانیان و نویسنده «تاریخ بلعمی»، در سال 974م در بخارا درگذشت.

ابوعلی حسین بن عبدالله بن سینا، پزشک و فیلسوف ایرانی، در سال 980م در روستای افشنه در بخارا چشم به جهان گشود و در 1037م در همدان درگذشت.

سدید الدین محمد عوفی، ادیب و مورخ، در 1171م زاده شد و در 1242م درگذشت.

بهاء الدین نقشبند، صوفی اهل بخارا، در 1318م زاده شد و در 1389م درگذشت.

علاء الدین محمد عطار بخاری، صوفی و عارف ایرانی، در ماه مارس سال 1400م درگذشت. او داماد خواجه بهاء الدین نقشبند بود.

 

شهر بلخ

شهر بلخ امروزی در 36 درجه و 45 دقیقه عرض شمالی و 66 درجه و 54 دقیقه طول شرقی واقع است و ارتفاع این شهر از سطح دریا 365 متر می باشد. شهر بلخ در 20 کیلومتری شمال غرب مزار شریف (مرکز استان بلخ) و 74 کیلومتری جنوب آمودریا قرار دارد. این شهر تنها 12 کیلومتر از شاخه رود بلخ فاصله دارد.

بر پایه روایات ملی ایرانی، شهر بلخ توسط کیومرث (نخستین انسان و نخستین شهریار) بنا گردید. سیاوش در همین شهر بر تورانیها پیروز شد ولی به سبب پایبندی به پیمان خود با افراسیاب تورانی، به سرزمین دشمن پناهنده شد. بلخ پایتخت لهراسپ و گشتاسپ (شاهان کیانی) بود. زرتشت پیامبر در همین شهر و به دست تورانیها کشته شد. گمان است که نام شهر مزار شریف از محل کشته شدن زرتشت گرفته شده باشد و بعدها به مزار امام علی (ع) مشهور شده است.

بلخ یا باختر یا باکتریا، مرکز نشر آیین زرتشت شمرده می شد. هنگامی که اسکندر مقدونی بلخ را در بهار 329 پ.م تصرف کرد و ساتراپ بلخ کشته شد، با رکسانا دختر ساتراپ باختر عروسی کرد. دولت یونانی باختری در سال 245 پ.م به پایتختی بلخ تأسیس شد و از قلمرو سلوکیان مستقل گردید. آنتیوخوس سوم سلوکی بلخ را سه سال محاصره کرد ولی سرانجام در 206 پ.م ناکام ماند.

در سده های بعد به ترتیب دولتهای هند و یونانی، اشکانیان، هندو پارتی، کوشانیان، کوشانشاهان (هندو ساسانیان)، هونهای کیداری و هپتالها بر بلخ فرمان راندند. ساسانیان در 557م با برانداختن هپتالها، بلخ را متصرف شدند. بهرام چوبین، سپهسالار ایران در 589م در بلخ توانست بر ترکان چیره شود.

اعراب مسلمان در سال 664م شورش ایرانیان را در بلخ سرکوب کردند و پیروز پسر یزدگرد سوم ناچار به دربار امپراتور چین پناهنده گردید. بلخ در 671م به تصرف کامل اعراب درآمد. در سال 708م، تبتیها و ترکان به رهبری نیزک ترخان، به شهر بلخ حمله کرده و آن را به تصرف درآوردند. کمی بعد، نیزک ترخان در جنگ با قتیبه بن مسلم باهلی، والی خراسان، کشته شد (715م) و بلخ دوباره به دست امویان افتاد. اسد بن عبدالله قصری که والی خراسان بود، در سال 738م در بلخ درگذشت. او از 724 تا 727م و از 735 تا 738م والی بود. او مرکز ولایت خراسان را در سال 726م از مرو به بلخ منتقل کرده بود.

بلخ در 747م به دست ابومسلم خراسانی تصرف شد و از قلمرو امویان جدا گردید. دولت عباسی که در 750م به قدرت رسید، تا 821م بر بلخ فرمان می راند و سپس این شهر ضمیمه قلمرو دولت طاهریان شد.

شاخه هینایانا از مذهب بودایی در بلخ رواج داشت. معبد بودایی نوبهار در بخش غربی شهر بلخ قرار داشت. خادم این معبد در زبان سنسکریت «پراموکها» نامیده می شد که در زبان عربی به صورت «برمک» درآمد. خالد برمکی که فرزند یکی از این برمکها بود، به مقام وزارت سفاح (نخستین خلیفه عباسی) دست یافت. یحیی پسر خالد برمکی نیز وزیر هارون الرشید بود. سه پسر یحیی به نامهای موسی و فضل و جعفر نیز در دربار هارون دارای منصب بودند. خاندان برمکی موجب راه یافتن علوم هندی و معارف بودایی به محافل علمی جهان اسلام شدند.

یعقوب لیث صفاری در سال 870م شهر بلخ را از طاهریان گرفت و این شهر تا 30 سال بعد جزو قلمرو صفاریان شمرده می شد. عمرو لیث صفاری در سال 900م در نزدیکی بلخ از امیر اسماعیل سامانی شکست خورد و شهر بلخ ضمیمه قلمرو سامانیان گردید.

سلطان محمود غزنوی در 997م شهر بلخ را از سامانیان گرفت. ترکان قراخانی در سال 1006م به بلخ یورش بردند و آن را اشغال نمودند. سلطان محمود غزنوی در ژانویه 1008م توانست در نبرد کَتَر در 25 کیلومتری بلخ بر قراخانیان چیره شود.

ترکان سلجوقی در سال 1059م بر شهر بلخ دست یافتند. ترکان صحراگرد اوغوز در سال 1115م بلخ را به باد غارت دادند. پس از مرگ سلطان سنجر سلجوقی در 1157م، بلخ به تصرف محمود خان، حاکم قراخانی درآمد. خوارزمشاهیان در 1162م بلخ را متصرف شدند و این شهر تا 1198م در دست آنان باقی ماند. غوریان از 1198 تا 1206م بر بلخ فرمان راندند. حاکم غوری بلخ در پاییز 1206م، خود را دست نشانده سلطان محمد خوارزمشاه اعلام کرد و بدین ترتیب، بلخ دوباره ضمیمه قلمرو خوارزمشاهیان شد.

شهر بلخ در 1220م به دست مغولان افتاد و سپس بخشی از قلمرو ایلخانان ایران بود و در سده چهاردهم نیز به دست آل کُرت اداره می شد. بلخ توسط امیر تیمور گورکان در 1389م ویران گردید ولی شاهرخ پسر تیمور، این شهر را در 1407م بازسازی کرد.

بلخ در قلمرو گورکانیان بود تا آنکه در 1506م به دست ازبکان تصرف شد. از این تاریخ تا دویست سال، بلخ میان گورکانیان هند و ازبکان بخارا دست به دست می شد. نادرشاه در 1736م بلخ را از هندیان پس گرفت ولی پس از مرگ او در 1747م، دوباره این شهر میان ازبکان و افغانها رد و بدل می شد. در 1866م شهر مزار شریف به عنوان مرکز ایالت برگزیده شد و از اهمیت شهر بلخ کاسته شد. در سال 1911م تنها 500 خانوار در بلخ زندگی می کردند.

راه بازرگانی موسوم به «جاده ابریشم» از بلخ می گذشت. البته شاخه اصلی جاده ابریشم از بخارا به مرو می رفت ولی جاده ای نیز از کاشغر به کابل و بلخ می رسید.

فاصله شهر بلخ از شهرهای مشهور و مهم اطرافش به شرح زیر است:

·         تا کابل (34 و 32 شمالی، 69 و 10 شرقی)، 450 کیلومتر در سوی جنوب شرقی

·         تا غزنه (33 و 33 شمالی، 68 و 25 شرقی) 500 کیلومتر در سوی جنوب شرقی

·         تا هرات (34 و 21 شمالی، 62 و 12 شرقی) 700 کیلومتر در سوی جنوب غربی

·         تا ترمذ (37 و 13 شمالی، 67 و 17 شرقی) 90 کیلومتر در سوی شمال شرقی. ترمذ در ازبکستان است.

·         تا مرو (37 و 36 شمالی، 61 و 50 شرقی)، 600 کیلومتر در سوی شمال غربی. مرو در ترکمنستان است.

در پایان، فهرستی از مشاهیر بلخ ارائه می شود.

·         خالد برمکی که وزیر خلفای عباسی بود، در سال 705م در بلخ زاده شد و در 782م در بغداد درگذشت.

·         مُقاتل بن سلیمان بلخی که از مفسران قرآن و اهل بلخ بود در سال 767م درگذشت.

·         ابومعشر بلخی که یکی از اخترشناسان نامدار جهان اسلام بود، در سال 787م در بلخ زاده شد و در 886م درگذشت.

·         ابو المؤید بلخی، شاعر سده دهم میلادی

·         ابوشکور بلخی، شاعر سده دهم میلادی

·         معروفی بلخی، شاعر سده دهم میلادی

·         رابعه بنت کعب قزداری، بانوی شاعر در نیمه نخست سده دهم میلادی؛ پدر او والی بلخ بود و رابعه در بلخ زاده شد.

·         ابو زید بلخی که از نخستین فیلسوفان ایرانی پس از اسلام بود، در ژانویه 934م درگذشت.

·         شهید بلخی که از نخستین شاعرانی بود که پس از اسلام به زبان فارسی به سرودن شعر دست زد، در سال 937م درگذشت.

·         عنصری بلخی (ابوالقاسم حسن بن احمد) یکی از شاعران دربار غزنویان بود. او در سال 961م در بلخ زاده شد و در 1039م در غزنه درگذشت.

·         ناصر خسرو از شاعران و جهانگردان ایرانی بود که در سال 1004م در قبادیان بلخ چشم به جهان گشود و در 1088م درگذشت.

·         رشید الدین وطواط (محمد بن عبد الجلیل) از ادیبان و شاعران ایرانی بود. او در 1087م در بلخ زاده شد و در 1178م درگذشت.

·         انوری ابیوردی که از شاعران برجسته به شمار می رود، در ژانویه 1191م در بلخ درگذشت.

·         جلال الدین محمد (مولوی) از بزرگترین شاعران و عارفان ایرانی است که در سال 1207م در بلخ زاده شد و در 1273م در قونیه (واقع در آناتولی) درگذشت.

·         محمد بن برهان الدین، معروف به میرخواند، که از مورخان دوره تیموری است، در 1434م در بلخ زاده شد  و در 1498م در هرات درگذشت. چون وی بیشتر عمرش را در هرات گذراند، به میرخواند هروی معروف شد.

جغرافیای تاریخی کابل

شهر کابل (34 و 32 شمالی، 69 و 10 شرقی) پایتخت کشور افغانستان است. این شهر از سطح دریا 1791 متر ارتفاع دارد. مساحت آن 275 کیلومتر مربع و جمعیت آن در سال 2013م بیش از 3 میلیون و 400 هزار نفر بود.

اگر نظرى به کتاب و آثار کهن بيندازيم مى بينيم که سرزمين کابل در ريگ ودا کتاب باستانى آريائيان بنام کوبها ذکر شده است. شهر کابل در شرقی ترین نقطه از قلمرو دولت ماد (728 تا 550 پ.م) قرار داشت و سپس بخشی از شاهنشاهی هخامنشی (550 تا 330 پ.م) شد. در زمان هخامنشیان شهر کابل را «کابورا» می خواندند.

دولت هندی مائوریا (322 تا 185 پ.م) آن را در 305 پ.م از قلمرو سلوکی جدا کرد. دولت یونانی باختری (245 تا 130 پ.م) کابل را از هندیان گرفت. در میانه سده دوم پیش از میلاد، هندو یونانیان (180 پ.م تا 10م) بر کابل دست یافتند و یک سده بعد، هندو سکاییان بر این شهر چیره شدند. در میانه سده یکم میلادی پایتخت دولت هندو پارتی (12 پ.م تا 100م) در کابل بود.

کابل در اواخر سده یکم میلادی جزو قلمرو دولت کوشان (60 تا 248م) شد. پایتخت تابستانی کوشانها در کاپیسا یا بگرام در 60 کیلومتری کابل قرار داشت. شاهنشاهی ساسانی در سال 248م نیمه غربی قلمرو کوشان را تصرف کرد و کوشانشاهان یا هندو ساسانیان تا 410م بر کابل و افغانستان فرمانروا شدند. سپس هونهای کیداری تا 460م و سپس هپتالها تا 557م کابل را در دست داشتند.  دولت کابلشاهی (565 تا 870م) بر این شهر فرمان می راند تا آنکه مسلمانان در 671م کابل را تصرف کردند ولی کابلشاهیان در 683م شهر را از مسلمانان پس گرفتند. کابلشاهیان در 794م پایتخت خود را از کاپیسا (بگرام) به کابل بازگرداندند. یعقوب لیث صفاری (861 تا 879م) کابل را در 870م تصرف نمود.

شهر کابل از آغاز سده دهم میلادی جزو قلمرو سامانیان (875 تا 999م) بود. سبکتکین غزنوی(977 تا 997م) کابل را در نوامبر 988م (24 آبان 367خ) از دست امرای محلی درآورد. غوریان (1149 تا 1215م) فرمانروایان بعدی افغانستان و به تبع آن، کابل بودند.

خوارزمشاهیان تنها چند سال بر کابل فرمانروا بودند و سپس مغولان بر این شهر چیره شدند. دولت آل کرت (1244 تا 1381م) که تحت الحمایه مغولان بودند، بر کابل نیز فرمان می راندند. تیموریان نیز در سده پانزدهم میلادی بر کابل حکومت می کردند.

محمد بابر در 1504م بر کابل دست یافت و این شهر تا 1738م در قلمرو گورکانیان هند باقی ماند. در این سال نادرشاه افشار کابل را گرفت. احمد شاه دُرانی پس از مرگ نادرشاه در 1747م، پادشاهی افغانستان را به پایتختی قندهار تأسیس کرد که کابل هم جزئی از آن شمرده می شد. پایتخت افغانستان در 1776م از قندهار به کابل منتقل شد و تا امروز نیز همین گونه است.

يعقوبى در قرن سوم هجری درباره شهر كابل مى گويد: «بازرگانان بدان وارد مى شوند و از آن هليله هاى بزرگ كابلى حمل مى كنند.» گفتنى است كه هليله، دانه اى خشك و قابض بود كه انواع بسيارى داشت و در دارو سازى استعمال مى شد، و بهترين نوع آن كابلى بود.

«ابن خردادبه» نيز با اشاره به امتعه كابل ـ مانند عود، نارگيل، زعفران و هليله ـ وجود چنین متاعهايى در كابل را به علت مجاورت با هندوستان مى داند.

مقدسى در قرن چهارم مى نگارد: «كابل ربض آباد دارد كه بازرگانان در آن گرد آيند... مركز هليله خوب است، و نزد هنديان گران قدر مى باشد.»

درباره مجاورت كابل و هند، اين گزارش از ياقوت حموى نيز در خور توجه است كه مى گويد: «كابل ولايتى است داراى چراگاههاى بزرگ كه ميان هند و غزنه واقع است.» و اساساً كابل بندرگاه هند بوده است.

درباره ساختار شهر كابل، اصطخرى مى گويد: «شهر كابل كهنه دژى مستحكم داشته است كه تنها يك راه بدان مى رسيده است. در شهر كابل، مسلمانان بودند و در حومه شهر كافران هندى.» كابل مركز مبادلات و تجارت با هندوستان بود، و بهاى مقدار نيلى كه براى صدور به آن جا وارد مى شد به سالى هزار هزار دينار طلا، بلكه بيشتر مى رسيد. علاوه بر اين، مقاديرى از پارچه هاى گران بهاى هندوستان و چين در آنجا انبار مى شد.

قزوينى در قرن هفتم مى گويد: «شتر بُختى ]شتر دو كوهانه قوى و سرخ رنگ[ در آن ملك به هم رسد كه بهترين شترها باشد.»

ابن بطوطه ـ در قرن هشتم ـ در سفرنامه خود، درباره كابل مى نويسد: «كابل در گذشته شهر بزرگى بوده و اكنون قريه اى از آن باقى مانده كه طايفه اى از عجم كه «افغان»، ناميده مى شوند در آن سكونت دارند.»

رودخانه كابل شعبه اى از نهر اندس است كه در سرچشمه شرقى اين رودخانه، معدن معروف نقره واقع است. آن محل، پنج هير ـ به معناى پنج كوه ـ نام داشت، و از آن معدن مقدار زيادى نقره به دست مى آمد و بدين سبب پنج هير در زمان صفاريان ـ قرن سوم هجرى ـ مركز ضرابخانه شد.

راههای کابل:

شهر بلخ (36 و 45 شمالي، 66 و 54 شرقي) در 480 کیلومتری شمال غربی کابل قرار دارد.

از کابل تا قندهار (31 و 37 شمالي، 65 و 43 شرقي) امروزه 483 کیلومتر و از قندهار تا هرات (34 و 21 شمالي، 62 و 12 شرقي)، 557 کیلومتر است. البته راه مستقیم از کابل تا هرات 750 کیلومتر می شود.

شهر غزنه (33 و 33 شمالي، 68 و 25 شرقي) در 150 کیلومتری جنوب غربی کابل واقع است.

شاخه ای از جاده ابریشم که از کاشغر به تاکسیلا (نزدیک اسلام آباد کنونی در پاکستان) و سپس به هند می رفت؛ در گیلگیت (35 و 55 شمالی، 74 و 18 شرقی) دو شاخه می شد و شاخه ای به سوی غرب می رفت و پس از گذشتن از چترال (35 و 53 شمالی، 71 و 48 شرقی) در پاکستان کنونی و جلال آباد (34 و 26 شمالی، 70 و 27 شرقی) در افغانستان کنونی به کابل می رسید. امروزه از جلال آباد تا کابل  153 کیلومتر است.

یک راه بازرگانی که از بنگلادش و هند می آمد؛ پس از گذشتن از لاهور (31 و 33 شمالی، 74 و 21 شرقی) و تاكسيلا (33 و 45 شمالي، 72 و 47 شرقي) و پيشاور (34 شمالي، 71 و 30 شرقي)، به جلال آباد و کابل می رفت.

کاروانهایی که از بلخ رهسپار غرب می شدند؛ دو راه پیش رو داشتند: یکی راه شمالی که از بلخ و ترمذ و مرو گذشته و وارد شمال ایران می شد. دیگری راه جنوبی که از قندهار و سیستان گذشته و وارد جنوب ایران می گردید.

 

مسیر حرکت کاروان اسرا

مسیر کاروان اسرا

پس از وقوع فاجعه در دشت کربلا در روز دهم محرم سال 61 هجری قمری (21 مهر 59خ)، اهل بیت پیامبر را به کوفه بردند و پس از یک هفته توقف در کوفه، کاروان اسرا رهسپار دمشق (پایتخت خلافت اموی) شد. برای اینکه شهرهای بیشتری شاهد دربند شدن اهل بیت باشند، کاروان را نخست به سوی شمال غربی و سپس به سوی جنوب غربی حرکت دادند. مهمترین منازل سر راه از کوفه تا دمشق عبارت بودند از:

کربلا (32 و 37 شمالی، 44 و 2 شرقی) در صد کیلومتری جنوب غرب بغداد.

کوفه (32 و 2 شمالی، 44 و 24 شرقی) در 170 کیلومتری جنوب بغداد.

تکریت (34 و 37 شمالی، 43 و 41 شرقی) در کنار رود دجله و 140 کیلومتری شمال غرب بغداد.

موصل (36 و 20 شمالی، 43 و 8 شرقی) در کنار دجله و 250 کیلومتری شمال غربی تکریت.

نصیبین (37 و 5 شمالی، 41 و 13 شرقی) در ترکیه و 280 کیلومتری شمال غرب موصل.

عین الورده (36 و 51 شمالی، 40 و 4 شرقی) که امروزه رأس العین نامیده می شود و در 140 کیلومتری جنوب غرب نصیبین قرار دارد.

رقه (35 و 57 شمالی، 39 و 1 شرقی) در 200 کیلومتری جنوب غرب عین الورده.

حلب (36 و 13 شمالی، 37 و 10 شرقی) در 200 کیلومتری غرب رقه و 310 کیلومتری شمال شرق دمشق.

قِنَّسرین در 25 کیلومتری جنوب غرب حلب.

معرّه النعمان (35 و 38 شمالی، 36 و 40 شرقی) در 84 کیلومتری جنوب غرب حلب.

حمات (35 و 8 شمالی، 36 و 45 شرقی) در 213 کیلومتری شمال دمشق.

حمص (34 و 44 شمالی، 36 و 43 شرقی) در 46 کیلومتری جنوب حمات و 162 کیلومتری شمال دمشق.

بعلبک (34 شمالی، 36 و 12 شرقی) در 75 کیلومتری شمال دمشق. بعلبک امروزه در لبنان است.

دمشق (33 و 31 شمالی، 36 و 17 شرقی) در 950 کیلومتری شمال غرب کوفه.

 

روستای دابانلو

دابانلو یکی از 24 روستای دهستان یورتچی شرقی در بخش کورائیم شهرستان نیر در استان اردبیل است. شهرستان نیر در 35 کیلومتری غرب شهرستان اردبیل واقع است. روستای دابانلو در 37 درجه و 52 دقیقه عرض شمالی و 48 درجه و 12 دقیقه طول شرقی قرار دارد. فاصله این روستا از شهرهای نیر و اردبیل حدود 50 کیلومتر در سوی جنوب است. جمعیت دابانلو در هنگام سرشماری آبانماه 1390، تنها 28 نفر بوده است. البته این جمعیت در تابستان بیشتر می شود. جمعیت روستای دابانلو تا چند دهه گذشته بیش از 300 خانوار بوده (حدود دو هزار نفر) ولی در نیمه نخست دهه 1360خ بیشتر اهالی دابانلو به شهر اردبیل کوچیدند.

برای رفتن از اردبیل به دابانلو باید 20 کیلومتر تا مهمان دوست بالا راه سپرد و سپس 15 کیلومتر تا شهر کورائیم ادامه مسیر داد. البته در راه رفتن به کورائیم از روستای شمس آباد نیز گذر می کنیم. 10 کیلومتر از کورائیم تا خادملو و سرانجام 5 کیلومتر دیگر هم تا دابانلو را باید طی کرد.

واژه دابانلو از دو بخش تشکیل شده است، بخش نخست «دابان» در زبان ترکی به معنی پاشنه است. بخش دوم «لو» به معنی صاحب و دارنده است. در نتیجه «دابانلو» به معنی پاشنه دار می باشد.

این منطقه در نیمه نخست هزاره یکم پیش از میلاد، بخشی از قلمرو دولت اورارتو و دولت ماننا و سپس دولت ماد بوده است. آثاری از اورارتوها در روستای دابانلو وجود داشته که امروزه دیده نمی شوند. تا اواخر دهه 1340خ چندین پیکره قوچ در کنار بنای مسجد دابانلو به چشم می خورد که روی آنها تصاویری از خطوط اورارتویی و نگاره های آنان نقش بسته بود.

دابانلو از توابع شهرستان نیر است. شهرستان نیر در 35 کیلومتری غرب مرکز استان در مسیر جاده ترانزیتی اردبیل به تبریز قرار دارد. این شهر به لحاظ سنگ نبشته میخی اورارتوئی و نزدیکی به سراب و سبلان و معماری خاص صخره ای از استقرارگاههای قدیمی استان محسوب می شود. ضمناً قرار گرفتن خطوط فرعی جاده تاریخی ابریشم از آن نشانگر رونق آن در دوره های گذشته است. در منابع تاریخی اسم این شهر بصورت نریز، نیریز ذکر شده است.

آب و هوای آن در زمستان کوهستانی سرد و در سایر فصول معتدل و مطبوع می باشد. 

رودهای مهم شهرستان نیر مشتمل بر :

بالیقلو، نیرچائی (آغلاغان)، جوراب چائی، قوری چای بوده و عمده ترین محصولات کشاورزی و دامی آن غلات، سیب زمینی، علوفه، حبوبات، لبنیات و عسل میباشد.

آثار تاریخی و جاذبه های گردشگری شهرستان  نیر:

1- پل تاریخی قرمز (قیرمیزی کورپی) بر روی رودخانه آغلاغان یا نیرچائی مربوط به دوره صفوی که در بافت مرکزی شهر قرار گرفته است.

2- بقعه کورائیم واقع در روستای کورائیم متعلق به قرن هفتم هجری است. این بقعه در 40 کیلومتری نیر قرار دارد.

3- کاروانسرای شاه عباسی یا رباط سنگی در 10 کیلومتری غرب درکنار جاده قدیم نیر-سراب

4- دهکده های صخره ای اباذر، گلستان با فضاهای معماری خاص که در فاصله 5/9 کیلومتری جنوب نیر ( بعد از عبور از روستای سقزچی و روستای فعلی اباذر) واقع شده است.

5- غار فرهاد یا فرهاد کهلی در فاصله 17 کیلومتری غرب نیر، کنار جاده قدیم نیر به سراب .

6- آیی قالاسی و آب معدنی بوشلی درحدود 5 کیلومتری غرب نیر، کنار جاده فعلی نیر به سراب

7- سنگ افراشتهای دوران باستان که در فاصله 17کیلومتری روستای میمند و شمال نیر قرار دارد.

8-تپه قلعه یئری در روستای دابانلو حدود 53 کیلومتری جنوب شرقی نیر

9-آب معدنی حمام و قبرستان قره شیران در فاصله 10 کیلومتری جنوب نیر

10-دژ و پناهگاه زیرزمینی گلستان درفاصله 12کیلومتری شمال شرق نیر

11- استخر و دژ بوینی یوغون واقع در دهکده کورعباسلو، 10کیلومتری جنوب نیر

12- چشمه های جوشان و دیدنی بولاغلار در 1 کیلومتری شمال نیر این محل همراه با گیاهان بومی چون، بولاغ اوتی (آب تره) و امکانات استراحتی و تفریحی از جاهای باصفای شهرستان به شمار میرود.

13- آب معدنی قینرجه در 6 کیلومتری غرب نیر و کنار جاده نیر به سراب

14- چشمه آب گرم حمام دره سی ایلانجیق واقع در 8 کیلومتری غرب نیر و 500 متری روستای ایلانجیق

15- چشمه دیب سیز گول در فاصله 4 کیلومتری جنوب نیر و یک کیلومتری روستای سقزچی

16- دامنه باصفای ارتفاعات کوه قصر در شمال غرب نیر و بزگوش در جنوب نیر که به عنوان ییلاق طایفه ایل شاهسون مورد استفاده قرار می گیرد.

17- چشمه ایستی سو (سقزچی) در 4 کیلومتری جنوب نیر

18- سد مخزنی یامچی در 5 کیلومتری شهرستان نیر و در کنار روستای یامچی سفلی

19- دهکدۀ توریستی سبلان (قینرجه- بوشلو) در کیلومتر 5 جاده نیر به سراب

 

شهر چغامیش

چغامیش یا شهرک دولتی یکی از 15 آبادی دهستان چغامیش از بخش چغامیش شهرستان دزفول در استان خوزستان است (32 و 13 شمالی، 48 و 33 شرقی).  این شهرک در 25 خرداد 1389خ به شهر تبدیل و مرکز بخش چغامیش از شهرستان دزفول شد. فاصله چغامیش از دزفول و شوش 30 کیلومتر است. دزفول در شمال غربی و شوش در غرب چغامیش قرار دارند.

چغا(chogha)در گویش لری بختیاری به معنای تپه می‌باشد. اهالی این منطقه از قوم بختیاری میباشند. جمعیت شهر چغامیش با توجه به سرشماری سال 1385، 1960 نفر بود.

تپه باستانی چغامیش در کنار شهر، در نیمه نخست هزاره چهارم پیش از میلاد مسکون بوده است. این تپه، شهری از دوران پیش از اختراع خط است و قدمت آن به حدود ۳۴ قرن پیش از میلاد می رسد. چغامیش را باید نخستین مرکز در ایران دانست که خط و کتاب، اول بار در آنجا ظاهر شده است. وجود تپه های باستانی در میان دو رودخانه دز و کارون، نشانگر مسکونی بودن این منطقه در هزاره چهارم پیش از میلاد است.

هلن کانتور درباره کاوشهای چغامیش در موزه ایران باستان و در سال 1351 سخنرانی ای با عنوان« شهری در سپیده دم تاریخ » ایراد کرده و در آن به این مطلب اشاره کرده است :

« در این تپه این واقعیت نهفته است که از هفتمین هزاره پیش از عصر جدید تا شکوفایی کامل تمدن شوش فرهنگهایی در این منطقه بی وقفه جانشین یکدیگر بوده اند.از قاعده تا راس این تپه 15 لایه روی هم قرار گرفته است .بر خاک زرین آثاری از فرهنگ و تمدن و مدنیت در 9 هزار سال پیش به چشم می خورد این انسانها چگونه می زیسته‌اند ؟ درباره اینان نمی توان گفت عیلامی بوده اند. مردم این شهر کوچک 7 هزار سال پیش از میلاد از کشاورزی و دامپروری گذران زندگی می کردند.»

حفاری و کاوش علمی در این تپه کهن، در 50 سال پیش آغاز شد. کاوشهای علمی تپه چغامیش در سالهای 1340 تا 1345خ ادامه یافت و حفاریهای آن در پاییز ۱۳۴۸خ دنبال شد. برای اولین بار، چهارمین فصل کاوشها در تپه چغامیش به صورت حفاریهای مشترک ایران و موسسه شرقی دانشگاه کالیفرنیای لوس آنجلس انجام پذیرفت. عملیات حفاری هیئت در این فصل از 6 آبان 1348خ تا اواسط فروردین 1349خ به طول انجامید. بقایای فشرده استقرار در تپه چغامیش، بر روی ناحیه‌ای به وسعت بیش از ۵۰ جریب گسترده شده بود. در برخی نقاط، ارتفاع تپه بیش از ۲۰ متر بود که شامل بقایایی از دوره‌های مختلف می‌شد. نتایج حاصل از این حفاری، با توجه به اشیای بدست آمده، از جدیدترین تا کهنترین دورانها، به طور اجمال به شرح زیر است: در واقع اگر بر فرض این تپه را مانند کیکی ببریم و آن را از بالا به پایین نگاه کنیم به ترتیب به دورانهای مختلف زیر می‌رسیم:

قبرستان دوره جدید که با توجه به گمانه زنی‌های انجام گرفته متعلق به اواخر دوران ساسانی بودند.

یافته‌های دوره اشکانی

یافته‌های دوره هخامنشی که از آن آثاری جالب توجه بدست آمد همچون گاو کوچکی که بسیار شبیه گاوهای سرستونهای شناخته شده هخامنشی شوش بود.

آثار ایلامیان

یافته‌های دوره آغاز ادبیات نیز قابل تامل بودند همچو خانه‌ها و راه‌های سفالی آب

یافته‌های دوره شوش میانی که در ان آثار ومجسمه‌های فراوان یافت شد.

لایه مربوط به زمان شوش قدیم

لایه مربوط به دوره شوش آرکائیک یا باستانی

امتیاز حفاری این تپه را هیأت مشترک باستان شناسان اعزامی از دانشگاه کالیفورنیا و مؤسسه شرقشناسی دانشگاه شیکاگو به سرپرستی پروفسور پینهاوس دولوگاز به نام مؤسسه اورینال از ایران درخواست کرد. پس از وی دکتر هلن کانتور در سال های 1340 تا 1355خ کاوش کرد. این دانشمندان ۴ بار و به تناوب در تپه های چغامیش به کاوش پرداختند.

در میان اشیای مکشوفه، قدیمی ترین سند دریانوردی که ریشه فرهنگی آن به ۶ هزار سال قبل از میلاد برمی گردد کشف شده است. این مهر گلین، یک کشتی را با سرنشینانش نشان می دهد. در این کشتی یک سردار پیروز ایرانی، بازگشته از جنگ، نشسته و اسیران زانوزده در جلوی او دیده می شوند.همچنین در این مهر یک گاو نر و یک پرچم هلالی شکل هم دیده می شوند.

در کاوش‌هایی که از سال 1961 تا 1966 توسط مؤسسه شرقی دانشگاه شیکاگو انجام گرفت،مُهری به دست آمد که یکی از سندهای مهم تاریخ تکامل موسیقی در تمدن انسان به شمار می رود.این مهر توسط دو باستان شناس از دانشگاه شیکاگو به نام های پیناس دلوگاس(pinhas delougaz) و هلن کانتور( Helene Kantor ) کشف و در گزارش کاوش آنها معرفی شد. در این گزارش آمده است:

«این تصاویر با توجه به ارزشی که از نظر هنری و آگاهی ما نسبت به زندگی این دوران دارند از ارزشهای والایی برخوردارند و به راستی نخستین یافته های بشری هستند که ارزش جهانی دارند. یکی از این نمونه ها ، نخستین سندی است که بشر از موسیقی به شکل سازمان یافته دارد. دراین تصویر گروهی نوازنده نشان داده می شوند که در حقیقت پیشرو و نخستین شکل ارکسترهای امروزی را مجسم می کند. دراین تصویر چنگ بزرگی مشاهده می شود که در پشت سر آن نیمرخ نوازنده ای در حال زانو زده دیده می شود. فرد دیگری با دستهای باز در حال طبل زدن به چشم می خورد. نوازنده سوم دو آلت شاخ مانند در دست دارد که نشان می دهد نوازنده در حال نواختن سازی بادی است که احتمالاً بوق می باشد و آن دیگری که در دست دارد ظاهراً نواختنش متفاوت است. نفر چهارم خواننده را در حال آواز خواندن نشان می دهد که دستش را زیر گوشش نهاده، این حالت در آواز خوانی مصر باستان مشاهده می شود. این شیوه آواز خوانی هنوز در خاورمیانه متداول است. بنابراین در این تصویر ارکستری را مشاهده می کنیم که سازهای زهی، بادی و کوبه ای را در بردارد و خواننده با آن ها همکاری می کند. اما این ارکستر گوشه ای از صحنه اصلی را نشان می دهد و نوازندگان به جز طبل زن همه به سمت راست چرخیده اند. در برابر ،مردی مشاهده می شود که روی بالشی نشسته و میزی در جلویش قرار دارد که روی آن خوراکی های گوناگون چیده شده است و خدمتکار در حال پذیرایی از اوست. می توان چنین پنداشت که این تصویر صحنه ای را نشان می دهد که به مراسم مذهبی بستگی دارد.»(Delouoaz-kantor: 1996)

گویاترین کشفیات در چغامیش اثر مهرهای استوانه ای است. این مهر ها قطعات سنگی بودند که روی آنها تصاویری حک شده بود که با این وسیله روی ظروف و غیره علامت گذاری می کردند.

یکی از این مهر ها پادشاهی را نشان می دهد که از جنگ برمی گردد که در قایقی نشسته و عده ای اسیر دست بسته در جلوی پاهای او افتاده اند. در یک دست فرمانده، گرز و در دست دیگرش ریسمانی است که با آن اسیران را نگاه داشته است. در این کشتی تصویر دریانوردی به چشم می خورد که یکی از آنها روی دماغه کشتی نشسته و شیئی شبیه علامت یا پرچمی را در دست دارد.

به اعتقاد پروفسور دولوگاز این تصویر نمایشگر یک جنگ دریایی است که به احتمال زیاد در رودخانه های داخلی روی داده. چند لوح گلی نیز با اشکالی از نقطه و خط فشرده کشف شده و عقیده بر این است که اینها تنها سیستم اعداد بود که به احتمال قوی برای مقاصد حسابداری به کار می رفته است. اما مشاهده گاو لوح روی این نقش گلی که یکی از جاشوها به مراقبت از آن می پردازد حاکی از آن است که فرمانده کشتی از راه دوری برمی گردد و نیز رسم همراه بردن حیوانات زنده در کشتی ها از زمان های گذشته میان دریانوردان ایرانی خلیج فارس معمول بوده است.

صحنه ها و موضوع هایی که صدها اثر مهر یافته شده در چغامیش را نشان می دهند بسیار تنوع دارد. در این نقش ها جانور، آدم و دیو هر کدام به فعالیتی سرگرم هستند و ساده ترین این طرح ها که تنها جانوران و گیاهان را نشان داده از هنر پیشرفته حکاکی روی سنگ حکایت می کند. حالت های اصلی جانوران با برجستگی های دقیق تجسم یافته است. در آنها صحنه های فعالیت انسانی با واقع بینی ترسیم شده است. از جمله در آنها مردانی دیده می شوند که بز و گوسفندی را راهنمایی می کنند، قسمت های خالی صحنه عموماً با ظرف هایی پر شده که ظاهراً شبانان و ماست بندان به کار می برده اند، روی دو قطعه گل که اثر یک مهر منعکس است ۲ زن دیده می شود، یکی سمت راست نشسته نخ می ریسد و دیگری مشکی دو دهانه را می زند.

بخش بزرگی از مهرهای چغامیش موضوع های نظامی را نشان می دهد. روی دیگر نمونه هایی از جنگ ها دیده شده است. روی یک اثر مهر چهره بزرگ تیراندازی دیده می شود که تجهیزات وی جزو به جزو پیداست. این صحنه که تا به امروز در هیچ کجا مانندی ندارد گروهی مرد را نشان می دهد که با گام های فشرده راه می روند، گویا یک واحد نظامی آزموده و با انضباط است. همچنین در این تپه تعداد زیادی الواح گلی (شمارشی) و قطعات و ظروف و کاسه های سفالی مشهور به «لبه واریخته» که از سفالینه های شاخص دوره آغاز کتابت است به دست آمده است؛ سفال هایی که سخت صیقل یافته و اغلب این سفال ها با موضوع هایی نقاشی شده که به طرز شگفت انگیزی به نسبت آن زمان پیشرفته بوده است. سفال های دوران های بعدی با نقش های هندسی تزئین شده که تَنگ هم و با موتیف های مخصوص قلم خورده است.

یکی دیگر از آثاری که از این تپه ها کشف شده ظرف سفالی با نقش کنده (مرد ماهیگیر، ماهی و دو درنده) مربوط به عصر آغاز نگارش در اواسط هزاره چهارم پیش از میلاد می باشد که در موزه ملی ایران به شماره ۹۰۷۸ نگهداری می شود.

از تپه های چغامیش آثار باستانی دیگر بسیاری کشف شده که برخی از آنها در موزه شیکاگو آمریکا نگهداری می شوند.

 

هفت اقلیم

از روزگاران کهن تا کنون عدد هفت در میان همه اقوام و ملل از اهمیت ویژه ای برخوردار بوده و ماهیتی راز آلود داشته است. بخش کردن ماه و سال به قسمتهای هفت روزه (هفته) و تعداد سیارات شناخته شده در جهان باستان که هفت تا بودند و هفت کشور بر روی زمین یا همان هفت آسمان و هفت زمین نیز از جمله کاربردهای عدد هفت است.

 

در کتاب کهن ایرانیان، اوستا، سرزمینهای موجود در جهان به هفت بخش تقسیم شده و هر بخش را کشور نامیده اند. هفت کشور عبارتند از: ارزَه در خراسان (شرق)، سَوَه در خاوران (غرب)، فرَدَدَفش و ویدَدَفش در نیمروز (جنوب)، وُروبَرِشن و وُروجَرِشن در اباختر (شمال)، خونیرس در میانه.

سرزمینی که ایرانیان در آن زندگی می کردند (ایران ویج) در کشور میانی (خونیرس) جای داشت. در بیشتر اساطیر ملل، سرزمین صاحب اسطوره در میانه جهان قرار دارد.

ابوریحان بیرونی (352 تا 427خ) در کتاب التفهیم، هفت اقلیم را چنین شمرده است: یکم، هندوستان. دوم، عربستان و حبشه. سوم، مصر و شام. چهارم، ایران. پنجم، سقلاب (اسلاو) و روم. ششم، ترک و یأجوج. هفتم، چین و ماچین.

اگر بخواهیم تا هفت اقلیم نامبرده شده توسط بیرونی را با هفت کشور یاد شده در اوستا تطبیق دهیم، نتیجه چنین خواهد بود:

اقلیم یکم در شرق: ارزه = هند

اقلیم دوم در جنوب: فرددفش = عربستان و حبشه

اقلیم سوم در جنوب: ویددفش = مصر و شام

اقلیم چهارم در میانه: خونیرس = ایران

اقلیم پنجم در غرب: سوه = اسلاو و روم

اقلیم ششم در شمال: وروجرشن = ترک و یأجوج

اقلیم هفتم در شمال: وروبرشن = چین و ماچین

 

 

بندر گوانگژو

یکی از مراکز تجاری در جنوب شرق چین، بندر گوانگژو بود که بازرگانان مسلمان در سده های هشتم و نهم میلادی به این بندر رفت و آمد بسیار داشتند.

بندر گوانگژو در 23 درجه و 8 دقیقه عرض شمالی و 113 درجه و 16 دقیقه طول شرقی و در استان گوانگ دونگ واقع است. این شهر 21 متر از سطح دریا بلندی دارد. مساحت گوانگژو 7434 کیلومتر مربع و جمعیت آن در سال 2013م حدود 14 میلیون نفر بود. این بندر در کنار رود پارل و در 120 کیلومتری شمال غرب هنگ کنگ قرار دارد.

در سال 206 پ.م دولت نانیوئه به پایتختی پانیو یا همان گوانگژو تأسیس شد که شمال ویتنام و جنوب شرقی چین را دربر می گرفت. این شهر در سال 111 پ.م به تصرف امپراتوری هان درآمد. دولت وو از 222 تا 280م در جنوب شرقی چین فرمان می راند و گوانگژو نیز یکی از مراکز مهم قلمرو وو شمرده می شد.

نخستین فرستاده دربار امپراتوری روم در سال 166م از راه جنوب چین وارد دربار امپراتور هان شد. نخستین بازرگان رومی نیز در سال 226م وارد ویتنام شد و با پادشاه وو دیدار نمود. دولت جین که در 265م به قدرت رسید، تا سال 420م فرمان راند. دولت سونگ از 420 تا 479م، دولت چئی تا 502م، دولت لیانگ تا 557م، دولت چِن تا 589م، دولت سویی تا 618م و دولت تانگ تا 907م بر گوانگژو فرمانروا بودند.

پرستشگاه بودایی گوانگ شیائو در سال 401م در این شهر ساخته شد. پرستشگاه شش درخت بانیان (انجیر هندی) نیز در سال 537م در گوانگژو بنا گردید.

گفته شده که مسجد هوایشنگ در سال 651م به دست سعد بن ابی وقاس ساخته شد. این روایت بی گمان اشتباه است ولی آوازه اسلام در آغاز سده هشتم میلادی به پایتخت چین (چانگ آن) رسیده بود. مسجد چانگ آن در 742م ساخته شد. مسجد گوانگژو در 1314م در آتش سوخت ولی در 1351م بازسازی گردید.

نخستین فرستادگان مسلمان به دربار امپراتور چین، در سال 713م و احتمالا از سوی قتیبه بن مسلم به چانگ آن رفتند.

با انتقال مرکز خلافت از دمشق به بغداد در میانه سده هشتم میلادی، تجارت دریایی میان بندر سیراف در خلیج فارس (بندر طاهری در استان بوشهر) با هند و خاور دور دوباره شکوفا شد. بازرگانان مسلمان در بنادر جنوب شرق آسیا و جنوب شرق چین مهاجرنشین هایی تشکیل داده بودند. جمعیت مسلمانان در بندر گوانگژو به 200 هزار تن می رسید. افزون بر گوانگژو، مسلمانان در دو بندر دیگر در جنوب شرقی چین زندگی می کردند. این دو بندر عبارت بودند از: کوانژو (24 و 55 شمالی، 118 و 35 شرقی) در استان فوجیان که اعراب آن را بندر زیتون می خواندند. بندر هانگژو (30 و 15 شمالی، 120 و 10 شرقی) در استان ژجیانگ نیز از شمالی ترین بنادر چین بود که مسلمانان به آنجا می رفتند. البته تجارت از راه خشکی و از طریق جاده ابریشم نیز میان ایران و چین برقرار بود. بازرگانان از بغداد تا گوانگژو می بایست حدود 9 هزار کیلومتر را طی می کردند تا به مقصد برسند. البته بازرگانان برای رفتن به بنادر چین، راه دریایی را به جاده ابریشم و راه خشکی ترجیح می دادند.

دزدان دریایی عرب و ایرانی که در جزیره هاینان به سر می بردند، در 30 اکتبر 758م به بندر گوانگژو حمله کردند و دست به غارت زدند. این دریانوردان راههای دریایی میان جنوب چین و شمال ویتنام را در کنترل داشتند. مسلمانان بندر گوانگژو را که نام دیگرش کانتون بود، خانفو یا سینکالان می خواندند.

یکی از سرداران چینی به نام هوانگ چائو در سال 875م بر ضد امپراتور شورید. او از 881 تا 884م به عنوان امپراتور چین فرمانروا بود. نیروهای این سردار شورشی در سال 879م شهر گوانگژو را تصرف کردند و حدود 120 هزار تن از بازرگانان ایرانی و عرب را از دم تیغ گذراندند. بازرگانان ثروتمند مسلمان پیش از این هم یک بار در سال 760م در شهر یانگژو قتل عام شده بودند. علت اصلی کشتار این بازرگانان توسط چینیها، ثروتمند بودن این مردمان بیگانه بود که رشک و حسد چینیها را برمی انگیخت. گزارش این کشتارها توسط یک گردشگر ایرانی به نام ابوزید سیرافی به ما رسیده است.

در سده های دهم تا دوازدهم میلادی در بندر گوانگژو به زنانی برمی خوریم که از خلیج فارس آمده اند. چینیها به این زنان (داشی) یا زنان پارسی لقب داده اند؛ اعم از اینکه این زنان ایرانی هستند یا عرب.

جهانگرد مسلمان آفریقایی، ابن بطوطه، در سده چهاردهم میلادی از این بندر دیدن کرد. پرتغالیها نیز در 1514م به بندر گوانگژو رسیدند. در پایان سده هفدهم پرتغالیها از ماکائو، اسپانیاییها از فیلیپین و مسلمانان از هند و خاورمیانه به گوانگژو رفت و آمد داشتند.

بندر گوانگژو یا به گفته اروپاییها، کانتون، در سده هجدهم شاهد ورود ملل گوناگون به بندرگاه خود بود. انگلیسیها در 1717م، هلندیها در 1729م، دانمارکیها در 1731م، سوئدیها در 1732م، کشتیهای آمریکا در 1784م و کشتیهای استرالیا در 1788م به گوانگژو آمدند.

در سده نوزدهم بود که بندر گوانگژو درگیر جنگ شد. جنگ تریاک از 1839 تا 1841م میان چین و انگلستان در جریان بود و بندر کانتون هم در این جنگ حضوری مستقیم داشت. جنگ داخلی میان دو قبیله به نامهای پونتی و هاکا در 1855م آغاز شد که 12 سال ادامه یافت.

بیماری طاعون که در نیمه دوم سده نوزدهم در چین گسترش یافت، در مارس 1894م موجب مرگ 60 هزار تن در گوانگژو شد.

ارتش امپراتوری ژاپن در اکتبر 1938م بندر گوانگژو را تصرف کرد و این شهر تا سپتامبر 1945م در اشغال ژاپنیها بود.

 

جغرافياي تاريخي هرات

نوشته دكتر فاروق انصاري

هرات يكي از شهرهاي بسيار قديمي در شرق است كه داراي قدمت چند هزار ساله بوده و با توجه به موقعيت خاص و مهم جغرافيايي خويش ازهمان دوران، مورد توجه اقوام و گروههاي انساني جوياي بقا از جمله آرياها (ايراني‌ها) قرار گرفته و نام خويش (اري، اريه و آريا) را از نام اين قوم گرفت و حتي در كتاب مقدس زردشتي آريايي (اوستا) در كنار شانزده ايالت متعلق به طوايف اين نژاد(1) از آن نيز ذكر به ميان آمده است. اين موقعيت مناسب و برتر به ويژه به گاه آمدن اعراب مسلمان نيز همچنان موجود بود و جغرافي نويسان اين قوم كه پس از فتوح اوليه به اين نواحي سفر نموده‌اند، به خطه هرات نيز توجه نشان داده و در ضمن گزارش‌‌هاي شان از آن به عنوان يكي از ولايات معمور خراسان اسم برده‌اند كه در مجموع، همين گزارش‌ها، افزون بر ارايه اطلاعات سياسي و اقتصادي، مي‌تواند اطلاعات جالب مهم و درخور تحسيني در باب جغرافياي تاريخي ولايت مذكور در نخستين قرون اسلامي در اختيارمان قرار دهد و ما نيز به همين دليل از آنها سود جسته و در گفتار خويش از آنها، مطالبي را گرد آورديم. منتهي چون در عين‌حال، گزارش‌هاي مهم ديگري از جغرافي نويسان غير عرب (ايراني) نيز وجود داشت كه هر پژوهشگر اين حوزه لامحاله بايد در تحقيق پيرامون اين قرون آنها را در نظر گيرد تا از يكسويه نگري و اتكا بر منابع صرفاً عربي در امان باشد، ما نيز چنين كرديم و در نتيجه از تلفيق اين دو، تحقيقي پديد آمد تحت عنوان «جغرافياي تاريخي هرات از ديدگاه جغرافي نويسان مسلمان» كه اينك ذيلاً تقديم مي‌شود.

همچنانكه مي‌دانيم از ميان نخستين منابع جغرافيائي كه توسط جغرافي نگاران مسلمان تحرير يافته،‌ يكي هم «البلدان» است كه توسط يعقوبي مورخ و جغرافي‌دان مشهور (متوفي284ه.ق) فراهم آمده و در آن، ضمن بحثي درباره مرو از شهرهاي مهم خراسان، به هرات نيز توجه معطوف داشته و آن‌را معمورترين شهر مملكت خراسان دانسته است.(2) و لكن گزارش مشروح‌تري در اين باب ذريعه ابن خرداد به (متوفي300ه‍.ق) در كتاب المسالك و الممالك ارايه شده است و با توجه به اينكه وي، رئيس چاپارخانه (صاحب بريد) در ايالت جبال بود و حسب الوظيفه تحقيق پيرامون ايالات خلافت اسلامي از جمله هرات را انجام مي‌داد گزارش‌ها و نوشته‌هايش به عنوان منبع قابل اعتمادي براي نويسندگان بعدي شناخته مي‌شود.

                ابن خردادبه هرات را ربعي از خراسان دانسته است كه در آن زمان داراي چهار ربع بوده و هر ربعي را مرزباني اداره مي‌كرد و هرات و فوشنج و بادغيس و سجستان را داراي يك مرزبان دانسته و لكن در صفحات بعدي وقتي مي‌خواهد القاب حاكمان را بيان دارد، اسم سجستان را از قلم انداخته و لقب حاكم سه شهر (هرات، بادغيس و پوشنگ) را «برازان» ناميده است.(3)

                 از جمله جغرافي نويسان نيمه اول قرن چهارم هجري دو نفر، گزارش‌هاي مفصل‌تري درباره هرات دارند كه حسب آن، هم مي‌توان وسعت شهر و ميزان نفوس را حدس زد و هم به اهميت اين ولايت در نزد امرا و خلفاي عباسي پي‌برد. يكي از آن دو «ابن رسته» است كه كتابش «اعلاق النفيسه» يكي از مهم‌ترين منابع درباره ولايات خراسان به ويژه از حيث شناخت راهها به حساب مي‌آيد. ولي در كتابش ضمن بر شمردن استان‌ها و كوره‌هاي ايران‌شهر، خراسان را يكي از اين ولايات ايران شهر دانسته و هرات و فوشنج و بادغيس و نيشابور را از زمره خوره‌هاي خراسان معرفي كرده است(4) و به ويژه در باره هرات مي‌نگارد:

                 ((هرات شهري است بزرگ كه اطراف آن را خانه‌ها فرا گرفته و در روستاهايش 400 قريه كوچك و بزرگ وجود دارد و در ميان اين روستاها 47 دشگره (آبادي كوچك) وجود دارد كه در هر دشگره 10 تا 20 نفر سكونت دارند. آن شهر (هرات) 324 آسياب دارد. بين شهر هرات و مرز بادغيس كوهي است كه اين دو را از هم جدا مي‌كند. در آن كوه سيصد قريه وجود دارد و بين شهر هرات و روستاي گنج «گنج رستاق» 31 فرسخ است. گنج رستاق يكي از روستاهاي هرات است و خود داراي چهار روستا و آبادي‌هاي آباد و سر سبز مي‌باشد. رودي كه هرات را سيراب مي‌كند از منابع آب‌هاي مرو سرچشمه مي‌گيرد. اين آب از كوهسارها جاري شده و در قسمت بالاي شهر هرات خارج مي‌گردد. سپس شهر هرات را در مي‌نوردد تا به فوشنج مي‌رسد. سپس از آنجا بسوي سرخس سرازير مي‌شود. بعد از طي دو فرسخ از سرخس منشعب شده شعبه‌اي از آن به شهر سرخس و روستاهاي آن مي‌رود و در آن جا همين شعبه به نهرهايي تقسيم مي‌شود كه به نام خشك رود ناميده مي‌شود. بر خشك رود پلي بزرگ بسته‌اند و اين نهر مسير خود را طي مي‌كند تا به موضعي كه به آن الاجمه گفته مي‌شود و بين سرخس و ابيورد واقع شده مي‌رسد كه در آن چراگاه و مزارع فراواني است.»(5)

                  جغرافي‌ نويس ديگر جيهاني است كه اثرش «اشكال العالم» از امهات كتب جغرافيايي در اين دوره به حساب مي‌آيد و مورخان بزرگي چون گرديزي نيز از آن سـود بـرده‌انـد. وي به ويژه به مربوطات و متعلقات هرات توجه دقيق نشان داده و مـي‌نـگـارد:‌

                  «پوشنگ را حصار است و خندق و سه دروازه: يكي به جانب نيشابور و يكي به هرات و يكي به قهستان و آن را ديه‌ها و قصبه‌ها چون: كوسوي‌، خرگرد، فريگرد و بزرگتر همه كوسوي.

                   بادغيس، شهرهاي آن كوه نقره است و كوه كوغناباد، بست، جادو، كابرون، كالون، دهستان و مقام والي به كوغناباد باشد، معمورترين و بزرگترين آن مواضع، دهستان است نيم پوشنج باشد. و آن بر كوهي است و ايشان را سرداب‌ها باشد و در زمين اما آب روان آن اندك و بستان و زرع و باغ است همچنين كوه نقره. در كوه نقره كان آن معطل است و كار نمي‌كنند از بي‌هيزمي. اما كوه در صحرا است و بكوغناباد، بست و جاذوا بستان‌ها و آب بسيار است... و كوه نقره بر راه سرخس است از هرات. بادغيس اهل سنت و جماعت‌اند».(6)

                    باز از همين قرن چهارم، اثر ديگري به نام «مسالك و ممالك» از اصطخري فارسي نيز در دست است كه از زمره آثار منظم جغرافيائي به حساب مي‌آيد. وي كه به «كرخي» نيز معروف است و گفته مي‌شود كتابش را از روي صوره الأقاليم ابوزيد سهل بلخي (متوفي322ه‍‌.ق) تنظيم كرده است، درباره هرات به صورت واضح‌تر و شفاف‌تري به بحث پرداخته و كتابش مي‌تواند يكي از منابع مهم نيمه اول قرن چهارم هجري در باره بحث‌ ما به حساب آيد.

                     اصطخري كرخي توصيف عالي از شهر هرات، حصار و قلعه و مربوطاتش دارد و پيرامون مذهب و مسلك مرام برخي مناطق آن نيز مطالبي نگاشته است. وي مي‌آورد:‌

                      «هرات نام شهري است و اعمال و نواحي آن اين است: مالن، خيسار، استربيان، اوبه، مار آباد، باشان، كروخ، خشت. و به اسفزار: ادرسكر، كواران، كوشك، كواشان».(7)

                       اصطخري شهر را داراي حصار و خندق و قهندز (كهن‌دژ) و مسجد جامع و سراي امارت (دار الاماره) مي‌داند كه از آنجمله مسجد جمعه در وسط شهر قرار داشت، مسجدي كه در تمامي خراسان و ماوراءالنهر نظير نداشت و در آن پيوسته علما و فقها حضور داشتند. به گزارش او، شهر هرات را در اين زمان چهار دروازه بود به نام‌هاي دروازه بلخ كه به طرف راه بلخ قرار داشت، دروازه سيستان كه به جانب سيستان باز مي‌شد و به آن دروازه پيروزآباد مي‌گفتند، دروازه غور كه به درِ خشك نيز مشهور بوده و دروازه نيشابور و همچنان حصار شهر را نيز چهار دروازه بوده و هر دري در مقابل يكي از دروازه‌هاي فوق‌الذكر باز مي‌شد.(8)

                        همچنين از گزارش اصطخري آباداني و رونق شهر هرات كه بر اثر جريان يافتن آب رودخانه هري در كوي و برزن‌ها و محلات هرات حاصل آمده بود استنباط مي‌شود، به نحوي كه به نظر او اين شهر در اين عصر، صورت انبار كالاهاي پارس (ايران) و خراسان را گرفته و فرضه سيستان و خراسان و پارس شده بود.(9)

                       بي‌گمان اين آباداني و رونق هرات اگر از يكسو به خاطر واقع شدن در مسير كاروان‌هاي تجاري بود كه از بلاد مختلف از طريق آن رد و بدل مي‌گرديد، از جانب ديگر به دليل وجود آب فراوان در اين خطه بود و همين امر نظر جغرافي‌دان پارسي‌گوي را به خود جلب كرد و انهار مختلفي را كه در اينجا جريان داشته و او آنها را به نام «رود» مي‌نامد بر مي‌شمارد و مي‌گويد:

                       «دروازه‌ها همه با آب و باغ و بوستان است. آبادترين دروازه‌ها درِ پيروز آباد است. و آب ايشان از نزديك رباط كروان برخيزد، چون از غور بيرون آيد و نزديك هري رسد رودهاي ديگر از او جدا شود. يكي از آن رودها را رود برخوي خوانند ـ نواحي سنداسنگ را آب دهد، و رود بارست كه روستاي كواشان و سياووشان را آب دهد، و رود كراغ به روستاي كوكان رود، و رود غوسمان روستاي كرك را آب دهد و رود كنك به روستاي غوبان و كربگرد رود، و رود فغر كه روستاي سوخير در حد پوشنگ بر آنست و رود آنجير كه شهر هرات و باغها و بوستان‌ها را آب از آنست بر راه سيستان، همه باغهاست پيوسته.»(10)

                      اما مقدسي به جاي نُه رود از هفت نهر اسم مي‌برد و نام كراغ و سكوكان را از قلم انداخته است و در عوض، از پلي سخن مي‌گويد كه به قول او در همه خراسان شگفت انگيزتر از ساختمان آن نبوده و توسط يك مرد مجوسي (زردشتي) ساخته شـده اسـت.(11)

                       در ميان نواحي مختلف هرات كه اصطخري از آنها اسم مي‌برد دو شهر اسفزار و پوشنگ زيادتر نظر او را به خود جلب كرده و درباره هريك سطوري را نگاشته است. وي پوشنگ را به اندازه نصف هرات با حصار و خندق و داراي سه دروازه توصيف نموده كه شهرهائي چون خرگرد، فرگرد، كوي و كره را در پيرامون خويش داشته است، همچنانكه اسفزار نيز داراي چهار شهر بوده است به اسامي كواشان،‌ كواران، كوشك و ادرسكر.(12)

                      كار اصطخري را ابن حوقل با نوشتن كتاب صوره الارض پيگيري كرد و او (ابن حوقل) و نيز اصطخري در حقيقت از جمله كساني‌اند كه كارشان مورد استفاده و استناد بسياري از متاخران بويژه از حيث جغرافياي تاريخي قرار گرفته است.

                     روايت ابن حوقل در باره هرات با كمي تفصيل بيشتر به روايت اصطخري است و مانند او از دروازه‌هاي چهارگانه، حصار و قلعه، مسجد آدينه، ابواب و بازارهاي كه در آن زمان وجود داشته يادآوري كرده و گمان مي‌رود كه وي اطلاعات خودرا از اصطخري و يا سهل بلخي گرفته باشد.

                     حسب فرمايش ابن حوقل، چهار دروازه شهر هرات عبارت بودند از: دروازه سراي به جانب بلخ در سمت شمال شهر، دروازه فيروزآباد در جنوب شهر و به جانب سيستان، دروازه خشك در شرق شهر كه آهنين بود بقيه دروازه‌ها، همه چوبين بودند و وسعت شهر به اندازه نيم فرسخ در نيم فرسخ بوده و دار الاماره با محل نشستن حاكم و عامل، در بيرون شهر و در مكاني موسوم به خراسان آباد قرار داشت.(13)

                    و اما در مورد نواحي متعلق هرات از دو شهر كروخ و اوفه (اوبه) به بزرگي نام برده و آنها را از نظر مرتبه بعد از هرات قرار مي‌دهد و مي‌نگارد:‌

                    «كروخ شهر پر جمعيتي است كه ساكنان آن از شراه (خوارج) مي‌باشند و مسجد جامع در محله‌اي موسوم به سپيدان واقع شده است... بين شهر و كوه‌هاي كنار آن بيست فرسخ فاصله است و در جميع آن مناطق، آب و باغ‌ها با انبوه درختان و قريه‌هاي آبادان وجود دارد. و اوفه، مردم آن اهل جماعت هستند و به اندازه كروخ مي‌باشد و براي آن نيز باغات فراوان و آب‌ها است».(14)

                      ابن حوقل همچنين از ديگر نواحي هرات مانند مالن، خسيار، استربيان، مارآباد، باشان،‌ اسفزار با چهار شهر آن و پوشنج (پوشنگ) اسم مي‌برد.(15) و در باره بادغيس نيز مي‌آورد كه داراي نواحي ايست از جمله كوه نقره، كوغناباد، بست، جاذوا، كابرون، كالوون، دهستان، ولي كوغناباد حاكم نشين است.(16)

                       جالب است كه بدانيم كه ابن حوقل سرخس،‌ اسفزار،‌ پوشنج،‌ بادغيس و... را نيز همچون خراسان «كوره» مي‌نامد منتهي كوره‌هاي كوچك.(17)

                        باز در همين قرن چهارم، مؤلف پركاري چون ابوالحسن علي مسعودي حضور دارد كه آثار چندي را بوجود آورده است و علي‌الخصوص مروج الذهب او به درگيري‌ها و تكاپوهاي خوارج يا شراه در نواحي هرات اشاره دارد اما در اثر ديگرش «التنبيه و الإشراف» وقتي به زعم خودش در باب هفت قوم بزرگ روي زمين به بحث مي‌نشيند يكي از اقوام بزرگ دنيا را «پارسيان» مي‌داند كه در سر زمين‌هاي كهن نظير ري و طبرستان، ابريشمر (نيشابور)، هرات و مرو زندگي مي‌نمايند و همه آنها را جزء ولايت پارس به حساب مي‌آورد.(18) اما كامل‌ترين و به تعبير دقيق كلمه يك اثر جغرافيائي كه علاوه بر وضع زمين به جغرافياي انساني، ادبيات، فرهنگ و رسوم شهرها نيز توجه نشان داده كتاب مقدسي «أحسن التقاسيم في معرفه الأقاليم» است كه جامع‌ترين گزارش‌ و اثر تحقيقي قرن چهارم به ويژه از ايالات اسلامي است و ما اكنون مديون اطلاعاتي هستيم كه وي در اثر گران بهاي خويش براي فرهنگ و تمدن بشري به يادگار گذاشته است. وي مي‌نويسد:

                       «هرات قصبه‌اي مهم است كه باغستان اين سوي رود و مركز انگورهاي خوب و ميوه‌هاي گوارا است. آباد و پرجمعيت است و حومه نيكو دارد. ساختمان‌هايش نزديك و درهم، ديه‌هاي مهم دارد، باروهم دارد... شهركي آباد و كهندژي دارد، ربض ايشان بارو و درهايي برابر درهاي شهر و هم نام آنها دارد. كهن ترين آنها دروازه زياد به سوي نيشابور است».(19)

                          به نظر مقدسي مربوطات خوره (ايالت) هرات عبارت بودند از: كروخ، اوفه، مالن، خيار، استربيان، مارآباد، كوسوي، فركرد، خركرد، بادغيس، جبل فضه(كوه نقره)، كوفا، كوغناباد، گنج، اسفزار، ولي او درميان همه، پوشنگ را مهمترين ناحيه هرات معرفي كرده است و حتي آن را درپاره‌اي موارد مهمتر از هرات ناميده و مي‌افزايد كه «بسا سلطانش(سلطان پوشنگ) آن را از هرات جدا مي‌سازد، گويند در دفتر ديوان( خراسان) نيز نامش پيش از هرات مي‌آيد».(20)

                         مقدسي شهر پوشنگ را به اندازه نصف هرات ديده است ومي‌آوردكه در دشتي واقع است كه نزديك به دو فرسنگ از كوه دور است، درخت و آب فراوان دارد و از آنجا به ديگر بخشها چوب صادر مي‌كنند. مطابق طرح مهندسي شهرسازي آن عصر، پوشنگ نيز داراي بارو و خندق بوده وشهر سه دروازه داشته است : دروازه علي، دروازه هرات و دروازه قهستان.(21)

                         از جمله اطلاعات بسيار مفيد و خواندني جغرافيايي در قرن چهاردم هجري يكي هم گزارشهايي است كه نويسندگان اين عصر درباب راهها و منازل آنها ارائه كرده‌اند و درباره تحقيق حاضر نيز افزون بر اطلاعات آن گونه‌اي، همچنان مي‌توان به نقش كليدي هرات از حيث برقراري ارتباط ميان ممالك مختلف در اين بخش از آسيا پي برد و دانست كه هرات در اين نقطه از خراسان، محل اتصال راههاي مختلف شرق ـ غرب و شمال ـ جنوب بوده و از رهگذر آن، داراي اهميت فوق العاده نيز بوده است.

                        كاملترين اين گزارشها از «ابن رسته» است كه با دقت قابل وصفي راههاي هرات به سيستان، هرات به كرمان و هرات به نيشابور را آورده است كه به ويژه براي مسافرين و تاجرين آن روزگار و همچنين عمال و مأموران خلافت اسلامي بسيار مفيد بوده است و مي‌توانسته راهنماي خوبي براي آمد وشد آنان به شمار آيد.(22)

                        از زمره جغرافي نگاران قرن چهارم همچنين ابوالقاسم جيهاني به اين مهم توجه نشان داده ومنازلي را كه در نيمه دوم قرن چهارم هجري ميان شهرهاي مختلف واقع در حول و حوش هرات وجود داشته چنين ثبت كرده است:

                        « از بوزجان تا پوشنج چهار منزل و از پوشنچ تا هرات يك منزل و از هرات تا اسفزار سه منزل و از اسفزار تا دره دو منزل و از دره تا سجستان هفت منزل... از نيشابور تا قاين نه منزل و از قاين تا هرات دوازده منزل... از نيشابور تا سرخس پنج منزل و از بلخ تا مروالرود دوازده منزل... از هرات تا پوشنج يك منزل و از پوشنج تا فرگرد يك منزل و از آنجا تا زوزن يك روز، از هرات تا مالن يك منزل و تا اسفرسان يك منزل و تا مارآباد يك منزل و تا چشت يك منزل، از آنجا عمل غور باشد. از هرات تا سر منزلي و تا كيف منزلي و تا بغشور منزلي.»(23)

                        در همين حال مقدسي نيز اشاره دارد كه شاخه‌اي از راه سند در هندوستان به نيشابور، به هرات نيز متصل مي‌گرديد(24) و با توجه به موقعيت جغرافيائي هرات به نظر مي‌رسد كه كالاهاي هندي از جمله ادويه‌جات و كالاهاي ايراني از اين طريق داد و ستد مي‌شده است.

                        اين رونق و آبادي هرات و آمد و شد تاجران، سياحان و مسافران ساير سرزمين‌ها تا مادامي كه مغولان به اين شهر هجوم آوردند ادامه داشت و ياقوت حموي كه در سال 614 ه.ق (چهار سال پيش از هجوم مذكور) در آنجا بوده است مي‌گويد:

                        «در خراسان شهري بزرگتر و مهم‌تر و نيكوتر و با رونق‌تر و پر جمعيت‌تر از هرات نديده‌ام، باغ‌هاي بسيار و آب فراوان دارد، خيرات آن كثير، علماي آن افزون و مملو از اهل فضل و توانگر است».(25)

                         مؤلف ديگر همين عصر (قرن7) قزويني است كه در «آثار البلاد و اخبار العباد» خويش همچون ياقوت حموي بر گسترده‌گي و وسعت،‌ آباداني و باغ‌ها و آب فراوان آن تاكيد ورزيده و آورده است كه بزرگترين شهر خراسان است.(26)

                        اما هجوم مغولان همچنانكه ديگر ولايات خراسان را به كام مرگ و نيستي فرو برد، هرات را نيز به روز سياه نشانيد و چنان كوبيدش كه جز تلي از خاك از آن باقي نماند و براي مدتي جز صداي محزون جغدها چيز ديگري از آن بگوش نمي‌رسيد و به قول جوزجاني از مورخان آن عصر در «طبقات ناصري» بيست و چهار لك نفر در چهار طرف شهر (هرات) شهيد شدند(27) و به روايت سيف هروي «جوي‌هاي خون از درون و بيرون روان كردند و خلق را از جوان و پير و صغير و كبير به قتل رسانيدند... و تمامت بناها و سراهاي شهر را فرو كوفتند.»(28)

                            با همه اين احوال، هرات به زودي دوباره به جاده ترقي و آبادي قدم گذاشت و كم كم رونق گذشته خودرا بازيافت به طوري كه حدود يك قرن بعد وقتي ابن بطوطه از آن ديدن نمود آن را پس از نيشابور بزرگترين شهر خراسان دانست(29):

                            «پس از آنكه بلخ را ترك گفتيم هفت روز در ميان قهستان راه پيموديم تا به شهر هرات رسيديم... هرات بزرگترين شهرهاي آباد خراسان است، شهرهاي خراسان چهار است دو آبادان و دو ويران، دو تاي آبادان عبارت است از هرات و نيشابور و دو تاي ويران عبارت است از بلخ و مرو... هرات شهري بزرگ و داراي ابنيه بسيار است.»(30) و لكن توصيف عالي‌تر را حمد ا... مستوفي (ماليات بگير)، مامور دستگاه اداري ايلخانان در ايران در كتاب معروف جغرافيائي‌اش در «نزهه القلوب» ارايه كرده و آورده است:

 «گــر كـسـي پـرسـد ترا از شهـرها خوشتر كدام  

 ور جواب راست خواهي گفتن اورا گوهري

اين جهان را همچو دريا و آن خراسان را صـدف

در ميان اين صدف شهر هري چون گوهري

                           ربع هري ... ولايتي وسيع دارد و همه از اقليم چهارم است ... دور باروش نه هزار گام است و هوائي در غايت نيكوئي و درستي دارد و پيوسته در تابستان شمال وزد و در خوشي آن گفته‌اند لو جمع تراب الاصفهان و شمال الهراه و ماء الخوارزم في بقعه قل الناس يموت فيها أبداً و آبش از نهرچه‌ هري رود است. باغستانش بسيار است و هجده پاره ديه است متصل آن شهر، از ميوه‌هايش انگور فخري و خربزه نيكوست و مردم آنجا سلاح ورز و جنگي و عيار پيشه باشند و سني مذهب‌اند و در آنجا قلعه محكم است و آنرا شميرم خوانند.»(31)

                        مستوفي سپس به رودخانه هرات كه از جبال غور سرچشمه مي‌گيرد اشاره نموده و نُه نهري را بر مي‌شمارد كه در زمان حيات او در هرات جريان داشته است كه عبارت بودند از:

                        «اول نوجوي، دويم آذربايجان،‌ سيم لشكرگان، چهارم كراغ، پنجم غوسمان، ششم كنگ،‌ هفتم سفغر، هشتم آبخيز كه به هرات مي‌آيد، نهم بارشت و ولايات بسيار مثل فوسنج و نيره بر اين رود مزروع مي‌شود و اين آب از هرات گذشته به سرخس رود و طول اين رود هشتاد و سه فرسنگ است.»(32)

                         حمد ا... مستوفي ضمناً به تاريخ گذشته هرات كه در آن زردشتيان و مسيحيان نيز مي‌زيستند اشاره دارد و مي‌افزايد كه بر دو فرسخي شهر فعلي بر سر كوه، آتشكده‌اي بوده كه آن را «ارشك» مي‌گفتند و نيز در وسط شهر و آتش خانه كنيسه نصاري قرار داشت.(33) با اين وصف، شكوفائي هرات در پيش از مغولان، به ويژه در عصر غوريان نظر اورا به خود جلب كرده و مي‌آورد:

                        «در حين حكومت ملكان غور دوازده هزاردكان آبادان بوده و شش‌ هزار حمام و كاروان سرا و طاحونه و سيصد و پنجاه و نه مدرسه و خانقاه و آتش خانه و چهار صد و چهل و چهار هزار خانه مردم نشين بوده است.»(34)

                          مورخ ديگر اين دوره سيف هروي است كه در كتابش «تاريخ نامه» وقايع هرات را تا سال 1321 ميلادي ضبط كرده است، ولي نيز بر گذشته پر شكوه هرات حسرت خورده و مي‌نويسد:

                          «در قديم در شهر هرات هشتصد مسجد بود و شست هزار و چهار صد سراي و سي هزار حجره بود و نهصد حجره و دوكان و هشتاد مسجد و چهل حوض و هيجده حمام و سي و پنج خان.»(35)

                           اين شكوفائي و ترقي مدارج به ويژه پس از آنكه هرات به عنوان پايتخت برگزيده شد باز هم فزون‌تر گشت و اين شهر حيثيت پايتخت مملكت وسيع را بخود گرفت و شهرهائي چون بلخ، شبرغان،‌ مرو،‌ نيشابور، گرگان و طبرستان، قندهار و غزنين را نيز تحت اداره خويش داشت كه در منابع اين دوره به ويژه دو اثر ارزشمند جغرافيائي حافظ ابرو و روضاه الجنان في اوصاف المدينه الهراه اسفزاري به تفصيل در مورد آن سخن رفته است كه چون فصل‌ جديدي از جغرافياي تاريخي هرات را به خود اختصاص داده، ما نيز از بيان آن در اين مقال خود داري كرده، آن را به فرصت ديگري موكول مي‌نمائيم.

 

پي‌نوشت‌ها

1. مجموعه مقالات زردشت يا ونديداد اوستا، ترجمه دكتر موسي جوان، مهر آئين، تهران: 1342، ص63.

2. احمد بن يعقوب المعروف باليعقوبي، كتاب البلدان، دار احياء تراث العربي، بيروت: 1408ه‍.ق، ص49.

3. ابن خردادبه همچنين پادشاه نيشابور را كُنار، پادشاه مرو را ماهويه، پادشاه سرخس را زاذويه، زابلستان را فيروز، كابل را كابل شاه، باميان را شير باميان، سمرقند را طرخان، سجستان و رخج و داور را رتبيل نام برده است. ر.ك: ابوالقاسم عبيدالله بن عبدالله بن خردادبه، المسالك و الممالك، ترجمه سعيد خاكرند، مؤسسه مطالعات و انتشارات تاريخي ميراث ملل، تهران: 1371، ص34 و 17.

4. احمد بن عمر بن زسته معروف به ابن رسته، الاعلاق النفيسه، ترجمه حسين قره‌چانلو، امير كبير، تهران، 1365، ص122 و 119.

5. همان منبع، ص202.

6. ابوالقاسم بن احمد جيهاني، اشكال العالم، ترجمه علي بن عبدالسلام، آستان قدس رضوي، مشهد، 1368، صص 8ـ168.

7. ابواسحق ابراهيم اصطخري، مسالك و ممالك، بكوشش ايرج افشار، بنياد ترجمه و نشر كتاب، تهران، 1340، ص209.

8. ر.ك: همان منبع،‌ ص209 و 210.

9. همان منبع، ص 210.

10. مسالك و ممالك اصطخري، ص210.

11. ابوعبدالله محمد بن احمد مقدسي، احسن التقاسيم في معرفه الاقاليم، ترجمه علي نقي منزوي، شركت مولفان و مترجمان، تهران، 1361، ج2، ص283.

12. مسالك و ممالك اصطخري، صص212و211.

13. ابوالقاسم بن حوقل النصيبي، صوره الارض، دار مكتبه الحياه للطباعه و النشر، بيروت، 1992م، ص366.

14. همان منبع، ص366 و 367.

15. همان منبع.

16. همان منبع، ص367 و 368 و 369.

17. همان منبع، ص361.

18. ابوالحسن علي بن حسين مسعودي، التنبيه و الاشراف، ترجمه ابوالقاسم پاينده، بنگاه ترجمه و نشر كتاب، تهران، 1349، ص73 و74.

19. احسن التقاسيم في... ج2، ص447.

20. همان منبع. ص448.

21. همان منبع.

22. ر.ك. الاعلاق النفيسه، صص203.

23. اشكال العالم، صص4ـ173.

24. احسن التقاسيم في ... ج2، ص721.

25. شهاب الدين ابي‌عبدالله ياقوت حموي، معجم البلدان، اسدي، طهران، 1965م، ج4، ص958.

26. قزويني مي‌نويسد: ماكان بخراسان مدينه أجلّ و لا اعمر و لا احصن و لا اكثر خيراً منها بها بساتين كثيره و مياه غزيره. ر.ك: زكريا بن محمد قزويني، آثار البلاد و اخبار العباد، دار صادر للطباعه و النشر، بيروت، 1380ه، ص481.

27. منهاج السراج جوزجاني، طبقات ناصري، تصحيح عبدالحي حبيبي، دنياي كتاب، تهران، 1363، ج2، ص121.

28. سيف بن محمد هروي، تاريخ نامه هرات، تصحيح صديقي، مطبعه بپتست مشن، كلكته، 1943،‌ص80.

29. گي، سترنج، جغرافياي تاريخي سرزمين‌هاي خلافت شرقي، ترجمه محمود عرفان، انتشارات علمي و فرهنگي، تهران، 1373، ص35.

30. ابن بطوطه، سفرنامه، ترجمه محمدعلي موحد، نشرآگاه، ]بي‌جا[، 1370، ج1، ص463.

31. حمدالله مستوفي قزويني، نزهه القلوب، تصحيح سترنج، دنياي كتاب، تهران، 1362، صص2 و15.

32. همان، منبع، ص220.

33. همان منبع، ص153.

34. همان منبع، ص152.

35. تاريخ نامه هرات، ص45.

شهر بست در سده نخست اسلامي

شهر بُست كه امروزه لشكرگاه نام دارد و در افغانستان واقع شده، يكي از شهرهاي مهم سيستان بوده و سده ها مرز ميان قلمرو اسلام و هندوان شمرده مي شد. نوشتاري به قلم سيد محمدرضا عالمي در پي مي آيد كه اوضاع سياسي بست را در سده نخست هجري نشان داده است.

بست در آستانه فتح

در آستانه فتح سيستان و به تبع آن شهر بُست توسط مسلمانان و اعراب، حكومت ساساني دوران ضعف و انحطاط خود را مي‌گذرانيد و با به وجود آمدن اختلالاتي در تشكيلات اداري و نظامي آن، به ويژه در پي تحمل شكست‌هاي سنگين در نبردهاي قادسيه، جلولا و نهاوند، حكومت‌هاي محلي فراواني كه در شرق دولت ساساني وجود داشتند كم كم از تسلط قدرت مركزي برخود كاستند و تقريباً مستقل عمل مي‌كردند به طوري كه عملاً، تنها قدرت نظامي‌ اين امراي محلي از مرزها، شهرها و مناطق مسكوني محافظت مي‌كردند؛ احتمال مي‌رود كه يزدگرد آخرين پادشاه ساساني بدان علت به سوي سيستان فرار نمود، كه تصور مي‌كرد اميران حكومت‌هاي محلي در شرق دولت ساساني قادر به مقابله با اعراب هستند.

در ولايت سيستان در هنگام اولين فتوحات اسلامي، ‌مرزباني به نام ايران بن رستم بن بختيار و از كرانه‌هاي هلمند تا كابل حكمراني به نام رتبيل (كابلشاه) ودر بلاد مجاور فرمانروايان محلي متعدد حكومت مي‌كردند؛ چنان‌كه از منابعي چون فتوح البلدان و الكامل ابن اثير بر مي‌آيد مردم سيستان با مردم قندهار و همچنين با ترك‌ها، اقوام و حكومتهاي محلي ديگر در آن اطراف در جنگ بوده‌اند و پيوسته مرزهاي بين آنها جا به جا مي‌شده است و حتي اين كشمكش‌ها در دوران اسلامي‌تا زمان اموي ادامه داشته است؛ بنابراين شهر بُست و توابع آن كه در مناطق مرزي اين حكومت‌هاي محلي قرار داشته است را نمي‌توان به قطع گفت كه در دست كدام يك از اين حكومتهاي محلي قرار داشته و يا حتي حكومت محلي مستقل و مخصوص به خود داشته است.

اقداماتي براي فتح بست

پس از ظهور اسلام، در دوران خلافت عمر به سال 23هـ يكي از سرداران اسلام ‌به نام عاص بن عمرو به همراه عبدالله بن عُمير به سوي سيستان حركت كرد و با مردم آن سرزمين جنگيد و سپس آنها را در زرنج مركز سيستان به محاصره گرفت، محصورين ناگزير درخواست صلح كردند به شرط آنكه شهر و اراضي آن از مسلمين و فاتحان باشد و مراتع و شكارگاه‌ها از تجاوز آنها مصون و براي مردم محفوظ بماند. بدين ترتيب و در پي ايجاد صلح مردم سيستان ملزم به پرداخت خراج شدند.

به نظر مي‌رسد كه عاصم بن عمرو از شهر زرنج و اطراف آن فراتر نرفته و به شهر بُست نرسيده باشد؛ زيرا در هيچ يك از منابع ذكري از پيشروي عاصم به ديگر نواحي سيستان از جمله بُست نشده است.

پس از مراجعت عاصم از سيستان، مردم آن ديار پيمان شكستند و در سال سي‌ام هجري عبدالله بن عامر بن كريز كه به مقصد خراسان حركت كرده بود؛ مجاشع بن مسعود سلمي ‌را به سيستان فرستاد، كه وي با دادن كشته‌هاي بسيار بازگشت و قادر به فتح دوبارة سيستان نشده، در نتيجه به بُست نيز نرسيد. چون خبر شكست مجاشع به عثمان خليفه وقت رسيد، وي ربيع بن زياد بن انس بن دَيّان الحارثي را با سپاهي به نزد عبدالله بن عامر فرستاد و پيغام داد كه وي را روانه ديار سيستان كند. عبدالله بن عامر كه با سپاهش در مسير خراسان به سيرجان كرمان رسيده و در آنجا اردو زده بود، ربيع بن زياد را روانه سيستان نمود.

فتح بست

ربيع بن زياد پس از حركت از نزد عبدالله بن عامر كه در سيرجان اردو زده بود، در «فهرج» فرود آمد؛ سپس از صحراي آن گذشته و دژ «زالق» را در روز مهرگان به تصرف در آورد؛ آن گاه به سوي «كركويه»، در 5 ميلي زالق رفت و مردم آنجا از در صلح در آمدند؛ سپس به سوي روستاي هيسون رفت و پس از تصرف بدون جنگ آن، به زالق بازگشت و از آنجا چند راهنما براي فتح زرنج گرفت؛ وي پس از آن از هيرمند گذشته و به «زِرِشت» در نزديكي زرنج رسيد؛ با مردم آن به سختي جنگيد و سپس «ده ناشروذ و سپس شرواذ را گشود و پس از جنگي با اهل زرنج آن شهر را محاصره نمود. در پي محاصره شهر زرنج مرزبان يا شاه سيستان ـ به نام ايران بن رستم بن آزاد بن بختيارـ با مشورت موبدِ موبدان و ديگر بزرگان، نزد فرمانده سپاهيان مسلمان پيك فرستاد و خواستار صلح شد؛ ربيع در حالي‌كه بر روي كشته‌گان نشسته و تكيه داده بود؛ مرزبان به ملاقات او آمد و درازاي هزار بردة جام زرين به دست صلح نمود و قرار بر اين شد كه سيستان هر سال يك ميليون درهم خراج بپردازد.

پس از اتمام كار شهر زرنج، ربيع بن زياد به سوي دره سناروذ از انشعابات هيرمند و بعد خواش رفت و سپس قصد بُست را نمود.مردم بُست از ربيع فرمانبرداري نكرده و با او جنگيدند در نتيجه عده بسياري كشته دادند و اسيران زيادي به نزد خليفه وقت، عثمان فرستاده شدند؛ از جمله عبدالرحمن- كه بعدها دبير حجاج شد و سليمان بن عبدالملك او را عامل خراج عراقين نمود- حصين بوالحرث، بسام و سالم بن ذكوان و پسر مولي بن مازن كه از بندگي آزاد شده، خود بندگان بسياري يافتند. اين فتح، اولين فتح اسلامي شهر بُست محسوب مي‌شود.

ربيع پس از فتح بُست به سوي «قريتين» كه تيمارگاه اسب رستم بود رفت؛ به نقل تاريخ سيستان، وي پس از آن به بُست بازگشت ولي بلاذري بازگشت ربيع را از قريتين به زرنج مي‌داند، و مي‌گويد وي دو سال در آنجا اقامت كرده؛ سپس به نزد عبدالله بن عامر بازگشته است و در ادامه مدت حكومت وي را بر سيستان 5/2 سال ذكر مي‌كند، اما ابن اثير مدت امارت ربيع را 5/1 سال دانسته است. كاتب و منشي ربيع در مدت امارت وي، دانشمند مشهور حسن بصري بود.

ربيع بن زياد قبل از بازگشت به نزد ابن عامر، شخصي به نام حارث بن كعب را جانشين خود نمود، لكن اهل زرنج وي را بيرون كردند و دروازه‌هاي شهر را بستند. به نظر مي‌رسد كه مردم شهر بُست نيز به واسطه اين خلاء قدرت، اعراب را از شهر خود بيرون رانده باشند.

فتح دوباره بست

پس از رفتن ربيع بن زياد و اخراج جانشين وي توسط مردم، عبدالله بن عامر بن كُريز بن ربيعه بن حبيب بن عبدشمس حاكم خراسان، پسر عمّ خويش عبدالرحمن بن سمره بن حبيب بن عبد الشمس بن عبد مناف را با سپاهي آراسته به سوي سيستان فرستاد. وي ابتدا وارد زرنج شد و در يكي از روزهاي اعياد پارسيان، قصر مرزبان را محاصره كرد و مرزبان عذر خواسته، در ازاي دو هزار غلام و دو ميليون درهم صلح نمود. سپس عبدالرحمن بر هرچه ميان زرنج و كش تا ناحيه هندوستان بود را متصرف شد و از ناحيه رخج تا ديار داور را به دست آورد و مردم آنجا را در كوه «زور» يا «زوز» به محاصره گرفت و با مردم آنجا در نهايت صلح كرد و به بتكده زور داخل شد؛ دستان بت زرين آن را قطع نمود و دو ياقوت كه در چشمان بت بودند را به مرزبان داد و گفت: «بدان از اين بت سود و زياني بر نخيزد.». به گفته بلاذري در فتوح البلدان عبدالرحمن پس از جريان كوه «زور» با مردم بُست عهد صلح بسته است؛ ولي در منابع ديگر اشاره‌اي به تصرف يا صلح با مردم بُست نشده است؛ بطور مثال الكامل پس از تصرف زرنج مركز سيستان به تصرف نواحي آن تا كش و از ناحيه رخج تا داون كه به احتمال قوي همان داور باشد اشاره دارد. با توجه به اينكه، همانند همين متصرفات را بلاذري نقل كرده و از سويي شهر بُست نيز در سرزمين داور و در ملتقاي هيرمند و ارغنداب قرار دارد بنابراين تصرف دوبارة شهر بُست، البته بدون جنگ بسيار محتمل به نظر مي‌رسد و متصرفات عبدالرحمن از ناحيه زرنج تا آن سوي شهر بُست يعني زابلستان و رخج ادامه داشته است حتي ابن اثير و همچنين ابن سعد در الطبقات الكبري، دامنه متصرفات وي را تا كابل كشانده است.

حكومت عبدالرحمن بر سيستان و نواحي آن تا پايان كار عثمان ادامه داشت و چون خبر كشته شدن عثمان به عبدالرحمن رسيد، وي اُمَير بن أحمر يَشكري را به جاي خويش گذاشت و خود به نزد عبدالله بن عامر در خراسان، و سپس به بصره رفت؛ در اين مدت دوباره مردم سيستان سر به شورش برداشتند و امراي عرب را بيرون راندند.

بست در زمان خلافت حضرت علي

پس از شورش مردم سيستان در پايان كار عثمان، منطقه سيستان و به تبع آن شهر بُست به دست امراي محلي اداره مي‌شد تا اينكه گروهي از راهزنان و شورشيان عرب به سركردگي حسكه بن عتاب حبطي و عمران بن فضيل برجمي، كه خلاء قدرت را در منطقه احساس كرده بودند، با توجه به تغييرات در مركز خلافت و دوري منطقه از آن، شرايط حضور خود را در آنجا مهيا ديده بودند به سوي سيستان حركت كرده و مركز آن را به تصرف خويش در آوردند. آن چنان كه از منابع بدست مي‌آيد، اين شورشيان عرب از شهر زرنج و مناطق اطراف آن فراتر نرفته، در نتيجه به شهر بُست نرسيده‌اند و اين شهر همچنان در دست امراي محلي اداره مي‌شده است.

پس از آنكه حضرت علي (ع) از جنگ جمل فارغ شد؛ شخصي به نام عبدالرحمن بن جَزء طائي را به سيستان فرستاد؛ لكن وي در جنگ با حسكه به شهادت رسيد؛ لذا، حضرت شخص ديگري به نام عون بن جعد بن هبيره مخزومي‌را روانه سيستان نمود؛ امّا وي نيز در نيمه راه، به دست راهزنان و شورشيان كشته شد. حضرت كه كار را چنان ديد، به عبدالله بن عباس كه امير بصره بود، نامه نوشت و فرمان داد، مردي با 4 هزار سپاهي به سوي ولايت سيستان بفرستد؛ او هم ربعي بن كاس عنبري را به همراهي حصين بن ابي الحر و ثابت بن ذي الحره حميري به سوي حسكه فرستاد و حسكه در جنگ با ايشان كشته شد، و ربعي تمامي‌بلاد سيستان و متصرفات سابق مسلمانان از جمله شهر بُست را به تصرف خويش در آورد، امّا در منابع از چگونگي فتح سخن به ميان نيامده است. ربعي بن كاس تا پايان خلافت حضرت علي و به خلافت رسيدن معاويه بن ابي سفيان و سلسله اموي در سيستان حضور داشته است.

تاريخ سيستان در مورد حوادث زمان حضرت علي نظر ديگري دارد و مولف گمنام آن حاكم منصوب شده از طرف حضرت را فقط عبدالرحمن بن جزء الطائي مي‌داند، كه وي تا آغاز جنگ صفين در سيستان حضور داشته و در اين زمان عبدالرحمن بن سمره از طرف معاويه به سيستان آمده و عبدالرحمن طائي به نزد حضرت علي (ع) بازگشته است و برخلاف بلاذري در فتوح البلدان و ابن اثير در الكامل، هيچ نامي از حاكم ديگر سيستان از جانب حضرت يعني ربعي بن كاس نبرده است.

بست در زمان امويان

چون معاويه در سال41 هـ به خلافت رسيد عبدالله بن عامر را بر بصره، خراسان و سيستان مسلط نمود و ابن عامر، عبدالرحمن بن سمره را كه سابقه حكومت بر سيستان را در زمان خلفاي راشدين داشت، به حكومت سيستان فرستاد، وي علاوه بر فتح دوباره شهرهايي كه شورش كرده بودند، براي اولين بار به فتح كابل دست زد. وي شهر كابل را چند ماه محاصره كرد و به منجنيق بست، تا بالاخره موفق به فتح اين شهر، كه در زمان خلفاي راشدين در مقابل فاتحان اسلامي‌مقاومت كرده بود، شد. پس از تصرف كابل به سوي غرب بازگشته و به طرف شهر بُست رفت؛ عبدالرحمن برخلاف دفعه قبل، در زمان عثمان كه شهر بُست را با صلح به دست آورده بود، اين بار با جنگ اين شهر را گشود، با اين اوصاف مي‌بايست، شهر بُست پس از حكومت نماينده حضرت علي (ع) و به حكومت رسيدن امويان، دوباره به دست امراي محلي افتاده و يا حاكمان قبلي حاضر به اطاعت از حاكم اموي نبوده‌اند؛ لذا، عبدالرحمن مجبور به جنگ شده است.

عبدالرحمن پس از تصرف شهر بُست، به سوي شهرهاي رزان، خشك، زرنج و زابلستان لشكر كشيد و در پي شورش مردم كابل، دوباره به اين شهر حمله برد و آن را تصرف نمود. وي دو سال همزمان با حكومت پسرعمش ابن عامر بر بصره، در سيستان حكومت نمود و با گماردن زياد ابن ابيه بر بصره از طرف معاويه، عبدالرحمن به بصره بازگشت و زياد در سال 46هـ ربيع بن زياد الحارثي ـ كه سابقه حكومت بر سيستان را داشت و اولين فاتح شهر بُست بود ـ را به سوي سيستان فرستاد و عبدالرحمن در سال 50 هجري در بصره درگذشت. به نقل تاريخ سيستان، عبدالرحمن بن سمره در زمان حكومتش بر سيستان، به مهلب ابن ابي صفره سپه سالاري داده و به هندوستان فرستاده است.

چند ماهي از حكومت ربيع بر سيستان نگذشته بود كه كابلشاه (رتبيل) در كابل دست به اقداماتي زد و عربها را از شهر بيرون نمود و كم كم بر زابلستان و رخج در شرق بُست غالب آمد. سپس به سوي شهر بُست حركت كرد. ربيع كه در مركز سيستان (زرنج) حضور داشت، وقتي كه از اين جريان آگاهي يافت با گروهي براي مقابله با وي و جلوگيري از پيشروي او به سمت غرب، راهي بُست شد. دو لشكر در بُست به هم رسيدند و اين شهر را به محل جنگ تبديل نمودند كه در طي آن رتبيل شكست خورده و به رخج در شرق بُست عقب نشست، ربيع به دنبال وي به رخج و ديار داور نيز رفت و رتبيل را به سوي سرزمين هندوان عقب راند و خود به سيستان بازگشت.

در سال 51هـ زيادبن ابيه والي بصره، ربيع را عزل كرده و عبيدالله بن ابي بكره را به جاي وي منصوب نمود؛ وي نيز به بُست و ديگر شهرهاي سيستان لشكر كشيد و با رتبيل جنگيد. چون به رزان در نزديكي كابل رسيد؛ كار را سخت ديد؛ از طرفي رتبيل نيز براي سرزمين خويش و كابل امان خواست و در مقابل يك ميليون و دويست هزار درهم فرستاد، عبيدالله صلح را پذيرفته و دويست هزار درهم آنرا پس فرستاد. مولف تاريخ سيستان، مبلغ صلحنامه را 2 ميليون درهم دانسته و گفته كه درپي اين امان، رتبيل با عبيدالله به زرنج آمده است و چون زياد بن ابيه بسيار مشتاق بود تا با رتبيل ملاقاتي داشته باشد، عبيدالله وي را به بصره فرستاد و زياد پس از ملاقات، وي را با خلعت بسيار به نزد عبيدالله بازگردانيد.

پس از عبيدالله بن ابي بكره، عبادبن زياد تا پايان خلافت معاويه حاكم سيستان و به تبع آن بُست بود. وي در دوران حكومت خويش در نزديكي بُست با سپاه هندوان جنگيد و پيروز شد.

در دوران خلافت معاويه، شهر بُست به محل جنگ بين منصوبان خلافت اموي (معاويه) و رتبيل ـ حاكم كابل ـ تبديل شده بود و مردم بُست روز خوش به خود نديدند. از سويي به نظر مي‌رسد مردم بُست در اين لشكركشي‌ها شركت داشته ولي معلوم نيست از كدامين طرف حمايت كرده‌اند و يا اينكه جانب احتياط را نگه داشته و محافظه كارانه عمل كرده باشند. نكته ديگر در دوران خلافت معاويه اين است كه حاكمان سيستان در تجهيز لشكر براي حمله به هند، از جمله اقدام عبدالرحمن بن سمره كه مهلب بن ابي صفره را به سوي هند فرستاد و يا مقابله با حملات هندوان، چنان‌كه عباد بن زياد در نزديكي بُست با هندوان جنگيد و پيروز شد؛ نقش داشته‌اند، و با توجه به نزديكي و همسايگي شهر بُست با هندوستان و محل اين درگيريها، حضور مردم بُست در اين حملات و جنگها محتمل به نظر مي‌رسد؛ هرچند كه در منابع ذكري از اين حضور به ميان نيامده است.

پس از آنكه يزيد به خلافت رسيد و واقعة تلخ عاشورا به وقوع پيوست ـ كه در آن عمال يزيد، امام حسين (ع) را به همراه فرزندان و يارانش به شهادت رساندند ـ چون خبر آن به مردم بُست و ديگر شهرهاي سيستان رسيد، مردم دست به شورش زدند. عباد بن زياد، برادر عبيدالله بن زياد كه در سيستان حاكم بود، اوضاع را آشفته ديد و حكومت را رها كرده، خود با بيست ميليون درهم از بيت المال، به بصره گريخت. پس از فرار عباد بن زياد، عبيدالله بن زياد برادر ديگرش، يزيد بن زياد را به سيستان فرستاد؛ وي كاري از پيش نبرد و در پي درگيري‌هاي به وجود آمده، كشته شد. حاكم بعدي سيستان، طلحه بن عبدالله بن خلف الخزاعي - كه معروف به طلحه الطلحات بود - به شهر بُست رفت و سعي كرد به اوضاع آن سر و سامان دهد و اوضاع آشفته آن را آرام كند. شورشها و نافرماني‌هاي مردم بُست و ديگر شهرهاي سيستان در پي واقعه عاشورا همچنان ادامه داشت و تلاش حاكمان اموي و شخص يزيد بن معاويه براي سامان دادن اوضاع به جايي نرسيد، به طوري كه در مدت كوتاه خلافت يزيد پس از واقعه عاشورا، 6 بار حاكمان اموي سيستان تغيير كردند، امّا كاري از پيش نبردند و هرج و مرج شديدي سراسر سيستان را فراگرفته و هركسي بر ناحيه‌اي حكم مي‌راند.

هم زمان با به خلافت رسيدن مروان بن حكم در شام، به سال 65 ه.ق، عبدالله بن زبير در مدينه از مردم براي خويش بيعت گرفت و اهل عراق نيز با وي بيعت كردند و حكومت بصره و به تبع آن خراسان و سيستان به دست عبدالله بن زبير افتاد. اين درحالي بود كه آخرين حاكم سيستان در زمان يزيد بن معاويه، در پي ناآرامي‌هاي پس از واقعه عاشورا ـ كه از مهار آنها ناكام مانده بود ـ پس از مدتي درگذشت و پيش از مرگ مردي از طايفه يشكُر را والي سيستان كرد، كه مورد مخالفت قوم ساكن ديگر به نام مُضَر واقع شد. در منابع علت خاصي براي اين مخالفت ذكر نشده است؛ اما به نظر مي‌رسد قوم مُضَركه از عربهاي شمالي بودند، حكومت مردي از طايفه يشكر كه جنوبي و يمني بود را برنتافته‌اند؛ در نتيجه وي را از مركز سيستان بيرون كردند. از اين پس ميان اين اقوام آتش تعصب درگرفت و هر قوم در شهري كه مقرشان بود غالب گرديدند.

هنگاميكه عبدالعزيز بن عبدالله بن عامر از طرف عبدالله بن زبير به حكومت سيستان منصوب، و او وارد زرنج شد، خبر آمد كه مردم بُست شورش كرده‌اند. عبدالعزيز به ناچار به سوي بُست لشكر كشيد و پس از سركوب شورش به زرنج بازگشت و تا سال 73ه.ق از طرف عبدالله بن زبير بر سيستان حكم راند. در اين سال عبدالله بن زبير در جنگ با حجاج بن يوسف ثقفي در مكه كشته شد و خليفه وقت اموي، عبدالملك بن مروان حكومت عراق و خراسان و سيستان را به حجاج سپرد. حجاج نيز اميه بن خالد را به حكومت سيستان منصوب نمود كه وي فرزندش عبدالله را جانشين خود در سيستان نمود. عبدالله نيز پس از مدتي به بُست رفت و با رتبيل كه در زابلستان، درشرق شهر بُست حضور داشت و مشكلات فراواني را براي حكومت امويان ايجاد مي‌كرد، جنگيد؛ چون كار بر وي سخت شد، يك خروار زر هديه به نزد عبدالله فرستاد و ضمانت نمود كه ديگر قيام نكرده، جنگ نكند و در ازاي دو ميليون درهم صلح نمود. در بعضي منابع مانند الكامل في التاريخ، مبلغ صلح نامه را يك ميليون درهم نوشته‌اند و آورده‌اند كه:

چون عبدالله به شهر بُست رسيد، رتبيل نماينده جديد فرستاد و درخواست صلح نمود و هزار هزار درهم بذل كرد؛ عبدالله نپذيرفت و گفت: اگر اين رواق (رواق بُست) را براي من پر از زر كند، ممكن است، برگردم و گرنه هرگز بر نمي‌گردم. او جوان بود و مغرور؛ رتبيل هم بلاد را براي او تهي كرد و خود عقب نشست و عبدالله داخل شد كه ناگاه درها و معابركوهستان را بر او بستند، عبدالله درخواست كرد كه راهش را باز كنند، تا برگردد، ولي رتبيل قبول نكرد و گفت: سيصد هزار درهم مي‌گيرد و صلح مي‌كند، به شرط آنكه عبدالله عهدنامه بنويسد، كه هرگز بلاد ما را قصد نكند و تا زمانيكه ما امير هستيم، آنرا آتش نزند و خراب نكند؛ عبدالله ناگزير پذيرفت و چون خبر آن به عبدالملك بن مروان رسيد او را از حكومت معزول نمود.

به اين ترتيب، شهر بُست مرز بين حكومت رتبيل و حكومت اموي شد و بيشتر جنگها و درگيري‌هاي بين اين دو در حول و حوش اين شهر اتفاق مي‌افتاد.

در سال 78ه.ق حجاج، عبيدالله بن ابي بكره را به حكومت سيستان منصوب نمود. وي يك سال را با رتبيل در صلح گذراند و رتبيل نيز خراج مي‌پرداخت؛ هرچند كه گاهي در آن تعلل مي‌ورزيد؛ تا اين كه حجاج به وي دستور حمله به رتبيل و تصرف بلادش را داد. عبيدالله پسرش به نام مغيره را به جاي خويش در زرنج گذاشت و به سوي شهر بُست حركت كرد ولي در جنگ چندان پيروز نبود و در ازاي هفتصد هزار درهم، مجبور به صلح شد؛ تا اينكه عبيدالله در بُست درگذشت و در همانجا مدفون شد.

خليفه بن خياط در تاريخ خويش، نتيجه اين جنگ را شكست عبيدالله دانسته و آنرا فاجعه دردناكي براي خليفه برشمرده است؛ از اينرو خليفه به استاندار عراق، حجاج دستور ارسال سپاهي براي تأديب رتبيل را داد. حجاج سپاه بزرگي ترتيب داد، به نام جيش الطواويس و فرماندهي آنرا به عبدالرحمن بن محمد بن اشعث سپرد و در سال 82 ه.ق به سوي سيستان فرستاد. ابن اشعث هنگامي‌كه به سيستان رسيد به بُست رفت و در آنجا اقامت گزيد؛ وسپس به قصد نبرد با رتبيل، به سمت كابل حركت كرد؛ ولي چون در سرزمين و بلاد وي پيش رفت، از مكر و تدبير جنگي رتبيل به هراس افتاد و به شهر بُست بازگشت و به حجاج نوشت كه بازگشته و جنگ با رتبيل را به سال آينده موكول كرده است. وي در پاسخ ابن اشعث نامه‌اي تهديد آميز به وي نوشت و مجدداً دستور حمله به رتبيل را صادر كرد، عبدالرحمن بن محمد (ابن اشعث) كه از قبل نيز رابطه خوبي با حجاج نداشت، اين تهديد حجاج را اهانت سنگيني نسبت به خود قلمداد نمود، و مردم بُست و ديگر مناطق سيستان و همچنين سپاه خويش را بر ضد حجاج تحريك نمود و براي خود از آنان بيعت گرفت. ابن اشعث در نزديكي كوفه از حجاج شكست خورد و به سيستان بازگشت و در حمايت رتبيل قرار گرفت. سرانجام بر اثر تهديد حجاج و تدبير شخصي به نام عبيد ابن ابي سبيع كه در نزد رتبيل نفوذ داشت، با همراهي حاكم سيستان و بُست (عماره بن تميم) كه در اين هنگام در بُست مقيم بود، ابن اشعث و برادرش قاسم را در بند كردند و خواستند كه وي را به نزد حجاج بفرستند كه در ناحيه رخج خود را از بام انداخت و كشت. به اين ترتيب حركت ابن اشعث در سال 85 ه.ق پايان يافت.

ايالت سيستان از اواخر دوران خلافت عبدالملك و پس از كشته شدن ابن اشعث، به پناهگاه خوارج تبديل شد و روابط خوب اهالي سيستان با خوارج و دشمني هر دو با اعراب متعصّب، موجب شد تا خوارج تا دهها سال در سيستان قدرت داشته باشند.