فرانكها

فرانک‌ها یکی از قبایل متعدد کنفدراسیون غربی ژرمن بودند. این کنفدراسیون متشکل از اقوام مختلف ژرمن از قبیل: سالی‌ها، سوگامبری، چاماوی، تنکتری، چاتورایی، بروکتری، اوسیپت‌ها، آمپسیواری و چاتی بودند. آنها از مرکز آلمان به داخل امپراتوری روم آمدند و به عنوان یک فوئدراتی (هم‌پیمان روم) قبول شدند. فرانک‌ها توانستند حکومتی دیرپا بنا کنند که بخش اعظم فرانسه امروزی و مناطق غربی آلمان(فرانکونیا، راینلند و هسن)را تحت پوشش خود قرار می‌داد و هستهٔ تاریخی دو کشور آلمان و فرانسه امروزی را شکل داد. ایمان آوردن کلوویس یکم، شاه کافر فرانک‌ها به مسیحیت، رخدادی تأثیرگذار در تاریخ اروپا به شمار می‌رود. از آنجا که فرانکها سالیان دراز بر بخش غربی اروپا چیرگی داشتند در میان ملتهای دیگر مانند ایرانیان،هندیان و عربها همه اروپا به نام آنان خوانده می‌شد، آنچنانکه در فارسی به اروپایی فرنگی، در عربی الفرنجی و در هندی Feringhi گفته می‌شد.

 

آغاز كار

برپایه کهنترین نوشته‌ها فرانکها در آغاز در پانونیا در نزدیکی رود دانوب می‌زیستند ولی بعدها به سوی کرانه‌های راین کوچیدند. همچنین دیگر نوشته‌های کهن به ما می‌گوید که سرزمین نخستین فرانکها دهانه رود دانوب در کنار دریای سیاه بوده است و اینان در زمانهای پیش از تاریخ به سوی رود راین کوچیده‌اند. در همین هنگام نیز خود را بدین نام که اکنون ما آنها را می‌شناسیم؛ فرانک Franko؛ خوانده‌اند(۱۱ پ.م)، پیش از این آنها را سیکامبرها می‌خواندند.این نام و خاستگاهشان نشان دهنده این است که آنها شاخه‌ای از سکاها یا کیمریان بوده‌اند.این داستان همریشه بودن با دو تیره نام برده با دیگر اسطوره‌های ملتهای اروپا نیز همخوانی دارد.

فرانکهای کوچنده به دسته‌های کوچک ژرمن در کنار رودخانه راین و سرزمینهای شرقی آن بخش شده و ساکن گردیدند.پس از آن با سود بردن از نبرد میان ماکرومان‌ها و روم که در سال ۱۶۶ (میلادی) آغاز شد و تا سده سوم میلادی به درازا انجامید از سرزمین هلند کنونی تا مرزهای شمال روم نیز پراکنده شدند.نزدیک سال ۲۵۰ (میلادی) گروهی از فرانکها از ناتوانی رومیان سود بردند و به درون اسپانیای کنونی رخنه کردند و سرانجام رومیان آنها را از مرزهای خویش بیرون راندند.پس از چهل سال فرانکها بر اشلت چیرگی یافته بودند و بر راههای آبی بریتانیا نفوذ می‌کردند، رومیان توانستند منطقه را آرام کنند ولی فرانکها را از آنجا بیرون نراندند.

 

زبان

فرانکها به زبان فرانکی باستان سخن می‌گفتند، وام-واژه‌های بسیاری از این زبان در زبانهاي فرانسوی و لاتین به جا مانده است.این زبان با گذشت زمان به زبان هلندی باستان تبدیل گشت که در سده هفتم (میلادی) در سرزمینهای دلتای رود راین و اشلت بدان سخن گفته می‌شد و سرانجام فرانسوی باستان که از جنوب پیشروی کرده بود جایگزین این زبان گردید.

 

سكونت در قلمرو روم

میان سالهای ۳۵۵ تا ۳۵۸ (میلادی) گروهی از فرانکها بر یکی از آبراههای رود راین دست یافتند، امپراتور ژولین دوم آنها را آرام نمود ولی برای اینکه با آنها کنار بیاید سرزمین گل بلژیک را بدانها واگذار کرد و از این تاریخ فرانکها همپیمان رومیان به شمار می‌آمدند.بر این پایه فرانکها نخستین ژرمنهایی بودند که برای همیشه در سرزمینهای رومیان جاگیر شدند.سرزمینی را که اینان در آنجا نشستند امروزه فلاندر و بخش جنوبی کشور هلند می‌باشد که مردمان ژرمني زبان آنها از تبار همان فرانکهای باستانند. از همین سرزمین بود که رفته رفته فرانکها بر دیگر بخش‌های گل روم از شمال دره لووار تا شرق آکیتان ویزیگوت را زیر چیرگی خویش درآوردند.آنها همچنین به عنوان همپیمان رومیان از مرزها پدافند می‌نمودند،برای نمونه هنگامی که قبیله‌های ژرمن شرقی در سال ۴۰۶ در راستای رود راین به مرزهای روم تاختند فرانکها با ایشان به نبرد پرداختند.

 

سلسله مروونژي

مروونژیها را معاصرانشان گاه «شاهان گیسودراز» (به لاتین: reges criniti) می‌نامیدند. علتش این بود که افراد این دودمان به پیروی از سنت رهبران قبیله‌های فرانکیموهای خود را نمی‌تراشیدند. (بر طبق سنت، مردان جنگی فرانکی، برعکس رهبران، همیشه موهای خود را کوتاه نگه می‌داشتند). لقب دیگری که به مروونژیها داده شده بود «شاهان بی‌عار» بود، زیرا در خلال ۲۰۰ سال فرمانروایی، این پادشاهان، بیشتر وقت خود را صرف خوشگذرانی کردند و گرداندن امور به دوش مسئول کاخ و دربار بود. به این خاطر بود که از این دودمان، بعداً دودمان دیگری به نام کارولنژی منشعب شد.

درباره پادشاهی نخستین سران فرانک‌ها؛ فاراموند(۴۱۹-۴۲۷)و کلودیو(۴۲۷-۴۴۷)؛ گزارشها بسیار آمیخته با افسانه هستند؛ از این رو نمی‌توان با یقین آنها را دارای پیوند با مروونژیها دانست.کلودیو را نخستین شاه فرانکها دانسته‌اند که آغاز به گرفتن سرزمین گل نمود.او کارش را با گشودن شهر کامبره اغاز کرد و مرزهایش را از جنوب تا شهر سوم گسترد.می‌نماید که نزدیک سال ۴۳۱او از امپراتور روم آئتیوس شکست خورده و عقب نشینی کرده باشد.در این دوران شمار فرانکها در سرزمین گل بسیار افزایش یافته بوده است.

در ۴۵۱ (میلادی) امپراتور آئتیوس از فرانکهای همپیمان خویش خواست تا به وی در نبرد با آتیلا سرکرده هون‌ها یاری برسانند.فرانکهای سالی خواهش او را پذیرفتند و هونها را از مرزهای امپراتوری دور نمودند.تاریخ نویسان سرکرده فرانکها در این نبرد را مرووه دانسته و از او به عنوان پسر کلودیو نام برده اند. سلسله مروونژی نام خود را از مرووه (Merovech) گرفته است که از سال ۴۴۷ تا ۴۵۷ میلادی پادشاه فرانکهای سالی بود. نوهٔ مرووه به نام کلوویس یکم (481 تا 511م) توانست بخش اعظم سرزمین گل واقع در شمال لوآر (Loire) را یکپارچه و یگانه کند. وی همچنین با غسل تعمید خود در ۴۹۶ میلادی باعث گسترش کیش کاتولیک در فرانسه و مناطق پیرامونی آن گشت. کلوویس پس از مرگ خود، بر پایهٔ یک سُنتِ قدیمی فرانکی، قلمرو خود را میان چهار پسرش بخش کرد.سیستم فئودالی نیز ریشه در دوران پادشاهی مروونژی‌ها دارد. شاهان این دودمان بخش‌های بزرگی از قلمرو خود را برای فرمانروایی و دفاع نظامی در دست سرداران و فئودالهای محلی قرار دادند.

پادشاهی مروونژیها از سال ۵۰۹ (میلادی)دربرگیرنده فرانک‌ها، سرزمین گل و بخش‌های کنونی فرانسه به جز بورگوندی بود.پسران کلوویس پس از تقسیم سرزمین پدرشان در جنگ با بورگوندی‌ها یگانگی خویش را پاسداشتند و به یکدیگر یاری رساندند.ولی پس از مرگ این برادران جانشینانشان به جان هم افتادند تا اینکه در زمان پادشاهی کلوتار یکم در سال ۵۵۸ دوباره سرزمینهای پیشین یکپارچه گردید و او پادشاه همه سرزمینهای فرانکی شد.او سه سال پس از آن درگذشت و سرزمینش میان چهار پسرش بخش شد.فرزندان او راه خوش گذرانیرا پیش گرفتند.پادشاهی آنان دچار جنگ خانگی و ناتوانی بسیاری می‌شد.با این همه در سده نخست فرمانروایی اینان قدرتی استوار در اروپای غربی به شمار می‌آمدند.در دهه های پایانی پادشاهی ایشان كاخبانان  برخاستند، اینان که پس از مروونژیها به پادشاهی رسیدند کنترل کشور را کم کم در دست می‌گرفتند.در سالهای پایانی سده هفتم اینان همه کاره کشور بودند.

پس از پادشاهی نیرومند داگوبر یکم (623 تا 639م) که در تاختن به سرزمینهای بیگانه چون اسپانیا و مرزهای اسلاوهای بیدین در شرق بسیار فرسوده شده بود، پادشاهان مروونژی دیگر هیچکاره شده بودند. این شاهان ناتوان در خردسالی به تخت می‌نشستند و در جوانی می‌مردند و کاخبانها نیز به نبرد با یکدیگر بر سر برتری‌جویی سرگرم بودند. سرانجام یکی از این كاخبانها به نام پپن میانه (مرگ در 714م) در سال ۶۸۷ بر هماوردانش به پیروزی بزرگی دست یافت و فرمانروایی را به دست گرفت. در این دوره سراشیب مروونژیها تنها می‌توان از دو پادشاه نیرومند نام برد:داگوبر سوم (711 تا 715م) و شیلپریک دوم (715 تا 720م). با این همه كاخبانها بر گسترش چیرگی خویش بر دستگاه فرمانروایی ادامه دادند.در این زمان کشور از دو بخش مهم تشکیل می‌شد:نوستریا و اوستراسیا.فرزند پپن، شارل مارتل نام داشت (مرگ در 741م) که چند سال بی اینکه پادشاهی در میان باشد فرمانروایی نمود، پس از او پسرش پپن کوچک بزرگان فرانک را برای امر تغییر دودمان پادشاهی گرد هم آورد. هنگامی که پاپ زکریا از وی برای نبرد با لومباردها یاری خواست، وی بر خواست خود برای پذیرش تاجگذاری خود از سوی کلیسا پای فشرد. در سال ۷۵۱ شیلدریک سوم (743 تا 751م) واپسین شاه مروونژی برکنار شد. از کشتن او گذشتند ولی موهای بلندش را تراشیدند و وی را روانه صومعه کردند.

 

سلسله كارولنژي

پادشاهی کارولنژیها از عزل واپسین شاه مروونژیها با همداستانی پاپ و موافقت با پادشاهی پپن کوتاه‌قد در سال ۷۵۱ آغاز شد. پپن به عنوان كاخبان جانشین پدرش شارل مارتل شده بود و به عنوان یک پادشاه گزینشی بر تخت نشست. وى در سال ۷۵۴ با پاپ استفان سوم همپیمان شد و اینچنین جایگاه خویش را استوار نمود. پاپ در کلیسای سن دنی حاضر شد و جشنی به راه انداخت و پادشاه و خانواده‌اش را غسل تعمید داد و آنها را پشتیبانان روم خواند. پپن دو سال پس از آن به قولش وفا کرد و راونا را که به تازگی به دست لومباردها افتاده بود آزاد ساخته و به پاپ سپرد.این منطقه پیشتر به دست بیزانس گردانده می‌شد. وی همچنین سرزمینهای گرداگرد رم را نیز به پاپ پیشکش کرد و اینچنین دولت پاپی را پدید آورد.بدين ترتيب پاپ بر این چشمداشت بود که پادشاهی کارولنژی جهانی پدید آورد که پاپ کانون آن باشد.

با مرگ پپن در سال ۷۶۸ پسرانش شارل و کارلمان سرزمین پدرشان را میان خویش بخش نمودند ولی به زودی کارلمان به صومعه رفت و به عبادت پرداخت و کوتاه زمانی پس از آن درگذشت (771م) و کشورش به برادرش که اکنون وی را با نام شارلمانی می‌شناسیم رسید.

شارلمانی از ۷۷۲ ساکسون‌ها را شکست داد و سرزمینشان را بر مرزهای خویش افزود. در ۷۸۵ ویدوکیند یکی از رهبران ساکسونها غسل تعمید را پذیرفت و اینگونه تن به آشتی داد ولی دیگر ساکسونها همچنان به جنگ ادامه دادند. در ۷۸۷ شارلمانی پس از پیروزی بر ساکسونها در وردون هزاران تن از اسیران ساکسون را که به کیش مسیحیت نگرویده بودند کشت.

میان سالهای ۷۷۳ تا ۷۷۴ شارلماني لومباردها را شکست داد و مرزهایش را تا شمال ایتالیا گسترد و فرمانروایی پاپ را احیا نمود.

در ۷۷۸ تالاسیو دوک باواریا بر شارلمانی شورید ولی سرانجام از او شکست خورد و باواریا نیز به خاک شارلمانی پیوسته شد. تا سال ۷۹۶ شارلمانی بر خاک کشورش از سوی جنوب شرقی افزود تا اینکه مرزهایش را به اتریش و کرواسی کنونی رساند.

شارلمانی مرزهایش را از جنوب غربی تا پیرنه در شمال اسپانیای کنونی، همه فرانسه کنونی به جز بریتانی (که فرانکها هرگز بدان دست نیافتند)، از سوی شرقی تا آلمان کنونی و افزون بر آن شمال ایتالیا و اتریش کنونی گسترد. وی از کلیسا و آیین مسیح پشتیبانی نمود و جانشینانش نیز این پشتیبانی را پی گرفتند. وی بزرگ‌ترین پشتیبان مسیحیت در مغرب‌زمین بود و از این روی در ادب و فرهنگ سبب پدیدار گشتن تحولی بود که رنسانس کارولنژی خوانده می‌شود.

در روز کریسمس سال ۸۰۰ پاپ لئو سوم بر سر شارلمانی تاج امپراتوری روم را گذارد. ولی خود شارلمانی عنوان امپراتور، شاه فرانکها و لومباردها را ترجیح داد. بدین گونه او رقیب بیزانس بر سر جانشینیامپراتوری روم گشت چه که بیزانسیها خود را دنباله امپراتوری روم می‌دانستند. در ۸۱۲ ميخائيل یکم امپراتور بیزانس حاضر نشد شارلمانی را به رسمیت بشناسد.

شارلمانی در ۲۸ ژانویه۸۱۴ در آخن درگذشت و او را در کاخ خودش در همین شهر به خاک سپردند. او چندین پسر داشت که از میان آنها لوئی پارسا جانشین پدر شد و تا ۸۴۰م فرمان راند. در ۸۴۳ امپراتوری کارولنژی به سه بخش فرانک غربی، فرانک شرقی و فرانک میانی تقسیم شد و هر کدام به یکی از پسران لوئی رسید.

در ۸۸۴ شارل فربه بسیاری از بخش‌های پیشین امپراتوری را به جز بورگوندی باز به هم پیوند زد. کمی پس از آن در ۸۸۷ خواهرزاده او آرنولف در فرانک غربی(آلمان کنونی) بر ضد او شورید و خود را پادشاه آن سرزمین خواند. شارل به زودی کناره گرفته و درگذشت (ژانویه ۸۸۸). اودو یکم کنت پاریس کنترل بخش غربی(فرانسه کنونی) را در دست گرفت و یک ماه پس از آن تاجگذاری نمود. کارولنژیها ده سال پس از آن دوباره در فرانسه قدرت را در دست گرفتند و توانستند تا سال ۹۸۷ به پادشاهی ادامه دهند. از سده دهم تاريخ فرانكها همان تاريخ كشور فرانسه است. پادشاهی كارولنژي در فرانسه با مرگ لوئی چهارم در سال 987م به پایان رسید.

 

تمدن مايا

تمدن مايا

ماياها سرخپوستاني بودند كه از ده سده پيش از ميلاد در مكزيك، گواتمالا و السالوادور زندگي مي كردند. آنها تمدن پرشكوهي را به وجود آوردند كه در زمينه هاي هنر، معماري، ستاره شناسي و رياضيات سرآمد بود. دوران طلايي تمدن مايا از سده سوم تا نهم ميلادي بود. آنها به سببي كه براي ما معلوم نيست، شهرهاي خود در ميان جنگلها را رها كرده و به كوهستان پناه بردند. ماياها در مواجهه با آستكها ضعيف شده و با ورود مهاجمان اسپانيايي، قدرت خود را از دست دادند. امروزه جمعيت ماياها به حدود هفت ميليون نفر مي رسد كه در جنوب مكزيك و در بخشهاي كوهستاني گواتمالا و بليز زندگي مي كنند.

تاريخچه

تاريخ تمدن مايا به سه دوره تقسيم مي شود: دوره پيشا كلاسيك كه از سده دهم پ.م آغاز شده و تا سده سوم ميلادي ادامه مي يابد. دوره كلاسيك كه از سده سوم تا نهم ميلادي به طول انجاميد. دوره پسا كلاسيك كه از سده نهم تا شانزدهم ادامه داشت.

در دوره پيشا كلاسيك، گرايش به شهرنشيني پديد آمد. روستاها و شهرهايي ايجاد شد. خط مايايي كه نوعي خط تصويري يا هيروگليف بود، ابداع گرديد. به كمك يافته هاي باستان شناسي معلوم شده كه ماياها از تمدن اولمكها تأثير پذيرفته و جانشين آنها شده اند.

در دوره طلايي تمدن مايا دولت شهرهايي پديد آمدند كه با هم در كشمكش بودند. اين دولتها عبارتند از: پالنكه، تيكال، كوپان، چيچن ايتزا و تئوتي هواكان. در این دوره سطح زندگی و کیفیت آن در شهرهای مایا به بهترین حالت خود رسیده بود. پیروزی‌های نظامیان مایا در نبرد با اقوام همسایه و شهرهای خارج از قلمرو و فراوانی آذوقه و امکانات که ناشی از تدبیر طبقه حاکم بر جامعه بود نوعی رفاه نسبی را برای جامعه مایاها پدید آورده بود. از سوی دیگر بازرگانی بین سواحل دور و نزدیک و وجود راه‌های پیاده‌رو بسیار طولانی میان شهرها زمینه‌را برای پیشرفت این قوم در دوره کلاسیک فراهم آورده بود. در این دوره بیش از یکصد شهر بزرگ و کوچک پدید آمد که البته گاهی ساختن یک شهر جدید برابر بود با تخلیه یک شهر دیگر اما با این وجود سرعت شهرسازی و مهارت آن‌ها در طراحی سیستم‌ها مورد نیاز برای شهرهای بزرگ از شاخصه‌های مایاها در میان سایر اقوام آمريكا است.

مایاها در یکی از مرموزترين رویدادهای تاریخی به طرز ناشناخته‌ای ناگهان تمام سرزمین‌های متمدن و آباد خود را ترک کرده و به کوهستان‌ها پناه بردند. دلیل این کوچ ناگهانی مشخص نیست که چگونه شد که شهرهای باشکوه و عظمت مایاها ناگهان خالی از سکنه شد. فرضیه‌های گوناگونی نظیر شیوع بیماری واگیر یا حملات مهاجمان بدوی و نیز باورهای مذهبی مطرح شده است اما هیچ یک تاکنون مورد تأیید واقع نشده است.

مایاها که از سده نهم میلادی رو به افول گذارده بودند یک به یک شهرهای خود را ترک می‌کردند و به گوشه‌هایی از جنگل‌ها پناه می‌بردند. اگرچه فقدان آثار ادبي و از میان رفتن متون مایایی باعث دشواری علت‌یابی این پدیده شده اما با توجه به محتوای کتاب سنتی و متاخر «چيلام بالام» می‌توان به هراس و یأسی که در جامعه مایا بر حسب یک پيشگويي پدید آمده بود، اشاره کرد. این هول و هراس در یک قطعه قدیمی و سنتی که در این کتاب آمده نمود پیدا می‌کند:

«در آن روز، گرد و غبار مالک زمین خواهد شد. در آن روز، داغی بر چهره زمین دیده خواهد شد. در آن روز، ابری به هوا بر خواهد خواست. در آن روز، مردی نیرومند زمین را تصاحب خواهد کرد. در آن روز، همه چیز از هم فرومی‌پاشد. در آن روز، برگ لطیف می‌پژمرد. در آن روز، چشمان در حال مرگ فرو بسته خواهد شد.»

درپی کوچ ناگهانی مایاها، اقوام جدیدی آمدند و سرزمین‌های مایاها را تسخیر کردند. شهر بزرگ چيچن ايتزا به دست قوم تولتك که از اقوام نیمه‌وحشی ساکن ارتفاعات مكزيك بود افتاد. اقوام دیگری نیز فتح سرزمین‌های دیگر مایایی را آغاز کردند و تقریبا تمام ماحصل تمدن مایایی از دست رفت. این روند چهار سده ادامه داشت و در نهایت در سده سیزدهم مایاها موفق شدند دوباره حاکمیت شهرهای خود را بدست بگیرند. اما با این تفاوت که بجای یک حکومت، شانزده حکومت کوچک در سرزمین‌های مایا فرمان مي راندند. فرهنگ مایایی هم به نسبت دوره گذشته بسیار ضعیف تر و کم‌توان‌تر شده بود و تقریباً زير سايه تمدن آستك قرار گرفت و در نهایت بدست اسپانیایی‌های مهاجم، تمدن مایا برچیده شد.

فتح شبه جزيره يوكاتان توسط اسپانیاییها از پیروزی بر سایر تمدن‌ها و ملل آمریکایی دشوارتر بود و اگرچه ظرف ۵۰ سال پیروز شدند اما حدود ۱۷۰ سال طول کشید تا بطور کامل بر این سرزمین‌ها تسلط بیابند. ورود اسپانیایی‌ها در سال ۱۵۱۱ بود و ایتزا آخرین مقاومتی بود که در سال ۱۶۹۷ درهم شکست.

 

جامعه مايا

جامعه مایاها از قبایل به هم پیوسته ای که در سده‌های پیش از میلاد بتدریج گرد هم آمده بودند، تشکیل می‌شد و فرهنگ در روستاها و شهرها اگرچه با هم در تضاد بود اما وجود نظام شاه-خدایی در این کشور موجب قرابت فرهنگ، زبان و مذهب ساکنان قلمرو مایا شده بود که در پی این، یک گونه فرهنگي عمومی و کلی در اجتماع مایاها پدید آمد. در نظام مایاها طبقهٔ اجتماعی، بسیار مهم تلقی می‌شد و هرکس می‌بایست جایگاه خود را از نیاکان به ارث ببرد. شاه در راس همه قرار گرفته و سلسله مراتب نیز بشدت رعایت می‌شد.

مایاها در شهرها بر حسب طبقاتی که داشتند امرار معاش می‌کردند. مهم‌ترین مشاغل در جامعه مایا مشاغل مذهبی و کاهنی، افسری ارتش، کاتبی، بایگانی، مهندسي ساختمان و بازرگانی بود. در کنار این مشاغل طبقات پائین‌تر مشاغلی مانند کارگری ساختمان و صنعت‌گری داشتند که کیفیت تولیدات آن‌ها به حدی بود که به نظر می‌رسد این افراد به صورت تخصصی آموزش دیده بودند. شغل‌های دیگر مردم در جامعه مایا عبارت بود از كشاورزي و فعالیت‌های خدماتی در شهر مانند آشپزي و نظافت و خدمتکاری که معمولا نسب افراد در احراز هر یک از این مشاغل بسیار موثر بود.

ماياها نوزادان را در گهواره هاي مخصوصی می‌خواباندند که تخته‌های تعبیه شده در آن کلهٔ نوزادان را پهن می‌کرد و آن‌ها این را زیبا و بخت‌آور می‌دانستند. غذاهای سنتی‌شان آن‌گونه که از نوشته‌ها و نقاشی‌ها و نیز سنت‌های مایاهای امروزی می‌توان فهمید، ترکیباتی بوده از گوشت و سبزي و ذرت و انواع چاشني. مواد غذایی در هنگام قحطی و یا بروز جنگ از انبارها تامین می‌شد که تحت نظارت شاه قرار داشت. بازرگاني در شهرها رونق فراوان داشت و خاص طبقه نجبا بود که این بازارها در میادین اصلی شهرهای مختلف برپا می‌شد. میدان اصلی شهر بجز بازارهای موسمی که زمان مشخص و از پیش تعیین شده داشتند، بخش مهمی از فعالیت‌های روزمره شهری را نیز پوشش می‌دادند. این فعالیت‌ها شامل جشن‌های مذهبی و ضیافت‌های پیروزی، رژه، نمايش و گردهمایی‌های قبایل می‌شد.

 

ساختار سياسي

جامعه مایا در دوران پیشا کلاسیک مبتنی بر زندگی قبیله‌ای بود و هر قبيله رئیسی جداگانه داشت که بر فعالیت‌های مذهبي و خانوادگي و تجاري قبيله نظارت مي كرد. در مرحلهٔ پایانی دوران پیشا کلاسیک سیستم نوین حکومتی مبتنی بر حکومت مرکزی در جامعه مایا پدید آمد و آن این بود که مایاها به این نتیجه رسیدند که در یک جامعه، شاه بهتر از رئیس می‌تواند به امورات همهٔ مردم رسیدگی کند. شاه واسطهٔ ارتباط خدایان و انسان تلقی می‌شد و كم كم پذیرش نظام شاهي در جامعه ماياها فراگير شد. كاهنان مذهبی این نکته را برای در دست داشتن نفوذ تأیید کردند و این باور رایج شد که سرپیچی از فرمان شاه موجب عقوبت خدایی و زمینی خواهد بود. شاهان مایا برای برقراری هرچه بیشتر نظم در قلمرو تحت امر خود به ایجاد نظام طبقاتی دست زدند و روحانیان و نظامیان را از خویشاوندان خویش برگزیدند.

 

طبقات اجتماعي

جامعه مایا به دو دسته نخبه و غیرنخبه تقسیم می‌شد. جامعهٔ نخبه که طبقهٔ ثروتمندان بود، خود دارای دو رده بود که ردهٔ اول مربوط به خاندان شاهی بود و ردهٔ دوم ردهٔ روحانیان و بازرگانان و جنگجویان حرفه‌ای بشمار می‌آمد. دسته غیرنخبه هم کشاورزان، صنعتگران، شکارچیان و هنرمندان بود. صنعتگران ماهر در این میان مقام و منصبی برتر از سایرین داشتند. در نظام سیاسی مایا گاهی یک زن به صدارت و شاهی می‌رسید و تمام امور را در دست می‌گرفت و این زمانی بود که از خاندان شاهی مردی برای این امر وجود نداشته باشد. پوشش و لباس طبقات با هم متفاوت بود و زنان در هر دو طبقه اگرچه لباس نخی یا دامن و پیراهن گشاد می‌پوشیدند اما گلدوزی‌های متفاوت داشتند. مردان طبقه پایین پوشش رویینه‌شان پارچه‌ای بود که اکس نام داشت اما مردان نخبه از شنلی بنام پاتی استفاده می‌کردند.

 

برده داري

در ميان ماياها، برده داري و تجارت برده رواج داشت. يك فرد از سه راه به برده تبديل مي شد: يكي به سبب فقر سرپرست خانواده و فروش يكي از اعضا به عنوان برده. دوم برده شدن به سبب ارتكاب جرم و جنايت. سوم اسير شدن در جنگ. البته اگر اسراي جنگي از طبقات بالاي جامعه بودند، به پيشگاه ايزدان قرباني مي شدند.

 

هنر

گاهي هنر مایاها را در دوران کلاسیک یا عصر طلایی‌شان، برترین و زیباترین مکتب هنری جهان باستان دانسته‌اند. هنر مایایی اگرچه از سنت‌های پیشین نظیر تمدن اولمک بهره می‌برد اما خلاقیت‌هایی که در درون جامعه مایا پدیدار شد، چهره‌ای ویژه و متفاوت از تمام تمدن‌های امریکای باستان به آن بخشید. آن‌ها باورهای خود را درباره خدایان از راه خلق آثار هنری بروز می‌دادند. معماری، نقاشی، مجسمه سازی و سفالگری از مهم‌ترین و برجسته‌ترین هنرهای مایایی بود.

معماري

آثار معماری مایاها که تا به امروز بجای مانده عمدتا مبتنی بر ساخت منازل شهری و روستایی، کاخ‌های شاهی و معابد و هرم‌های مذهبی- عبادی و سامانه‌های شهری مانند کانالها و مخازن آب، راه‌های شهری و بین شهری می‌شد. خیابان‌ها عمدتاً به صورت سنگفرش بودند و برای طراحی شهر مهندسان امر ابتدا نقشه شهر را طراحی کرده و سپس نظر مساعد شاه را می‌گرفتند. معمولا ساختمان‌های مذهبی مایاها که به صورت هرم بود، با مذهب و ایدئولوژی و نیز با گاهشماری مایایی در ارتباط بود. پلکان در معماری جایگاه ویژه‌ای داشت و در همه آثار به گونه‌ای به چشم می‌آید. در نمای ساختمان از موزاییک و انواع رنگ استفاده می‌ش و بکارگیری نقوش و تصویرهای مختلف در درون اتاق‌ها یا راهروها و نمای خارجی ساختمان‌های فاخر ویژگی دیگر معماری آمریکای مرکزی در عصر طلایی مایاها بود. مصالح ساختمانی اصلی در معماری مایاها را سنگ آهک تشکیل می‌داد. عمدهٔ آثار مایایی از سنگ آهک درست شده‌اند. يكي از آثار معماري برجسته كه از ماياها بر جا مانده، معبد هرمي كوكولكان در شهر چيچن ايتزا است كه در سده يازدهم ميلادي ساخته شده است.

پدید آمدن شهرهای جدید در تمدن مایا به این نحو بود که روستاهایی که جمعیت مردمش زیاد می‌شد طی یک مراسم تودیع روستاییان منازل خود را ترک می‌کردند. خانه‌های جنگلی ویران می‌شد و خانه‌هایی بادوام‌تر گرداگرد یک محوطهٔ خالیکه روستای قدیمی بوده و بعدها میدان مرکزی شهر می‌شد بنا می‌کردند. در میدان مرکزی شهر یک پرستشگاه بزرگ پدید می‌آوردند که هستهٔ اصلی شهر را تشکیل می‌داد و گاهی از اطراف رشد می‌کرد. این شهرها معمولا جمعیتی بین ۱۰ تا ۱۵ هزار تن سکنه داشتند. با این حال شهرهای بزرگ مایاها مانند تئوتی هواکان جمعیت‌شان به بیش از ۵۰ هزار تن می‌رسید.

نقاشي

نقاشی از دیگر جنبه‌های تمدن مایایی بود که شیوهٔ آن تا به امروز نیز میان جوامع مایایی به جا مانده است. نقاشی‌ها بیشتر بر روی پارچه و دیواره‌ها صورت می‌گرفت که گاهی با گچبری نیز توام می‌شد. رنگ آبی نیلی میان مایاها جنبهٔ الوهیت داشت و رنگی که در نقاشی‌های خود استفاده می‌کردند، از نوع ماندگار آن بود که تجزیه نشده و از بین نمی‌رفت. رنگی که برروی پارچه بکار می‌بردند، طی فرآیندی پیچیده و شیمیایی بدست می‌آمد و امروزه پژوهشگران از طریق آزمایش‌های شیمیایی به روش باثبات کردن این رنگ‌ها پی برده‌اند که هنوز نیز پس از گذشت صدها سال  ماندگاری و درخشندگی خود را حفظ کرده‌اند. مایاها همچنین در زمینهٔ نقاشی با ابداعاتی که در زمینهٔ رنگ‌آمیزی و گچ‌بری داشتند، تغییراتی را در نحوهٔ ساخت پرستشگاه‌ها در آمریکای باستان ایجاد کردند. به این نحو که پرستشگاه‌های مایایی علاوه بر ساخت پلکانی دارای طرح‌ها و نقاشی‌های رنگی به همراه گچ‌بری نیز بودند که معمولا تجسم خدایان و نیای شاهان مایایی بود.

ساير هنرها

از سایر هنرهای تجسمی مایاها می‌توان سفالگری را که از ویژگی‌های بارز هنر مایایی است، برشمرد. در خلال دوران کلاسیک مایاها شروع به تولید آثار سفالی چندرنگی کردند که بیشتر جنبه تزئینی داشت تا کاربرد روزانه. این سفالینه‌ها که عمدتاً به گونهٔ جام یا کاسه و یا مجسمه‌های سفال هستند، رنگ‌آمیزی شده و دارای نقش‌ها و طرح‌هایی هستند که نمادهایی اساطیری و ایدئولوژیک را از باورهایی قوم مایا ارائه می‌کند. رنگ آبی سفال‌ها نشان از کاربرد آن در امور مذهبی را دارد. نقاشی‌های رمزگونه‌ای بر روی بیشتر سفالینه‌های بدست آمدهٔ مایایی دیده می‌شود که گاهی با کنده‌کاری همراه هستند. رنگ آمیزی سفالینه‌ها گاهی پیش از پختن آن انجام می‌گرفت و گاهی پس از آن. از آنجایی که مایاها چرخ سفالگری نداشته‌اند، با صرف وقت زیاد با نوک انگشتان تکه‌های گل را تبدیل به کاسه یا کوزه می‌کردند. روش کار آن‌ها از لوله کردن گل و دادن شکل مارپیچ به آن‌ها بوده است. دورهٔ زمانی سفالینه‌های بدست آمده از مایاها به حدفاصل قرن ششم پیش از میلاد تا قرن نهم میلادی مربوط می‌شود. بجز سفالگری پیکرتراشی مایاها نیز از دیگر جنبه‌های هنری تمدن مورد نظر است. مجسمه‌هایی که در دوره مایاها ساخته شده، بیشتر مجسمه شاهان و یا خدایان و موجودات مافوق بشری را شامل می‌شود. برخی از این مجسمه‌ها از سنگ یشم سبز که جنبه قدسی داشته ساخته شده بودند و کشف میزان زیادی از محصولات یشم در کنار گورهای بزرگان مایا موید این نکته می‌باشد. تندیس‌های مایاها معمولا به صورت نیم‌تنه و نشسته و به ندرت ایستاده‌اند و در سردر سراها و نمای ساختمان‌ها معمولا به چشم می‌خورند.

 

زبان و ادبيات

مایاها را از آن جهت پیشرفته‌ترین قوم در امریکای باستان می‌دانند که بهتر از سایرین توانستند زبان خود را مکتوب کرده و خط را بکار برند. مایاها به زبان مایایی تکلم می‌کردند که زبانی التصاقی از شاخهٔ زبانهای بومی امریکا محسوب می‌شود. زبان مایایی قدیم بعدها به چندین گویش متعدد تقسیم شد که آنها امروزه گروه زبان‌های مایایی را تشکیل می‌دهد که در آمریکای مرکزی هنوز هم گویشورانی دارد. در گذشته تفاوت‌های لهجه‌های اقوام مایایی تبار به حدی بود که گاه سخن یکدیگر را درک نمی‌کردند. این تفاوت‌ها تا به امروز نیز پابرجا مانده است. ممکن است که مایاها ایدهٔ نوشتن زبان را از اولمک‌ها فراگرفته باشند اما خط آنها هیچ شباهتی به سیستم نوشتاری اولمک نداشت. خط مایایی نوعی خط هیروگلیفی بود که آغاز بکارگیری و ابداع آن به سدهٔ ششم پیش از میلاد باز می‌گردد. مایاها خط خود را برای امور مذهبی و سرشماری درآمد و مالیات‌های عمومی، مراسم و مناسک مذهبی و تحریر و تألیف کتاب‌هایی که دانش و علوم را حفظ می‌نمود بکار می‌بردند. آموزش خط نوشتاری نیز میان طبقهٔ نخبگان رایج بود. رمزگشایی علائم نوشتاری مایاها تا حد زیادی سخت و دشوار است و هنوز هم تمامی متون نوشته شده مایا به خوبی خوانده و درک نشده‌اند.یکی از این مشکلات تغییر زبان و لهجه مایاها و واژه پذیری فراوان از زبان اسپانیایی است. مایاها ساخت کاغذهای الیافی را دنبال می‌کردند و بیش از هزار جلد کتاب آکاردئونی شکل تالیف کرده بودند که موضوعاتی مانند تاریخ قوم مایا، نظام اعتقادی، ستاره شناسی و پیشگویی، ریاضیات، طب و گاهشماری را در بر می‌گرفت. این کتاب‌ها تقریبا همگی بدست کشیش‌های اسپانیایی سوزانده شدند. یکی از این کشیش‌ها بنام اسقف دیگو دلاندا که عامل اصلی از دست رفتن آثار مکتوب قدیمی مایا بود سوزاندن کتاب‌های مایاها را این‌گونه توصیف کرده است:

«این مردمان در عین حال با استفاده از نشانه‌ها و حروف مشخص کتاب‌هایی نوشته و در آن‌ها امور باستانی و دانش کهن خویش را توصیف نموده بودند... آنها این نوشتارها را درک می‌کردند و به دیگران نیز می‌فهمانیدند و آموزش می‌دادند. ما تعداد بسیار زیادی از این کتاب‌ها را یافتیم و چون مشاهده کردیم در میان آن‌ها چیزی جز خرافات و دروغ‌های شیطانی وجود ندارد، همه را سوزاندیم که به شکل حیرت‌آوری باعث تاثر و افسوس آن‌ها شد و دست آخر همه آن‌ها را پریشان و محنت‌زده کرد.»

از میان کتاب‌هایی که اسقف لاندا دستور امحا آن‌ها را صادر کرده بود، سه کتاب به شکل شگفت‌انگیزی از شعله‌های آتش در امان ماندند. یکی از این کتاب‌ها که در کتابخانه‌ای در درسدن آلمان نگه‌داری می‌شود و به نسخه درسدن مشهور است اطلاعات جامعی از ریاضیات و ستاره شناسی در درون خود دارد. کتاب دیگر که در اسپانیا کشف شد، مربوط به طالع‌بینی است و نوشتار آخرین پرسیانوس نام دارد که در پاریس از صندوقی بی‌نام و نشان بیرون کشیده شد و مربوط اساطیر و عقاید مذهبی مایاهای باستان است. پس از این حادثه دوباره مایاها به نوشتن آثار خود روی آوردند و کتاب کشیش جاگوار و کتاب پوپول ووه دو مورد از آن‌ها هستند که بیشتر به تاریخ و اساطیر و افسانه‌های مایایی اختصاص دارند. این متن‌های متاخر در قرن شانزدهم نوشته شده‌اند.

 

دين و باورها

سبک تفکر مذهبی مایاها کاملا از عقاید مذهبی جهان قدیم متفاوت بود. بیشتر متون قدیمی این دین از میان رفته و برای همین شناخت ایدئولوژی مایاهای قدیم سخت و تا اندازهٔ زیادی مبتنی بر حدس و گمان است. دین در جامعه مایا عامل متحد کننده محسوب می‌شد و همهٔ طبقات از پادشاه تا بردگان همگی درگیر یک دین بودند. حکومت‌ها همیشه مذهبی و دین‌گستر بودند و برای همین سرپیچی از باورهای دینی یا بدعت در آن خشم حاکمان را بر می‌انگیخت. دین اگرچه تمام مسائل زندگی مایا را در برمی‌گرفت اما به همان اندازه هم عرفانی بود و به مسائل معنوی می‌پرداخت. مذهب سنتی مایا خدایان متعددی داشت و هر خدا نیز یک همزاد غیر همجنس به عنوان همدم برای خود داشت که پس از مرگ او را در زیبالبا یا دنیای زیرین پذیرا می‌شد تا زمانی که دوباره زنده شده و به آسمان بازگردد. هنوز نیز گروه‌هایی از مردم مایایی‌تبار ساکن هندوراس، گواتمالا و مکزیک به باورهای قدیمی مایایی معتقدند و مذهب فاتحان اروپایی خود را به طور کامل نپذیرفته‌اند.

در مذهب مایاها، جهان دو بعد خدایی و انسانی داشت که در سه حوزه ضرب می‌شدند و آن سه حوزه جهان آسمانی، جهان زمینی و جهان زیرزمینی را شامل می‌شد. دنیای زیرزمینی که زیبالبا نامیده می‌شد و  دنیای خدایان زیرزمینی و مکان استقرار روان‌های درگذشتگان بود. قلمرو آسمانی سیزده طبقه و قلمرو زیرزمینی نه طبقه داشت. هریک از این طبقات قلمرو فرمانروایی یکی از خدایان بشمار می‌رفت. شناخت مناسک مذهبی مایاها کاملا میسر نشده و این بدلیل از میان رفتن بخش عظیمی از منابع مایایی و نیز تغییر مذهب اکثریت جامعه مایاها به مسیحیت است. ارتباط اصلی خدایان با یکدیگر از راه درخت مرکزی بنام واکاه چان امکان‌پذیر بود. این درخت که ریشه‌اش در دنیای زیرزمینی، تنه‌اش در دنیای زمینی و شاخه‌هایش به دنیای آسمانی می‌رسید، خون قربانیان یا نذرهایی که نزد پادشاه درخاک ریخته می‌شد را از طریق ریشه‌هایش جذب مي كرد و در سراسر گیتی انتشار می‌داد.

درک چیستی خدایان مایایی هم مانند درک آنان از جهان پیچیده است و برای ذهن انسان‌های غربی ناآشنا می‌نماید. خدایان مایایی می‌توانستند شکل ظاهر و سرشت خود را تغییر دهند و دلیل ایجاد آثار گوناگون هنری نیز همین است که مایاها می‌توانستند هر صورتی برای خدایان خود متصور شوند و آن‌ها را مجسم سازند. باستان‌شناسان مطرح می‌کنند، بزرگترین خدای مایا ایتزامنا نام داشته است. همین خدا دو شکل دیگر نیز داشته‌است که یکی هوناب کئو به معنی نخستین خدای زنده و دیگری کوکولکان به معنی مار بالدار بود. باور مایاها این بود که خدای اصلی خود را به صورت کهکشان راه شیری نیز نشان داده و سرپرست و آفریدگار جهان است و بر همه خدایان سرپرستی می‌کند. کینیچ آهائو خدای خورشید  و هوناهپو خدای ناهید بودند که این دو خدا معمولا بر سر روز و شب با هم در کشمکش قرار داشتند. برای کشاورزان دو خدا به نامهای یوم کاکس که خدای ذرت بود، وجود داشت و یکی هم چاک که خدای باران بود. چاک که بیشتر با چهرهٔ خزنده‌ای با دندانهای شبیه مار تصویر می‌شد، چهار رنگ متفاوت داشت که به جهات جغرافیایی شمال، جنوب، شرق، غرب باز می‌گشت و برای هر کدام به رنگ سفید، زرد، سرخ، سیاه در می‌آمد. خدای ویژه و مورد احترام زنان ایکس چل نامیده می‌شد که مسئول تولد نوزادان شفادادن به بیماران و پیشگویی بود.

به باور مایاها هر انسانی همزادی داشت که بصورت روح ظاهر می‌شد و با خدایان نشست و برخاست داشت و می‌توانست زندگی افراد را تحت تاثیر قرار بدهد. انسان‌ها می‌توانستند از راه دعا و مناسک دینیو نیز مصرف داروهای روانگردان با آنها ارتباط برقرار کنند. این همزادان که بیشتر به دنیای زیرزمینی مربوط می‌شدند، عامل پیوند فرد با جامعه مردگان نیز محسوب می‌شدند که این به دنیای زیرزمینی ارتباط داشت و فرد نیاز داشت برای این کار به محل‌هایی ویژه مثلغارهای تاریک برود. به باور مایاهای قدیم از راه مکاشفات و مصرف مواد روانگردان نیز می‌شد با دنیای خدایان متصل شد و پند و اندرز گرفت.پیشگویان دینی برای پیشگویی‌های خود غیر از ستاره شناسی به این روش نیز روی می‌آوردند.

 

رياضيات

مایاها ظاهرا ریاضیات را تا میزانی از اقوام اولمک فراگرفته بودند. آنها احتمالا نخستین قومی در جهان بودند که موفق به کشف عدد صفر شدند. این اتفاق در حدود سال ۳۶ پیش از میلاد افتاد و ششصد سال بعد بود که هندی‌ها به راز صفر پی برده و از طریق مسلمانان آن را به اروپایی‌ها رساندند. نماد صفر در تحریر اعداد مایایی بصورت یک گوش ماهی بود که شکل آن ترسیم می‌شد. نظام شمارشی مایاها نیز برخلاف نظام متداول امروز جهان که ده دهي است یک نظام بیستگانی بود. مایاها برای هر عدد یک نقطه می‌گذاشتند که به صورت افقی بود و هرگاه این اعداد شمارشان به پنج نقطه (یعنی عدد پنج) می‌رسید بجای پنج نقطه یک خط عمودی می‌کشیدند و برای اعداد بالاتر مانند شش، هفت بالای خط افقی یک یا دو نقطه یا بیشتر می‌گذاردند. به این ترتیب عدد ده در نوشتار مایا دو خط افقی روی هم بود و برای یازده کافی بود یک نقطه بالای آن بگذارند. نوشتن اعداد از انتها بود و هر بار استفاده از صفر برابر یک قطعه بیست شمارهٔ آن را بالا می‌برد. چنان که در نظام ریاضی رایج امروزی صفر جلوی یک ده بار آنرا افزایش می‌دهد. چون خط نوشتاری مایاها هیروگلیف بود و نشان‌های تصویری داشت گاهی کاتبان برای نوشتن صفر یا نقطه یا خط از نمادهای تصویری دیگری استفاده می‌کردند تا بر زیبایی اثر نوشتاری خود که معمولا به صورت کنده‌کاری بود، بیفزایند و آنرا هنری‌تر جلوه دهند. همین امر موجب دشواری در دریافت برخی از داده‌های آماری مایاهای قدیم شده است. سیستم جمع و تفریق مایاها هم شبیه سیستم‌های متداول امروزی بود اما آنها نمادهای چهار عمل اصلی را اینگونه بکار نمی‌بردند اما روش محاسبه ایشان تقریبا همین روش رایج امروز جهان بود.

 

اخترشناسي

مایاها آموخته بودند که چگونه از ریاضیات برای ثبت و محاسبه حرکات و تغییرات اجرام سماوی بهره ببرند. در یادبودها و دیوارنوشته‌ها آثار و اکتشافات خود را ثبت می‌کردند. بزرگان دینی مایا آموخته بودند که چگونه سال خورشیدی، ماه قمری و حتی حرکتهای سیاره زهره را محاسبه کنند. مایاها برای این محاسبه‌ها، ریاضیات ترکیبی را بکار می‌گرفتند و ماهرانه‌تر از سایر ملت‌های آمریکایی باستان، از خط و درجه براي ثبت یافته‌های جدید خود بهره می‌بردند. آنها در جدول‌هایی قدیمی خسوف و کسوف را ثبت و برای آن‌ها جدول‌های زمانبندی تنظیم کرده بودند. آنها برای تنظیم مناسک مذهبی خود نیز از داده‌های نجومي استفاده می‌کردند. مایاها ضمن شناخت خسوف و کسوف محاسبات دقیقی نیز از گردش مسیر سیاره‌های ناهید و بهرام و تا اندازهٔ کمتری عطارد ترسیم کرده بودند. همچنین شواهدی در دست است که مسیر حرکت سیاره مشتری نیز توسط مایاها مشخص شده بوده است. مایاها از اخترشناسی برای تنظیم تقویم و هماهنگی مراسم مذهبی طالع بینی، پیشگویی و ثبت دوره سلطنت استفاده می‌کردند. در کراکول چیچن ایتزا یک رصدخانهٔ مایایی بدست آمده که بی‌شباهت به رصدخانه‌های امروزی نیست. ضمن اینکه آنتونی آونی ستاره‌شناس نظر دارد که مایاها همگی خانه‌هایشان را به گونه‌ای می‌ساختند که ظاهرا بتوان از پنجره‌هایشان آسمان را رصد نمود. مثلا در شهر اوکسمال همه ساختمان‌ها در یک ردیف و پنجره‌هایشان به یک سوی مشخص از آسمان باز می‌شود. در ناحیه کراکول نیز همهٔ خانه ها به نحوی ساخته شده بودند که در امتداد سیاره زهره قرار داشتند. حیرت بیشتر دانشمندان از این است که این شناخت دقیق مایاها از حرکت اجرام آسمانی در شرایطی بود که مایاها ابزار پیشرفته ستاره شناسی نداشته‌اند و سرزمینشان در منطقه‌ای بود که نه ماه از سال بارانی و همیشه ابری بود.

 

تقويم

سیستم گاهشماری مایاها نیز از بخش‌های پیچیدهٔ این تمدن است. مایاها به سال ۳۶۵ روزه خورشیدی پی برده بودند اما برای محاسبه سال نه تنها جابجایی خورشید درآسمان فراز خود را که حرکت‌های ماه و ستارگان و دیگر اجرام آسمانی را نیز مدنظر داشتند. نزد مایاها سه نوع تقویم استفاده می‌شد. یکی تقویم سالنمای ۲۶۰ روزه, دیگری هاآب یا سال ۳۶۵ روزه و دیگر تقویم شمارش طولانی ۵۲ ساله.

سال مقدس که تزولکین نامیده می‌شد همان سالنمای ۲۶۰ روزه بود. هر ماه آن ۲۰ روز بود و هر روز یک نام مشخص داشت و نیز ۱۳ شماره که روزها در آن ضرب می‌شدند و در مجموع ۲۶۰ روز می‌شد. آنها از این طریق سعی می‌کردند تا از زمان دقیق وقوع پدیده‌های قدیمی به میزان روزهایی که از آن گذشته آگاه شوند. شیوه آن به گونه‌ای بود که مثلا روز ایمیکس که روز نخست هر ماه بود و اولین باری که در سال ۲۶۰ روزه واقع می‌شد نام سال یکم ایمیکس می‌گرفت و به همین ترتیب سال دوم سال دوم ایک و زمانی که به سیزدهمین می‌رسید نام چهاردهمین روز یعنی ایکس مقارن یک می‌شد و سال یک ایکس می‌گردید و اینگونه مشخص می‌شد که ۱۴ سال گذشته است. فایده این تقویم برای این بود که در ارقام بالا با ضرب و تفریق ساده می‌شد زمان واقعی را به روز تعیین کرد و از این رو به آن سالنمای مقدس می‌گفتند چراکه درامور مذهبی مردمی کاربرد بیشتری داشت.

سالنمای هاآب سالنما و تقویم رسمی مایا بود. هاآب را برای امور سلطنتی و کشوری بکار می‌بردند. در سالنمای هاآب سال ۱۹ ماه داشت. ۱۸ ماه نخست سال ۲۰ روز بود و ماه آخر سال ۵ روز که روی‌هم رفته ۳۶۵ روز را تشکیل می‌دادند. ماه آخر یوایب نامیده می‌شد و برای مردم بدشگون می‌نمود. روزهای ماه از صفر تا ۱۹ را در بر می‌گرفتند شمار روز با یک آغاز نمی‌شد. مایاها در ذکر تواریخ معمولا در کتیبه‌ها هردو سالنمای تزولکین و هاآب را بکار می‌بردند.از آنجایی که هاآب ۱۰۵ روز بیش از تزولکین داشت یعنی در تطابق دو تقویم هاآب ۱۰۵ دندانه وارد سال تزولکین شده بود و تطابق کامل تنها زمانی انجام می‌شد که ۵۲ سال از آغاز گذشته باشد که این دوره ۵۲ ساله را دَوَران تقویم نامیده‌اند و این دوران برای مایاها بسیار مهم و با اهمیت بوده است.

تقویم سوم سالنمای شمارش طولانی است که مبتنی بر روزهاست اما سال به ماه‌های سی روزه تقسیم نمی‌شد. هر روز یک کین بشمار می‌رفت و هر ۲۰ روز برابر یک یوئينال می‌شد. هر ۱۸ یوئینال را یک تون می‌گفتند که در مجموع ۳۶۰ روز(کین) به دست می‌آمد.هر ۲۰ سال(تون) برابر یک کاتون و هر بیست کاتون یک باکتون و هر بیست باکتون یک پیکتون بود. یک پیکتون برابر می‌شد با ۲٬۸۸۰٬۰۰۰ روز. بالاترین واحد در گاهشماری مایایی آلائون است که برابر می‌شود با بیست و سه میلیارد و چهل میلیون روز.

يك سال در تمدن ماياها ۳۶۰ روزه بود و دلیل آن هم فرار از شومی پنج روز پایانی بود. کاربرد این تقویم بیشتر برای شمارش روزهای گذشته یا باقیمانده نسبت به یک رویداد مهم بوده است. مایاها سیستمی ریاضیاتی نیز داشتند که سالنماهای سه‌گانه را به هم تبدیل می‌کرد و از طریق داده‌های یک تقویم می‌توانستند آنرا در سالشماری دیگر نیز بیابند.

 

آخر الزمان

بر اساس تقويم مايايي، جهان در سال 3114 پ.م به وجود آمده و در 22 دسامبر 2012 ميلادي نابود خواهد شد. اين بازه زماني برابر است با 7200 سال 260 روزه. پيش بيني آخر الزمان اختصاص به ماياها ندارد و اقوام و ملل ديگر نيز عمر جهان را در اساطير خود ذكر كرده اند. يهوديان عمر جهان را هفت هزار سال مي دانند كه از سال 3761 پ.م آغاز شده است. زرتشتيان هم عمر جهان در حركت را شش هزار سال گفته اند كه سه هزار سال آن، پيش از ظهور زرتشت سپري شده و باقي آن هم پس از زرتشت است.

 

منابع

لانگ، کاترین. آمریکای باستان. ترجمهٔ فرید جواهرکلام. چاپ دوم. تهران: ققنوس، ۱۳۸۴.

نتزلی، پاتریشیا. تمدن مایا. ترجمهٔ فرید جواهرکلام. چاپ سوم. تهران: ققنوس، ۱۳۸۷.

گاردنر، هلن. هنر در گذر زمان. ترجمهٔ محمدتقی فرامرزی. چاپ دهم. تهران: آگاه، ۱۳۸۹.

کندری، مهران. دین و اسطوره در امریکای وسطا (پیش از کلمب). چاپ دوم. تهران: پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی، ۱۳۸۵.

بودز، کلود-فرانسوا. قوم مایا. ترجمهٔ مهران کندری. تهران: پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی، ۱۳۸۴.

کرن، هرمن. رصدخانه‌های پیش از کلمب. ترجمهٔ مهران کندری. تهران: مرکز ایرانی مطالعه فرهنگ‌ها، ۱۳۶۰.

نرون، امپراتور ديوانه

لوكيوس دوميتيوس آهنوباربوس كه بعدها نرون خوانده شد، در 15 دسامبر سال 37 ميلادي در شهر آنتيوم ايتاليا به دنيا آمد. پدرش گنايوس و مادرش آگريپيناي كهين بود. آگريپينا خواهر امپراتور كاليگولا بود كه از 37 تا 41 ميلادي سلطنت داشت. نرون دو ساله بود كه پدرش را از دست داد. آگريپينا در سال 49 ميلادي با امپراتور كلاديوس (41 تا 54م) ازدواج كرد. پس از مرگ كلاديوس، نرون در 13 اكتبر 54م به امپراتوري نشست.

مادر نرون كه زني جاه طلب بود و شوهرش (امپراتور كلاديوس) را كشته بود، اسباب مرگ بريتانيكوس را نيز  فراهم كرد. بريتانيكوس كه برادر ناتني نرون بود، خود را شايسته امپراتوري مي دانست ولي با نرون تاب مقاومت نياورد و در فوريه 55م كشته شد. نرون مادر خود را نيز در سال 59م به قتل رساند.

جنون نرون روز افزون بود. او در 18 ژوئيه 64م شهر رم را به آتش كشيد و گناهش را به گردن مسيحيان انداخت و بسياري از آنان را قتل عام كرد.

جنگ 5 ساله ايران و روم نيز كه در سال 58م آغاز شده بود، با شكست روميان پايان يافت و نرون پذيرفت كه تاج ارمنستان را در شهر رم بر سر تيرداد، برادر بلاش اشكاني، بگذارد. هزينه سفر تيرداد به ايتاليا را كه 9 ماه به درازا كشيد، دولت روم پرداخت.

به گفته ديون كاسيوس، نرون در 20 سپتامبر سال 66م، لژيون اول ايتاليا را تأسيس كرد كه وظيفه آن نگهباني از مرزهاي دانوب بود.

يكي از سرداران رومي كه پيزون نام داشت، در سال 65م اتحاديه اي بر ضد نرون تشكيل داد كه به اتحاديه پيزون مشهور شد. نرون هم دو تن از بزرگان ادب روم را به همكاري با اين اتحاديه متهم كرد. سنكا كه از فلاسفه و ادباي روم شمرده مي شد و معلم نرون هم بود، ناچار شد تا خودكشي كند. لوكانوس هم كه شاعر برجسته اي بود، به همان سرنوشت سنكا دچار شد.

سرانجام نرون با شورش سرداران مواجه شد و در 9 ژوئن سال 68م در 31 سالگي و پس از 14 سال سلطنت خودكشي كرد.

 

نستوريوس

آغاز بکار نستوریوس

  نستوریوس که در حوزه فعالیتی کلیسای انطاکیه رشد کرده بود؛ طبیعتا به مبانی موجود در این کلیسا پایبند بود. تصویری که از شخصیت مسیح در کلیسای انطاکیه ترسیم می­شد بکلی با تصویری که در کلیسای اسکندریه وجود داشت متفاوت بود.

  نستوریوس در 19 دسامبر سال 380 میلادی و زمانی که کلیسای مسیح از اختلاف­های درونی به شدت رنج می­برد، در فضای الهیاتی انطاکیه متولد شد. او پس از پشت سر گذاشتن دوران کودکی به علوم دینی علاقه­مند شد و  در همین حوزه وارد جهان الهیات گرديد. وی در جوانی به عنوان کشیش منصوب شد و در همین سمت به فعالیت خود ادامه داد تا اینکه در سال­های آخر قرن چهار، جدال بین الهی­دان­های مسیحی درباره شخصیت مسیح به اوج خود رسید. در این هنگام نستوریوس کشیشی پُرشور بود که خود را برای مبارزه با هر نوع بدعت آماده کرده بود.

مکتب فکری انطاکیه و اسکندریه

سرانجام و پس از چند دهه درگیری بین دو مکتب، دو ایده الهیاتی به ظهور رسید:

1- یکی از این دو مکتب، مکتب انطاکیه بود  که می­گفت عیسی یک انسان است و پس از مدتی  انسانی الهی شده  و کلمه خدایی در او ساکن گشته و با جسم او یکی شد به طوری که کلمه و عیسی دو مظهر متفاوت هستند که دارای یک اراده و هویت­اند.

بنابراین در انطاکیه بیشتر روی این مطلب تاکید می­شد که مسیح انسانی بود که خدا گردید؛ نه خدایی که انسان گردید. در آنجا برای بشر بودن مسیح و الگوی اخلاقی او اهمییت خاصی قائل بودند.

در این بین تئودور، اسقف موپسوئستا از کلیسای انطاکیه بپا خاست و بر وجود دو طبیعت کاملا مجزا در مسیح تاکید کرد. او می­گفت که مسیح از یک طرف انسان است و از طرف دیگر خدا؛ اما در ابتدا انسان بوده و این شخصیت انسانی او به درجه­ای رسیده که الهی شده است.

2- اما  به نظر کلیسای اسکندریه، مریم مادر خدا بود و شان او بالاتر از شانی بود که کلیسای انطاکیه تصور می­کرد. علاوه بر این در مورد شخصیت مسیح نیز، کلیسای اسکندریه معتقد بود که در او اتحاد جدایی ناپذیر بین خدا و انسان وجود دارد. به این بیان که لوگوس که در مسیح تجسد یافته و ویژگیهای انسان را  پذیرفته است. یعنی مسیح ابتدا خدا بوده و سپس در فرایند تجسد انسانیت را نیز پذیرفته است. بنابراین مکتب فکری اسکندریه بر خدا بودن  مسیح تمرکز داشت. مهم­ترین متن از کتاب مقدس در این باب این است: «و کلمه جسم گردید و در میان ما ساکن شد.»

اندیشه نستوریوس

نستوریوس که شاگرد تئودور بود نه تنها عقیده استادش را با دقت شرح داد بلکه ایده­های جدیدی نیز بر آن افزود:

1- مسیح؛ انسانی که خدایی شد

تعالیم نستوریوس نشان می­داد که یک شخص انسانی (مسیح) و یک شخص الهی (کلمه) وجود داشت که در مسیح ساکن شد و با اتحاد معنوی از طریق اتحاد اراده یکی شدند. بنابراین پسر خدا یک انسان نگردید بلکه به یک انسان مخلوق که از باکره متولد شده بود پیوست.

2- مریم باکره:

علاوه بر مساله قبلی که پیش از نستوریوس طرح شده بود خود نستوریوس نیز بحث جدیدی ایجاد کرد و معتقد شد که جایز نیست مریم  «مادر خدا» نامیده شود؛ زیرا  محال است زنی با خصوصیات بشری نسبت به خدا حالت مادری پیدا کند. به این ترتیب دامنه نزاع را بیشتر کرد. او می­گفت: «مریم فقط انسانی مانند خود را به دنیا آورد که کلمه در او تجسد یافت.»

پاسخ کلیسای رم

رُم از این اظهار نظرهای نستوریوس ناخرسند بود. سیریل، اسقف اسکندرانی به رُم رفته و از نستوریوس به پاپ كلستین شکایت کرده بود. پس از مدتی نستوریوس نیز به پاپ مراجعه کرد اما پاپ طرف سیریل(اسکندریه) را گرفت و نستوریوس را محکوم کرد. بنابراین سیریل با تایید پاپ دوازده بند(که بیشتر شبیه لعنت نامه بود) تنظیم کرد که نستوریوس می­بایست در مقابل مجازات تکفیر آنها را بپذیرد اما نستوریوس از پذیرش آن خودداری کرد؛ زیرا نمی­توانست بپذیرد که مسیح خدایی است که لباس جسم بر تن کرده است.

دخالت امپراتور در تاریخ و الهیات کلیسا

اما در همین زمانی که پاپ رُم با نستوريوس مخالف بود، امپراتور تئودوسیوس به کمک او آمد و او را در سال 428 به عنوان بطريق قسطنطنیه منسوب کرد. در نتیجه این ارتقاء منصبی که نستوریوس بدان دست یافت دامنه جدال هم بیشتر شد.

در این بین تئودوسیوس که امنیت و آسایش امپراتوری را در خطر می­دید دستور تشکیل شورایی را داد تا بتواند آتش نزاع را فرو نشاند.

                   

شورای افسوس علیه نستوریوس

به این ترتیب درسال 431 در شهر افسوس شورایی تشکیل شد و بیانیه­ای را تنظیم کرد:

«ما اعتراف می­کنیم که خداوند ما عیسی مسیح، فرزند یگانه خدا، خدای کامل و انسان کامل بوده و از یک روح ناطقه و بدن تشکیل شده است. منشا وی پیش از خلقت جهان از پدر به عنوان خدا بوده  و در روزهای آخر به خاطر ما و نجات ما همان فرزند یگانه به عنوان انسان از مریم باکره به دنیا آمد. وی به عنوان خدا با پدر هم ذات بوده و به عنوان انسان با ما هم ذات است. زیرا بین دو طبیعت الهی و انسانی وحدت وجود دارد... طبق این ادراک از وحدت اختلاط ناپذیر دو طبیعت، ما اعتراف می­کنیم که باکره مقدس، مادر خداست؛ زیرا کلمه  خدا متجسّم  شد و انسان شد  و  از زمان لقاح خود، کلمه بدنی را که از مریم مقدس گرفته بود با خود متحد کرد...»

اما اسقفان انطاکیه که از نستوریوس حمایت می­کردند دیر به جلسه شورا رسیدند و سیریل که از پیش حمایت روم را به دست آورده بود جلسه را آغاز کرد و در نتیجه نستوریوس مقام خود را از دست داد. ولی اسقفان انطاکیه این جلسه را نپذیرفتند. بنابراین خود جلسه­ای تشکیل دادند و شورای تحت رهبری سیریل را محکوم کردند.

خلع سیاسی نستوریوس

همانطور که پیداست این شورا که با دخالت و نظر مستقیم امپراتور -که هیچ گونه تخصصی در الهیات نداشت- اداره شد نتوانست آرامش را به جهان مسیحیت بازگرداند و فقط اوضاع را پیچیده­تر کرد. 

در نتیجه در سال 433 اسقفان انطاکیه بیانیه معتدل­تری تنظیم کردند و نستوریوس را نیز از مقامش خلع کردند. در طرف مقابل سیریل و هوادارنش این بیانیه را پذیرفتند.

از این پس با قدرت امپراتوری صدای نستوریوس خاموش شد اما پیروان او گسترش یافتند ولی چون امپراتور و حکومت  با این رشد موافق نبودند شکنجه و آزار نستوریان آغاز شد و بسیاری از نستوری­ها از امپراتوری گریختند  و در قلمرو ایران ساساني ساکن شدند.

پایان کار نستوریوس

با گذشت زمان و سازشکاری بین دو مکتب انطاکیه و اسکندریه نستوریوس روز به روز منزوی­تر شد تا اینکه در نهایت در سال 451 یا 452  در اوج تنهایی و غربت درگذشت. اما با درگذشت او بسیاری از اندیشمندان و مردم عادی از او طرفداری کردند و انیشه­های او را قدر دانستند؛ زیرا اندیشه او از اندیشه­ای که در شورای کلیسایی تصویب شد ساده­تر و معقول­تر بود.

 

تقويم تاريخ دي ماه

رويدادهاي تاريخي دي ماه

 

22 دسامبر 146 پ.م: تصرف شهر كارتاژ (نزديك تونس كنوني) توسط روميان؛ بدين ترتيب سومين و آخرين دوره از جنگهاي پونيك كه از سال 149 پ.م آغاز شده بود، به پايان رسيد.

22 دسامبر 69م: كشته شدن ويتيليوس، امپراتور روم، پس از 8 ماه سلطنت؛ وسپاسيانوس جانشين او شد و تا سال 79م سلطنت كرد.

1 دي 695خ: درگذشت اولجايتو، ايلخان مغولي ايران، پس از 12 سال فرمانروايي؛ او پس از تشرف به دين اسلام و پذيرش تشيع، نام خود را به محمد خدابنده تغيير داد.

23 دسامبر 35 پ.م: پايان نگارش نخستين جلد از كتاب «طنزها» توسط هوراس، شاعر رومي؛ جلد دوم آن نيز پنج سال بعد نگارش يافت.

23 دسامبر 484م: درگذشت هونريك، شاه واندالها، پس از 7 سال حكومت

23 دسامبر 679م: كشته شدن داگوبر دوم، شاه فرانكهاي اوستراسيا، پس از سه سال سلطنت

2 دي 434خ: تصرف بغداد به دست طغرل سلجوقي و پايان حكومت آل بويه در عراق

2 دي 635خ: تصرف دژ الموت توسط مغولان و پايان حكومت اسماعيليان در ايران

24 دسامبر 3پ.م: تولد گالبا، امپراتور روم؛ او در سال 68 به سلطنت رسيد و 6 ماه بعد كشته شد.

3 دي 324خ: تصرف بغداد به دست احمد معز الدوله و آغاز حكومت آل بويه در عراق

3 دي 490خ: درگذشت امام محمد غزالي در 53 سالگي

3 دي 1304خ: تولد استاد محمد ابراهيم باستاني پاريزي، تاريخ پژوه ايراني

25 دسامبر 4پ.م: تولد حضرت عيسي (ع)؛ البته اين تاريخ قراردادي در سال 320م تعيين شد.

4 دي 611خ: درگذشت ابن اثير، مورخ اهل عراق، در 72 سالگي؛ «الكامل في التاريخ» و «اسد الغابه في معرفت الصحابه» از آثار اوست.

4 دي 652خ: درگذشت مولوي (جلال الدين محمد بلخي)، فقيه و شاعر و اديب ايراني، در 66 سالگي

4 دي 777خ: شكست هنديها از امير تيمور گوركان در نبرد پانيپت

26 دسامبر 537م: گشايش كليساي سانتا سوفيا در قسطنطنيه

5 دي 505خ: تولد افضل الدين بديل خاقاني، شاعر ايراني

26 دسامبر 1530م: درگذشت ظهيرالدين محمد بابر، پايه گذار دولت گوركاني هند، پس از 4 سال سلطنت

27 دسامبر 683م: درگذشت گائوزونگ، امپراتور چين، پس از 34 سال سلطنت؛ كشته شدن يزدگرد سوم ساساني و پناهنده شدن پيروز پسر يزدگرد به چين، در زمان سلطنت گائوزونگ اتفاق افتاد.

6 دي 116خ: درگذشت مسلمه بن عبدالملك، سردار عرب؛ او برادر هشام (خليفه اموي) بود و در جنگهاي مسلمانان با بيزانسيها و خزرها فرماندهي سپاه اموي را بر عهده داشت.

28 دسامبر 521 پ.م: سركوب شورش فراده در مرو توسط دادرس (ساتراپ باكتريا)

28 دسامبر 484م: درگذشت اوريك، شاه ويزيگوتها، پس از 18 سال سلطنت

28 دسامبر 1895م: نمايش نخستين فيلم سينمايي جهان در پاريس

29 دسامبر 522 پ.م: شكست وهيزدات از ويوانه (ساتراپ آراخوزيا يا رخج) در كاپيش كانيش (نزديك قندهار)

29 دسامبر 721م: درگذشت ملكه گِمِئي، امپراتوريس پيشين ژاپن، در 60 سالگي؛ او از 707 تا 715 فرمانروايي داشت.

8 دي 223خ: درگذشت عبدالله بن طاهر، سومين حاكم از طاهريان، پس از 16 سال حكومت در خراسان

29 دسامبر 1094م: درگذشت مستنصر فاطمي، سلطان مصر، در 74 سالگي، پس از 58 سال حكومت

8 دي 483خ: درگذشت بركيارق، سلطان سلجوقي ايران

8 دي 1230خ: گشايش مدرسه دارالفنون در تهران

29 دسامبر 1928م: تولد كليفورت ادموند باسورث، تاريخ پژوه انگليسي

29 دسامبر 1930م: درگذشت تئودور نولدكه، خاورشناس آلماني، در 94 سالگي؛ «حماسه ملي ايران» از آثار اوست.

30 دسامبر 39م: تولد تيتوس، امپراتور روم؛ او در سال 70م شهر اورشليم را تصرف كرد و معبد سليمان را ويران نمود. تيتوس از سال 79 امپراتور شد و در سال 81م درگذشت.

31 دسامبر 522 پ.م: نبرد ايزلا در ارمنستان ميان داريوش هخامنشي و مخالفانش

31 دسامبر 192م: كشته شدن كومودوس، امپراتور روم، در 31 سالگي، پس از 12 سال سلطنت

31 دسامبر 406م: گذشتن واندالها و آلانها و سوئبها از رود راين و ورودشان به گاليا؛ مسكن اوليه اين اقوام منطقه بالتيك بود.

31 دسامبر 535م: شكست اوستروگوتها در سيراكوز از بليزاريوس (سردار بيزانسي) و تصرف كامل سيسيل توسط بيزانسيها

31 دسامبر 715م: درگذشت داگوبر سوم، شاه فرانكها، پس از 4 سال سلطنت

31 دسامبر 1875م: تولد آرتور كريستن سن، خاورشناس دانماركي؛ «ايران در زمان ساسانيان» و «كيانيان» از آثار اوست.

ژانويه 681 پ.م: كشته شدن سناخريب (سين اخه اريبه)، شاه آشور، پس از 24 سال سلطنت؛ آسور هادون (آشور اها ايدينه) جانشين پدرش شد و تا 668 سلطنت كرد. او دو برادرش را كه پدرشان را كشته بودند، بكشت.

ژانويه 331 پ.م: بناي شهر اسكندريه در مصر به فرمان اسكندر مقدوني

ژانويه 206 پ.م: كشته شدن زِيينگ (امپراتور چين) و سقوط دولت چئين؛ اين دولت كه نام خود را به كشور چين داد، در سال 221 پ.م توسط هوانگ تي تأسيس شده بود.

ژانويه 69 پ.م: تولد كلئوپاترا، ملكه مصر؛ او در سال 51 به سلطنت رسيد و در سال 30 پ.م خودكشي كرد.

ژانويه 57 پ.م: آغاز شاهي آزس يكم در تاكسيلا (پنجاب كنوني)؛ او پايه گذار دولت هندو سكايي بود كه بيش از صد سال پا بر جا بود. اين تاريخ به عنوان مبدأ گاهشماري هندي تعيين شده است.

ژانويه 244م: شكست روميان به فرماندهي امپراتور گورديان سوم، از ايرانيان به فرماندهي شاپور يكم ساساني، در نبرد مشيكهه؛ شاه ايران به خاطر اين پيروزي، شهر پيروز شاپور را در آن منطقه بنا كرد كه بعدها انبار ناميده شد.

ژانويه 554م: تشكيل شوراي عمومي كليساهاي ايران در تيسفون؛ در اين نشست، مسيحيان ايران مخالفت خود را با فرقه منوفيزيت در بيزانس اعلام كردند.

ژانويه 628م: غارت دستگرد (در صد كيلومتري شمال شرق تيسفون) توسط بيزانسيها؛ در همين هنگام، تركان هم شهر تفليس گرجستان را به باد غارت دادند.

ژانويه 641م: تصرف شهر شوش توسط ابوموسي اشعري

ژانويه 644م: تصرف شهر اصطخر فارس توسط ابوموسي اشعري

۱۱ دي: شهادت حضرت زرتشت در ۷۷ سالگي به دست تورانيها

1 ژانويه 404م: برگزاري آخرين مسابقه گلادياتورها در رم؛ اين مسابقات وحشيانه حدود پنج سده در روم رواج داشت و سرانجام به فرمان امپراتور هونوريوس ممنوع اعلام شد.

11 دي 629خ: تولد علامه حلّي، فقيه اهل عراق

11 دي 669خ: تولد خواجوي كرماني، شاعر ايراني

11 دي 1309خ: نمايش نخستين فيلم سينمايي ايراني در تهران؛ اين فيلم صامت «آبي و رابي» نام داشت و تنها نسخه آن چند سال پس از نمايش، بر اثر آتش سوزي از بين رفت.

۱۱ دي ۱۳۹۱خ: درگذشت مرتضي ثاقب فر، مترجم و جامعه شناس ايراني، در ۷۰ سالگي در تهران؛ ترجمه "يونانيان و بربرها" در ۱۵ جلد و "تحقيقاتي پيرامون هخامنشيان" در ۱۴ جلد از آثار اوست.

2 ژانويه 366م: گذشتن آلامانها از رود راين و ورود آنها به قلمرو روم

12 دي 869خ: درگذشت يعقوب آق قيونلو، فرمانرواي غرب ايران

3 ژانويه 106 پ.م: تولد سيسرو، خطيب و سياستمدار رومي، در آرپينون؛ او در سال 43 پ.م كشته شد.

3 ژانويه 40م: اعدام يوليوس كانوس، فيلسوف رواقي رومي؛ او همه چيز را در دست خدا مي دانست و امپراتور را جانشين خدا در زمين نمي شمرد.

13 دي 74خ: تولد محمد بن قاسم ثقفي، سردار عرب، در طائف؛ او در سال 91خ سند را فتح كرد و سه سال والي آن ايالت بود.

13 دي 1278خ: تولد علامه جلال الدين همايي، اديب ايراني

4 ژانويه 1643م: تولد ايزاك نيوتون، فيزيكدان انگليسي

15 دي 704خ: درگذشت علامه حلي

5 ژانويه 1713م: درگذشت ژان شاردن؛ سفرنامه او از منابع تاريخ پژوهي براي دوره صفوي شمرده مي شود.

15 دي 1338خ: درگذشت نيما يوشيج، شاعر ايراني و پدر شعر نو

6 ژانويه 590م: بركنار شدن هرمزد چهارم ساساني، شاه ايران، پس از 11 سال سلطنت؛ خسرو پرويز جانشين پدرش شد ولي يك ماه بعد و با شورش بهرام چوبين، به بيزانس گريخت.

16 دي 92خ: درگذشت حجاج بن يوسف ثقفي، والي عراق، در 52 سالگي، پس از 20 سال حكومت؛ مرگ او را در 14 خرداد سال 93 هم گفته اند. ضرب نخستين سكه اسلامي و ايجاد نخستين داروخانه جهان اسلام، از اقدامات دوره حكومت حجاج بود. او با كشتار گسترده شيعيان كوشيد تا ثبات را به قلمرو خلافت اموي هديه كند.

16 دي 411خ: درگذشت احمد ميمندي، وزير سلطان محمود غزنوي

7 ژانويه 114م: ورود ترايانوس (امپراتور روم) به شهر انطاكيه در شام؛ او رهسپار جنگ با ايران اشكاني بود.

7 ژانويه 555م: تأسيس دولت ليانگ غربي در چين كه تا 587 پا بر جا بود.

7 ژانويه 672م: درگذشت تنجي، امپراتور ژاپن، در 46 سالگي، پس از 11 سال سلطنت

17 دي 569خ: تولد ابن ابي الحديد، مورخ اهل عراق؛ «شرح نهج البلاغه» از آثار اوست.

17 دي 1314خ: كشف حجاب در ايران

17 دي 1346خ: درگذشت غلامرضا تختي، پهلوان ايراني، در 37 سالگي

18 دي 35خ: ورود حضرت علي (ع) به شهر كوفه و انتخاب اين شهر به عنوان مركز خلافت.

18 دي 42خ: درگذشت عمرو بن عاص، والي مصر، در 87 سالگي

18 دي 312خ: درگذشت ابوزيد بلخي، فيلسوف ايراني

8 ژانويه 1642م: درگذشت گاليله، اخترشناس ايتاليايي

18 دي 1285خ: درگذشت مظفرالدين شاه قاجار، شاه ايران، پس از 10 سال سلطنت

19 دي 42خ: تصرف شهر بلخ توسط اعراب مسلمان. پيروز (شاهزاده ساساني) در اين شهر بر ضد سلطه اعراب شوريده بود كه شكست خورد و به قلمرو چين گريخت.

9 ژانويه 727م: تولد دايزونگ، امپراتور چين؛ او در 762 به سلطنت رسيد و در 779 درگذشت.

10 ژانويه 9م: قيام وانگ مانگ در چين بر ضد امپراتور؛ او يك ماه بعد به امپراتوري رسيد.

10 ژانويه 503م: تصرف شهر آمد (ديار بكر كنوني) توسط ايرانيان، پس از 80 روز محاصره؛ پنج ماه بعد ميان ايران و روم صلح برقرار شد.

20 دي 262خ: درگذشت داعي كبير (حسن بن زيد)، پايه گذار دولت علويان طبرستان، پس از 19 سال حكومت

20 دي 386خ: شكست تركان قراخاني از محمود غزنوي در نبرد كتر (نزديك بلخ)

10 ژانويه 1920م: تولد ريچارد نلسون فراي، تاريخ پژوه

11 ژانويه 347م: تولد تئودوسيوس يكم، امپراتور روم؛ او در 379 به سلطنت رسيد و در 395 درگذشت.

21 دي 329خ: درگذشت ابونصر فارابي، فيلسوف ايراني

21 دي 1230خ: كشته شدن امير كبير در حمام فين كاشان

12 ژانويه 521 پ.م: شكست فرورتيش (شورشي مادي) از ويدرنه، در نبرد ماروش (ميان كنگاور و كرمانشاه)

12 ژانويه 905م: سقوط دولت طولونيان در مصر، پس از 47 سال حكومت

13 ژانويه 86 پ.م: درگذشت گايوس ماريوس، سردار رومي، در 71 سالگي؛ او در سال 101 پ.م ژرمنها را شكست داده بود.

13 ژانويه 47 پ.م: كشته شدن بطلميوس سيزدهم، شاه مصر، در 15 سالگي، پس از 4 سال سلطنت؛ بطلميوس چهاردهم جانشين برادرش شد و تا سال 44 پ.م فرمان راند. كلئوپاترا از سال 51 شريك پادشاهي برادرانش بود.

13 ژانويه 5پ.م: تولد گوانگ وو، امپراتور چين؛ او در سال 25م به سلطنت رسيد و در سال 57 درگذشت.

13 ژانويه 462م: درگذشت منذر يكم، حاكم لخمي حيره، پس از 44 سال حكومت

13 ژانويه 532م: آغاز شورش نيكا در قسطنطنيه (پايتخت بيزانس)؛ مردم از اوضاع اقتصادي و رفتارهاي ملكه تئودورا خشمگين بودند. امپراتور يوستينيانوس قصد گريز داشت ولي با پافشاري ملكه از اين كار چشم پوشيد و شورش در 18 ژانويه سركوب شد.

13 ژانويه 703م: درگذشت ملكه جيتو، امپراتوريس پيشين ژاپن، در 58 سالگي؛ او از 686 تا 697 فرمانروايي داشت.

23 دي 879خ: درگذشت امير عليشير نوايي، اديب ايراني و وزير دولت تيموريان

14 ژانويه 83 پ.م: تولد ماركوس آنتونيوس، سردار رومي؛ او در سال 43 به همراه اوكتاويان و لپيدوس حكومت سه نفره را در رم تأسيس كرد ولي كمي بعد با اوكتاويان درگير شد و در سال 31 پ.م كشته شد.

14 ژانويه 166م: بازگشت سپاهيان رومي از جنگ با ايران اشكاني؛ آنها پس از غارت تيسفون، بيماري طاعون را به اروپا بردند و ميليونها نفر را به كشتن دادند.

14 ژانويه 386م: تقسيم ارمنستان ميان دو دولت ايران و روم

24 دي 2خ: تغيير قبله مسلمانان از شهر بيت المقدس به شهر مكه

24 دي 8خ: فتح مكه توسط پيامبر اسلام و سپاه ده هزار نفري مسلمانان

24 دي 20خ: شكست ايرانيان از اعراب مسلمان در نبرد نهاوند. گويند كه شمار سپاه ايران 150 هزار تن و سپاه عرب 30 هزار تن بود كه صد هزار تن ايراني كشته شدند.

24 دي 404خ: غارت معبد سومنات در هند به دست سلطان محمود غزنوي

15 ژانويه 69م: كشته شدن گالبا، امپراتور روم، در 71 سالگي، پس از 6 ماه سلطنت؛ اوتو جانشين او شد و سه ماه فرمان راند.

16 ژانويه 27 پ.م: آغاز دوران امپراتوري در روم؛ در اين روز مجلس سنا به اوكتاويان لقب آگوستوس داد.

26 دي 292خ: كشته شدن احمد بن اسماعيل ساماني، حاكم خراسان، پس از 5 سال حكومت

26 دي 856خ: درگذشت اوزون حسن آق قيونلو، حاكم غرب ايران

16 ژانويه 1794م: درگذشت ادوارد گيبون، مورخ

17 ژانويه 395م: درگذشت تئودوسيوس يكم، امپراتور روم، در 48 سالگي، پس از 16 سال سلطنت

17 ژانويه 480م: تولد آنيسيوس بوئتيوس، فيلسوف رومي؛ او در 524 كشته شد.

17 ژانويه 1805م: درگذشت آنكتيل دوپرون؛ او متن اوستا را براي نخستين بار به اروپا برد.

18 ژانويه 494 پ.م: تولد سوفوكلس، نمايشنامه نويس آتني؛ او در سال 406 درگذشت.

18 ژانويه 350م: كشته شدن كنستانس، امپراتور بخش غربي روم، پس از 13 سال سلطنت

18 ژانويه 474م: درگذشت لئون يكم، امپراتور بيزانس، در 73 سالگي، پس از 17 سال سلطنت

19 ژانويه 379م: تئودوسيوس يكم در سيرميوم به عنوان امپراتور روم برگزيده شد.

19 ژانويه 639م: درگذشت داگوبر يكم، شاه فرانكهاي نوستريا و بورگوندي، در 36 سالگي، پس از 16 سال سلطنت

29 دي 107خ: درگذشت ابوبكر محمد بن سيرين، خوابگزار

20 ژانويه 2697 پ.م: مبدأ گاهشماري چيني

20 ژانويه 330 پ.م: كشته شدن آريوبرزن و هنگ هزار نفري او در مقابله با اسكندر مقدوني در فارس

20 ژانويه 225م: تولد گورديان سوم، امپراتور روم؛ او در 238 به سلطنت رسيد و در 244 كشته شد.

20 ژانويه 250م: آغاز آزار گسترده مسيحيان در قلمرو روم، به فرمان امپراتور دكيوس؛ بسياري از مسيحيان شمال آفريقا از عقيده خود برگشتند. پاپ فابيانوس نيز در همين روز كشته شد و جهان مسيحي 14 ماه بدون پاپ ماند.

20 ژانويه 640م: درگذشت ايدبالد، شاه كنت در انگلستان، پس از 24 سال سلطنت

30 دي 1007خ: درگذشت شاه عباس صفوي، شاه ايران، پس از 40 سال سلطنت

20 ژانويه 1653م: پايان بناي عمارت تاج محل در هند

20 ژانويه 1948م: درگذشت ارنست هرتسفلد، باستان شناس آلماني

 

نجاشي، رجال شناس

برگرفته از tarikheslam.com

ابوالعباس احمدبن علی، عالم بزرگ شیعه در علم رجال در نیمه اول قرن پنجم هجری (معروف به نجاشی)، او در بغداد در 372 هـ ق متولد شد. پدرش علی بن احمد، از مردم بغداد و محدث و فقیه بود و شیخ صدوق وقتی به بغداد آمد از او استفاده کرد و از او اجازه کتابت گرفت. نسب او تا «عدنان» که جمعا 27 پشت است می رسد که خودش در کتاب (رجالش) ذکر می کند، در این میان "ابن عبدالله اسدی نجاشی" جد هفتم اوست که در زمان منصور خلیفه عباسی، حکمران اهواز و فارس بود و مردی پرهیزکار از اصحاب حضرت صادق علیه السلام که مسائلی از حضرت پرسیده و حضرت هم جواب دادند که به «رساله عبدالله نجاشی» معروف و مشتمل بر موضوعات مهم از مباحث اسلامی است.

احمد ملقب به ابوالعباس جد دوم او نیز از راویان حدیث بوده و به گفته شیخ طوسی، از اصحاب امام رضا علیه السلام بود که دانشمندی موثق و مورد اعتماد است. چون خانواده او "اسدی" و از مردم کوفه بودند، نجاشی هم در بغداد به ابن الکوفی مشهور بود. او در بغداد بزرگ شد و از همان سنین کودکی در جستجوی علم و علما بود و حتی در منازل علمای بزرگ می رفت و در مساجد موقع قرائت علوم که شاگردانی از آن محافل و مجالس، استفاده می کردند او می نشست و تماشا می کرد. تحصیلاتش را در بغداد به اتمام رساند و در سال 400 هـ ق در سن 28 سالگی که برای زیارت نجف اشرف رفت، از حسین بن جعفر مخزومی خزاز معروف به "ابن الخمری" اجازه روایت کتاب «عمل السطان» ابوعبدالله یوشجی را گرفت و از محمدبن علی قزوینی اجازه روایت کتاب دیگری را گرفت.

نجاشی با اینکه در بغداد بود ولی چون اصلیت او کوفی بود به کوفه زیاد رفت و آمد کرد و از مشایخ آنجا استفاده و ملاقات هایی کرد تا آنجا که به گفته بعضی اهل نظر، نجاشی بیشتر از شیخ طوسی از بزرگان کوفه اطلاع داشت و توانست آثار و کتب آنها را ضبط و ثبت نماید. این مرد بزرگ از شاگردان برازنده "شیخ مفید" مرجع اعلم آن زمان و همدرس و معاصر با سید مرتضی (و شیخ الطائفه محمدبن حسن طوسی) و بزرگان دیگری از علما در بغداد بود. او شیفته علم و کتاب و شناخت رجال و استاد در جرح و تعدیل آنها بود. در بغداد و نجف و سامره و کوفه و شاید در بصره و کربلا از محضر علمای بزرگ در فقه و حدیث و رجال و تاریخ و ادب و دیگر علوم و فنون اسلامی بهره ها برد. احادیث زیادی از آنها استماعی و ضبط نمود و اجازات زیادی از مشایخ بزرگ دریافت کرد. خود او در کتاب رجالش نام آنها را آورده و علامه نوری هم در «مستدرک» نام سی نفر از اساتید او را ذکر کرده ولی ما در اینجا برخی را نام می بریم.

برخی اساتید نجاشی

1- شیخ مفید، مرجع عالیقدر شیعه متوفی 413 هـ ق

2- احمدبن عبدالواحد معروف به «ابن عبدون» و «ابن حاشر»

3- احمدبن محمد معروف به ابن الجندی که استاد شیخ طوسی هم بود

4- احمدبن محمدبن .... صلت اهوازی ..........

5- احمدبن علی ......سیرافی که به احمدبن علی بن نوح معروف بود

6- حسین بن عبیدالله عضنائری ابوالفرج

7- یعقوب بن اسحاق کاتب قنائی

8- علی بن احمدعباس نجاشی (پدرش)

9- محمدبن جعفر مودب ادیب نحوی

10- احمدبن محمدبن عبیدالله جوهری و دیگران

شاگردان

از شاگردان او، افراد خاصی جز سید ابوالصمصام ذوالفقاربن محمدبن معبد حسینی علوی مروزی که طریق ابن داود به وسیله او به نجاشی منتهی میشود، کس دیگری نقل نشده است. این سید بزرگوار، فقیه عالیقدری است که شاگرد شیخ مفید و سید مرتضی و شیخ طوسی و دیگران هم بوده است. معلوم نیست که نجاشی با همه مقام علمی و نوشته هایی که دارد چگونه اسامی شاگردانش را ضبط و ثبت نکرده است. این موضوعی است که باید تحقیق شود.

وفات

این دانشمند عالیقدر رجالی، سال 450 هـ ق، حدود 90 سالگی از دنیا رحلت کرد.

آثار

1- مهمترین اثر او کتاب معروف «رجال» اوست که در دسترس علما و شیعه همه دانشمندان ما بر آن اعتماد دارند. او نام کتابش را «فهرست» گذاشت و می گوید که فهرست اسامی مصنفین شیعه و تصنفات آنها که به دست آورده ایم و ذکر گوشه ای از کنیه ها و القاب و محل ها و انساب آنها و آنچه از مدح و ذم راجع به هر کدام گفته شده است. او در کتاب «رجال یا فهرست» خود، جمعا تراجم 1269 نفر از راویان و محدثان و فقها و مفسران و مورخان و ادبای شیعه که دارای تالیف و تصنیف بوده اند، آورده است. شاید بتوان او را در فن رجال، سرآمد علمای این علم دانست.

2- کتاب جمعه و اعمالی که در آن روز وارد است.

3- کوفه و آثار و فضائل آن،

4- انساب بنی نصربن قعین و ایامهم و اشعارهم،

5- مختصرالانوار و مواضع النجوم التی سمتها العرب.

ابوالفرج اصفهاني

به مناسبت ۴ آذر، سالروز درگذشت ابوالفرج اصفهاني برابر ۱۴ ذي الحجه ۳۵۶

برگرفته از دايره المعارف بزرگ اسلامي

اَبو الْفَرَجِ اِصْفَهانى‏

 على بن حسين (۲۸۴ تا ۳۵۶ ه.ق) ، از نوادگان مروان بن حكم يا هشام بن عبد الملك، راوى و شاعر مشهور.

بررسى منابع‏

ابو الفرج با بسيارى از بزرگ‏ترين نويسندگان فرهنگ عربى معاصر، و با بسيارى نيز دوست و همنشين بود: تنوخى و ابن نديم به او نزديك بودند و ابو نعيم اصفهانى در بغداد به ديدار او شتافت (نك: تنوخى، نشوار، 1/18، الفرج، 4/383؛ابن نديم، 158؛ ابو نعيم، 2/22). با اينكه ثعالبى و ابو حيان توحيدى و خطيب بغدادى اندكى بعد از زمان ابو الفرج كتاب هاى بزرگى در زمينه ادب تأليف كردند، ملاحظه مى‏ شود كه هيچ يك به زندگى ابو الفرج نپرداخته‏ اند. تنوخى در نشوار تنها يك بار به صله‏ هاى كلانى كه وزير مهلبى به ابو الفرج مى‏ داده است، اشاره مى‏ كند (1/74). ابن نديم فهرست نسبتا خوبى از آثار او به دست داده است (ص 128). ثعالبى عمدتا شعر او را مورد توجه قرار داده و 12 قطعه كوتاه و بلند از آثار او نقل كرده است (3/109-113).

اطلاعاتى كه خطيب بغدادى مى‏ دهد، اندكى بيشتر است، اما او هم چيز عمده‏ اى بر اين آگاهي ها نمى‏ افزايد. حدود دو سده پس از خطيب، ياقوت مى‏ كوشد كه اطلاعات جامع‏ترى از احوال ابو الفرج فراهم آورد. وى پس از ذكر نام و نسب و دامنه اطلاعات ابو الفرج و نيز بحث جالبى درباره تاريخ وفات او، از شيوخ و شاگردان او نام مى ‏برد و آنگاه به روايات و داستانهايى كه درباره او نقل كرده‏ اند، مى‏ پردازد و در همه موارد منابع خود را نيز ذكر مى‏ كند. از همين امر اهميت كار او آشكار مى ‏شود، زيرا چند روايت جالب-هر چند قابل انتقاد-از وزير مغربى و نيز از ادب الغرباى ابو الفرج نقل كرده است كه برخى از آنها منحصر به فرد هستند، مثلا روايات مهمى را كه وى از نشوار تنوخى آورده است، در چاپهاى اين كتاب نمى‏ توان يافت.

بدين سان ياقوت مهم ‏ترين و وسيع ‏ترين منبع شرح احوال ابو الفرج گرديده و همه گفتارهاى گوناگون دانشمندان پس از او و نويسندگان معاصر در اين باره بر روايات او استوار شده است. منابع پس از او، چون قفطى، ابن خلكان، ابن خلدون، ابن شاكر كتبى، ذهبى و ديگران هيچ چيز تازه‏اى، جز برخى اظهار نظرها و نقدهاى جالب، به دست نمى‏ دهند. در تحقيقات معاصران نيز ابو الفرج چندان مورد توجه قرار نگرفته است. خاورشناسان هيچ كار جدى درباره او انجام نداده ‏اند.

نيكلسون، بروكلمان، عبد الجليل و بلاشر به ذكر كليات و تكرار روايات كهن اكتفا كرده‏ اند. مايه اصلى همه مقالات عربى نيز همان روايات كهن است: احمد امين در ظهر الاسلام، صقر در مقدمه مقاتل و جرجى زيدان در تاريخ آداب اللغة العربية، نويسندگان مقدمه اغانى چاپ دار الكتب و بسيارى ديگر سخن تازه‏اى نياورده ‏اند.

در اين ميان، تنها زكى مبارك در النثر با ديدى انتقادى به ابو الفرج و كتاب اغانى او نگريسته است و در حب ابن ابى ربيعة، هنگام نقل روايات او جانب احتياط را نگه داشته و از اينكه نويسندگان معاصر، چون جرجى زيدان و طه حسين بدون توجه به شخصيت ابو الفرج و چگونگى تكوين اغانى، روايات او را اساس قرار داده و نظرات عامّى درباره اجتماع زمان او اظهار داشته‏ اند، تأسف مى‏ خورد (النثر، 1/289-302، حبّ، 34-38).

اعتبار و شهرت فراگير اغانى از يك سو و شخصيت شگفت ابو الفرج و داستان ها و روايات بى ‏شمارى كه از عياشى، باده‏نوشى و هرزه درايى مردمان در سده‏هاى نخستين نقل كرده است، از سوى ديگر، گويى مانع آن مى ‏شد كه نويسندگان به تجزيه و تحليل زندگى و آثار او بپردازند. به همين جهت است كه همگان به ذكر اخبار او اكتفا مى‏ كردند و تن به تجزيه و تحليل شخصيت او، يا آثارش نمى‏ دادند. حتى زمانى كه فرهنگستان قاهره از نويسندگان و پژوهشگران خواست كه به اين كار اقدام كنند، هيچ كس به اين كار دست نزد (خلف الله، 234).

اما طى سالهاى 1951 تا 1953 م سه نويسنده عرب به شرح احوال ابو الفرج روى آوردند. محمد عبد الجواد اصمعى كه در دار الكتب قاهره كتابدار بود، كتابى با عنوان ابو الفرج الاصفهانى، و كتابه الاغانى، در 1951 م تأليف كرد كه در واقع آن هم چيزى جز مجموعه‏ اى ناقص از روايات مربوط به ابو الفرج نيست. در همان سال، شفيق جبرى در سوريه به شرح احوال ابو الفرج پرداخت. وى در درجه اول، كتاب اغانى را مورد توجه قرار داده و به موضوعاتى، چون انتقاد ابو الفرج از راويان، انتقاد راويان از او، مكتب خانه‏ ها، مجالس، ميخانه‏ ها، و سرانجام وضعيت زنان پرداخته و مجموعه ‏اى از روايات كتاب را كه بر آن معانى دلالت دارند، نقل كرده است. جبرى اصرار دارد كه در بحث خود، هرگز از منبعى جز اغانى استفاده نكند. به اين جهت، شرح حال مؤلف در اثر او موجود نيست و تنها صفحات 21 تا 43 به بيان شخصيت او از خلال اغانى اختصاص يافته است. اين كتاب با عنوان دراسة الاغانى در دمشق منتشر شده است. در 1953 م، محمد احمد خلف الله، كتاب صاحب الاغانى ابو الفرج الاصفهانى الرواية را در قاهره انتشار داد. كار خلف الله با آنچه پيش از او تأليف شده بود-و حتى با آنچه پس از او نگاشته ‏اند-تفاوت فاحش دارد. وى با هوشمندى و دقت، روايات را مورد بررسى و انتقاد قرار داده و از آنجا كه منابع بسيارى را بررسى كرده، توانسته است نظرات تازه و جسورانه‏ اى درباره ابو الفرج عرضه كند. هر چند، گاه استنتاج هاى او اغراق آميز و غير قابل پذيرش است.

كتابى ديگر نيز از شفيق جبرى در 1955 م (بيروت) منتشر شده كه سراسر آن به مؤلف اغانى اختصاص يافته است. پس از آن 3 كتاب ديگر، منحصرا درباره اغانى تأليف شده: نخست، معانى الاصوات فى كتاب الاغانى از جرجيس فتح الله (بغداد، 1958 م) ؛سپس، شروح الاصفهانى فى كتاب الاغانى از طلال سالم حديثى و كريم علكم كعبى (بغداد، 1967 م) ؛آنگاه، حل رموز كتاب الاغانى للمصطلحات الموسيقية از محمد هاشم رجب (بغداد، 1968 م).

 از كتاب هاى ديگر در اين باره، يكى اثر داوود سلّوم، به نام كتاب الاغانى و منهج مؤلفه است كه در 1969 م در بغداد منتشر گرديده و ديگر ابو الفرج الاصفهانى فى الاغانى، تأليف ممدوح حقى است كه در بيروت در 1971 م چاپ شده است.

مؤلفان شيعه نيز گويى نخواسته‏ اند احوال او را با ديدى انتقادى و همه جانبه مورد تدقيق قرار دهند: نجاشى تنها 3 يا 4 بار (ص 145، 263، 269) نام او را ذكر كرده و شيخ طوسى، دو كتاب شگفت و كاملا شيعى به او نسبت داده است (ص 224). در زمانهاى اخير نويسندگان عموما روايات مربوط به او را، گاه به اختصار و گاه به تفصيل، نقل كرده و از هر گونه اظهار نظر پرهيز كرده ‏اند، مگر خوانسارى كه سخت به او تاخته و از جرگه شيعيان بيرونش نهاده است.

زندگى او

ابو الفرج اصفهانى در 284 ق تولد يافت (خطيب، 11/400) ، اما در منابع كهن به محل تولد او اشاره‏ اى نشده است.

تنوخى او را معروف به اصفهانى خوانده (نك: نشوار، ، 1/18، الفرج، 1/356؛نيز نك: خطيب، 11/398) و ثعالبى او را «اصفهانى الاصل» معرفى كرده است (3/109) و ديگران چيزى بر آن نيفزوده ‏اند. با اين همه در سده اخير همه بر آن اتفاق دارند كه وى در اصفهان زاده شده است.

ظاهرا طاش كوپرى زاده نخستين كسى است كه چنين نظرى ابراز كرده (1/211) ، آنگاه خاور شناسان، چون نيكلسون (ص 347) ، عبد الجليل (ص 207) و نالينو (نك: 2عخ) ، همچنين نويسندگان عرب، چون زركلى (4/278) ، امين (1/240) و صقر (ص «الف» ) همه آن را تكرار كرده ‏اند. شايد ظاهر سخن ابن حزم اين نظر را تأييد كند، زيرا او هنگام بر شمردن اعقاب مروان بن حكم مى‏ گويد: او در اصفهان و مصر بازماندگانى دارد كه از آن جمله است: صاحب اغانى، ابو الفرج اصفهانى (1/107) ؛اما بررسى احوال خاندان ابو الفرج اين احتمال را بسيار ضعيف مى‏ كند.

ابو الفرج از خاندانى اهل ادب و موسيقى بود. از پدر او هيچ اطلاعى در دست نيست و جبرى (ص 22-23) كه بر اساس روايت اغانى (8/220-221) پدر و عمه او را موسيقى‏ دان پنداشته، دچار اشتباه شده است، زيرا آن روايت مربوط به اسحاق موصلى است، نه ابو الفرج، شايد علت گمنامى پدر وى، مرگ زودرس او بوده باشد. به هر روى، عمويش حسن و نيز عبد العزيز، عمومى پدرش هر دو از مشاهير بودند. ابن حزم درباره اين دو مى ‏نويسد كه از نويسندگان بزرگ سامره بوده و تا روزگار متوكل مى‏زيسته‏اند (همانجا). خطيب اضافه مى‏كند كه حسن از عمر بن شبه و ابو الفرج از حسن روايت مى‏كرده است (7/417). به راستى نيز ابو الفرج پيوسته از حسن نقل قول كرده، چندانكه نام او را تقريبا در همه شرح حالهاى شاعران سامره آورده است (نك: خلف الله، 41). وى در مجالس شعر بزرگان نيز شركت مى‏ جسته و بعدها ماجراهايى را كه در آن محافل نقل مى‏ شده، براى برادرزاده خود حكايت مى‏ كرده است (مثلا نك: الاغانى، 10/65).

محمد جد ابو الفرج نيز از اديبان زمان بود و خود روايت كرده كه در مجلس عبيد الله بن سليمان حاضر مى‏ شده است، او بعدها با عبيد الله كه در 279 ق وزير معتضد شد، دوستى استوارى يافت (خلف الله، 36، 37).

از سوى ديگر، وى با بزرگان علوى و هاشمى بسيار نزديك بوده، چنانكه خود گفته است: اين بزرگان در منزل او گرد مى‏ آمدند (مقاتل، 698). با اينهمه، در هيچ جا به نظر نرسيده كه از اين خانواده، كسى جز ابو الفرج به تشيع گراييده باشد و بعيد نيست كه سبب دوستى آنان با علويان آن روزگار، كينه مشتركى بوده باشد كه از عباسيان در دل داشته‏ اند. ابو الفرج بارها از طريق عمويش حسن، از نيايش محمد رواياتى نقل كرده است. علاوه بر اين دو تن، از پسر عمويش احمد، دوبار (الاغانى، 16/396، 18/119) و از عموى پدرش عبد العزيز نيز 10 بار روايت كرده است (نك: خلف الله، 40). اين روايات، گاه از طريق عبد العزيز، به مشاهيرى چون رياشى، ثعلب، احمد بن حارث خرّاز و زبير بن بكار مى‏ رسد (همو، 39). از آنجا كه بنابر قول ابن حزم (همانجا) مى‏ دانيم كه حسن و عبد العزيز و اصولا همه اين خاندان در سامره مى‏زيسته‏ اند، ناچار حضور ابو الفرج در سامره محتمل‏ تر به نظر مى ‏رسد، تا در اصفهان.

ابو الفرج از طريق مادر، به خاندان بزرگ ابن ثوابه (ه. م) وابسته بود. او از نياى مادريش يحيى بن محمد بن ثوابه بارها نام برده (نك:خلف الله، 43) و از كتابش رواياتى نقل كرده است (مثلا الاغانى، 9/103). ابو الفرج در شرح حال بحترى نيز از قول عباس بن احمد بن محمد بن ثوابه ماجرايى را كه در آن بحترى پدرش احمد بن ثوابه راهجا گفته بود، آورده است (همان، 21/44-45) ؛اما شايد خويشاوندى با او موجب شده است كه از ذكر هجاهاى بحترى چشم بپوشد و باز شايد به همين جهت باشد كه در باب شعر بحترى گويد: در همه انواع شعر، جز هجا زبردست است (همان، 21/37؛نيز نك: خلف الله، 46).

چنانكه اشاره شد، اين دو خاندان در سامره و گاه در بغداد مى ‏زيسته ‏اند، بنا بر اين تولد ابو الفرج در اصفهان بسيار غريب مى‏ نمايد، مگر اينكه بپنداريم پدر و مادرش، زمانى چند اصفهان رفته‏اند و ابو الفرج در آنجا به دنيا آمده است. ظاهرا موضوعى كه همگان را به اصفهانى بودن او معتقد مى‏ كند، نسبت «اصفهانى» اوست. اما گويى اين لفظ به صورت نوعى لقب بر اكثر افراد خاندان او اطلاق مى ‏شده است: پدرش حسين، عمويش حسن (ابو الفرج، همان، 9/27) ، پسر عمويش احمد (همان، 16/396، 18/119) و جدش محمد (مقاتل، همانجا) همه اصفهانى خوانده شده‏ اند (نيز نك: خلف الله، 22-23، 94-96).

در هر حال ابو الفرج هرگز از اصفهان، به عنوان شهرى كه مى‏ شناخته، يا رابطه‏اى با آن داشته، سخن نگفته است، اما به سفر يا اقامت در چند شهر ديگر تصريح كرده كه نخستين آنها كوفه است. وى در اغانى گويد: «احمد عجلى عطار در كوفه مرا چنين روايت كرد... » (14/228، 18/288) ، يا «حسين شجاعى بلخى در كوفه مرا چنين گفت... » (14/319). در مقاتل نيز تصريح مى‏كند كه در كوفه روايتى شنيده است (ص 131). علاوه بر آن بسيارى از كسانى كه از شيوخ او به شمار آمده‏ اند و وى بارها از آنان نقل قول كرده، همه از راويان بزرگ كوفه بوده‏ اند، از آن جمله محمد بن عبد الله حضرمى، محمد قتّات، على ابن عباس مقانعى و حسين بن ابى احوص كه بيشتر به روايت حديث شهرت دارند (نك: خطيب، 11/398).

شايد وى در كوفه در خدمت محمد بن حسين كندى شاگردى مى‏ كرده است. اين محمد، بنابر تصريح ابو الفرج (الاغانى، 15/350) خطيب مسجد قادسيه بوده است و ظاهرا به سبب نزديكى قادسيه به كوفه، به اين شهر مى‏آمده و مقدمات علوم را به ابو الفرج جوان مى ‏آموخته است، زيرا ابو الفرج خود گويد كه مؤدب من محمد بن حسين كندى مرا خبر داد (همان، 14/165). حال اگر باور داشته باشيم كه او در كوفه زيسته، به قطع مى‏ توان گفت كه اين اقامت از 17 سالگى او فراتر نرفته است. اما تأثير محدثان اين شهر، به خصوص علويان را كه بيشتر در كوفه گرد آمده بودند، مى‏ توان آشكارا در آثار او باز يافت. نخستين كتاب عمده او، مقاتل الطالبيين كه آن را در 313 ق تأليف كرده (يعنى پيش از 30 سالگى، نك: مقاتل، 4) ، غالبا از قول محدثان و راويان شيعى كوفه روايت شده است. سخن اين كتاب، جدى است و از تغزل و غنا در آن خبرى نيست.

مى‏ دانيم كه ابو الفرج اندكى پس از سال 300 ق/913 م در بغداد بوده است، زيرا در اغانى ضمن شرح حال ابو شراعه، مى‏ نويسد كه پسر او ابو الفياض بعد از سال 300 ق، نزد ايشان به بغداد رفت و ياران، قطعاتى از اخبار و لغت از او نقل كردند. اما چون ابو الفرج خود نتوانست به خدمتش برسد، ابو الفياض نامه‏اى به او و پدرش نگاشته، اجازه روايت اخبار به آنان داده است (23/22). اين سخن چند نكته را آشكار مى‏ سازد: نخست اينكه وى تقريبا از 17 سالگى در بغداد مى ‏زيسته است، ديگر آنكه پدرش تا آن زمان زنده بوده، اما احتمال مى‏ رود كه در همان احوال در گذشته باشد، زيرا ابو الفرج ديگر در هيچ جا-بر خلاف ديگر اعضاى خانواده و به خصوص عمويش حسن-از او نامى نمى‏ برد؛ سديگر آنكه گويى ابو الفرج روايات و اخبار كتاب اغانى را از نوجوانى گرد مى ‏آورده و اينكه از قول خود او گفته‏ اند آن كتاب را طى 50 سال تدارك مى‏ ديده است (ياقوت، ادبا، 13/98) ، چندان بى‏ معنى نيست.

اكنون پيش از آنكه به بغداد، يعنى شهرى كه وى همه عمر فعال خود را در آن گذرانيده است، بپردازيم، به ديگر سفرهاى او اشاره مى‏ كنيم:

وى در زمانى كه بر ما معلوم نيست، به انطاكيه رفته است و دو بار در اغانى تصريح مى ‏كند كه در آنجا از عبد الملك بن مسلمه قرشى و از ابو المعتصم عاصم رواياتى شنيده است (13/31، 14/63). سفر ديگر او كه احتمالا در اواخر عمر صورت گرفته، به شهر بصره بوده است، اما در اغانى به آن اشاره‏اى نرفته و از راويان بزرگ آن سرزمين روايتى نقل نشده است. بعيد نيست كه در آن زمان كار كاتب اغانى پايان يافته بوده است. روايت اين سفر در كتاب ديگر او ادب الغرباء آمده است (ص 37؛ نيز نك: ياقوت، همان، 13/115). وى در اين روايت گويد كه چندين سال پيش از به بصره رفت و در كاروان سرايى، در كوى قريش، خانه‏ اى يافت و غريب وار در آن مسكن گزيد. پس از چند روز كه آنجا را به قصد «حصن مهدى» ( شهركى در شمال بصره، نزديك نهر ابله) ترك مى‏گفت، قطع ه‏اى شامل 8 بيت بر ديوار خانه نوشت (ادب، 37-39).

اين روايت چند نكته را در زندگى ابو الفرج آشكار مى‏ كند: نخست آنكه در بصره كسى وى را نمى ‏شناخته است، حال آنكه در شهرت او و خاصه كتابش اغانى، داستان ها گفته ‏اند؛ديگر آنكه جز با كسانى كه نامشان را شنيده بوده است، ملاقات نمى‏ كرده و چندان غريب بوده كه ناچار در كاروان سرايى منزل گزيده است. شعرى كه ابو الفرج بر ديوار آن خانه نوشته، شعرى دردناك است: در اين قطعه وى مردى تنگدست و گمنام است كه به ياد نعمتهاى گذشته و سراى زيبايش در بغداد اندوه مى‏ خورد و مردم بصره را به سبب بى‏ مهرى هجا مى‏ گويد (نك: خلف الله، 27-28). وى به هنگام اقامت در بصره، گاه به اطراف رود ابله مى‏ رفته و يك بار بر ديوار يكى از باغهاى كنار آن رود شعرى يافته است (ادب، 51-52).

به ديگر سفرهاى او نيز، در هيچ جاى ديگر جز در ادب الغرباء اشاره نشده است. ابو الفرج در اين كتاب پربها، جاهايى را نام مى ‏برد كه از محدوده بغداد تا بصره چندان فراتر نمى‏ رود، به همين جهت مى‏ توان پنداشت كه وى اين مكان ها را در اثناى سفر بصره-كه ذكرش گذشت- ديده است. وى چندى در اهواز بوده، زيرا يك بار گويد كه كتاب فروشى در آن شهر براى او حكايتى نقل كرده است (ص 82) و در جاى ديگر شرح مى‏ دهد كه در اهواز با جماعتى معاشر شده بوده و يكى از آنان وى را به ديدن «شاذروان» كه احتمالا همان سد معروف عصر ساسانى است، دعوت مى‏ كند و او تحت تأثير زيبايى مناظر آن قرار مى‏ گيرد (ص 97-98). وى از اهواز به شهرك متّوث مى ‏رود كه ميان اهواز و قرقوب (در چند كيلومترى غرب شوش) قرار داشته است و روى ديوارهاى مسجد جامع آن شعرى و يادگارى مى‏ يابد (ص 32-33).

دو شهر ديگرى كه ابو الفرج بر آنها گذشته، نيز از بغداد چندان دور نبوده است: يكى شهر دسكرة الملك كه در شرق بغداد، بر سر راه خراسان قرار داشته است. وى در آنجا، بر ديوار مسجد جامع دو بيت شعر ديده كه مردى در 353 ق نگاشته بوده است (همان، 33-34). نيز در حوالى شهر كوثى كه آن هم از بغداد دور نيست، اخيطل شاعر را ديده است (همان، 41-42، درباره اين دو شهر، نك: اصطخرى، 87-88).

در بغداد

چنانكه در روايت ابو شراعه ملاحظه شد، ابو الفرج از 17 سالگى به بعد با پدرش، در بغداد مى‏ زيست. از زندگى او در بغداد روايات روشن و صريحى در دست نيست، تا بتوانيم بر اساس آنها پيچ و تابهايى را كه وى طى 40 سال در نورديده، يكى يكى و با حفظ ترتيب زمانى برشماريم. روايتهاى مربوط به او در منابع سده‏هاى 4 و 5 ق چندان اندك است كه به راستى موجب حيرت پژوهشگر مى‏ گردد و ممكن است او را وادارد كه در تعليل اين امر، ابو الفرج را مردى تقريبا گمنام و اغانى او را در آن روزگار، اثرى كم بها (مثلا نك: خلف الله، 17) انگارد. از سوى ديگر وى در مناسبت هاى گوناگون و ضمن نقل داستان ها، گاه به دوستان و همنشينان خود و پيوندهايى كه با ايشان داشته است، اشاره مى‏ كند و صحنه‏ هاى متعددى از مجالس عيش و عشرت يا شعرخوانى و غنا را ترسيم مى‏ نمايد كه با فرض گمنامى او سازگار نيست. در شرح اين احوال، صداقت و بى رنگى و بى‏پروايى ابو الفرج و به خصوص شفافى سخنش سخت جلب نظر مى ‏كند و از خلال اين گزارشها شخصيت وى به روشنى تمام بر خوانندگان آشكار مى‏ گردد.

صميميت او در گفتار موجب مى‏ شود كه هر چه او در باره خود نقل كرده است، با اطمينان خاطر بپذيريم و باور كنيم كه او تا آنجا كه به شخصيت و ويژگيهاى اخلاقى و اعتقادى و هنرى مربوط است هيچ دريچه‏اى را به روى ما نبسته است.

ابو الفرج در بغداد در خانه‏اى ظاهرا بزرگ و برازنده، بر كرانه دجله، ميان درب سليمان و درب دجله كه به خانه ابو الفتح بريدى متصل بود، مى‏ زيست (ياقوت، ادبا، 13/104). گويى از همان آغاز اقامت در بغداد، جز جمع آورى روايات-خواه براى كتاب هايى چون مقاتل، خواه براى كتابهايى در شعر و موسيقى-كار ديگرى نداشت. هيچ كس شغل خاصى به او نسبت نداده است، اما نام كسان بسيارى را كه به او درس آموخته، يا رواياتى براى او نقل كرده ‏اند، مى‏ توان ذكر كرد.

خطيب بغدادى معروف‏ ترين شيوخ او را اين كسان دانسته است: محمد بن عبد الله حضرمى مطين، محمد بن جعفر قتات، حسين بن عمر ابن ابى احوص ثقفى، على بن عباس مقانعى، على بن اسحاق بن زاطيا، ابو خبيب برتى و محمد بن عباس يزيدى (11/398). ابو نعيم، جعفر بن مروان را بر اين گروه افزوده است (2/22). ياقوت نيز نام كسانى را كه از ايشان روايت كرده، اينگونه آورده است: ابن دريد، ابو بكر ابن انبارى، فضل بن حجاب جمحى، على بن سليمان اخفش و نفطويه (همان، 13/95). اما اين فهرست ها هيچ يك كامل نيست. به شهادت اغانى و مقاتل وى بسيارى از مشاهير و دانشمندان زمان را ملاقات كرده و از آنان روايت شنيده است. شايد بتوان اين نامها را بر اسامى ذكر شده افزود: طبرى، محمد بن خلف بن مرزبان، جعفر بن قدامه، يحيى بن منجم، و از همه مهم‏تر عمويش حسن و سرانجام شاعر هرزه‏گوى جحظه.

نكته قابل ذكر، سال وفات اين اشخاص است كه نشان مى‏ دهد تا چه زمانى ابو الفرج مى ‏توانسته با آنان تماس داشته باشد، مثلا ابن ابى احوص و يحيى بن منجم (د 300 ق) هنگامى كه او 17 ساله بوده، در گذشته ‏اند؛فضل بن حباب در 23 سالگى او؛محمد يزيدى كه از مراجع عمده اوست، در 27 سالگى او و ابن قدامه كه مرجع اصلى او در كتاب الاماء الشواعر است، در 319 ق، يعنى در 36 سالگى او وفات يافته‏ اند.

جحظه كه مرجع نقل روايات و دوست همنشين او بود، بيشتر زيسته و تا 43 سالگى شاعر (324 ق) زنده بوده است. از آنجا كه تأليف اغانى ظاهرا تا كهن سالى او ادامه داشته، باز مى‏ توان سخن خود او را كه گفته است كتاب طى 50 سال تأليف شده، تأييد كرد.

رابطه ابو الفرج با اين استادان يكسان نبود. مثلا ابن دريد كه اساسا در بصره مى ‏زيست، تنها در 308 ق به بغداد رفت. در آن هنگام وى مردى بسيار مشهور و كهن سال بود. همه دانشمندان، از جمله بسيارى از دوستان ابو الفرج به خدمت او مى‏شتافتند و چون در 90 سالگى درگذشت، جحظه رثايش گفت (نك: ه. د، ابن دريد). ابو الفرج نيز بى گمان نزد او مى ‏رفته است. با اينهمه رد پاى او را در مجالس ابن دريد كمتر مى‏ يابيم، به همين جهت است كه گاه به واسطه از او نقل قول كرده و گفته است: شخصا اين روايت را از او نشنيده‏ام (الاغانى، 17/106، اما 21/26: روايتى مستقيم از او). رابطه او با برخى ديگر از استادانش گاه روشن‏تر است، مثلا درباره ابو عبد الله محمد بن عباس يزيدى كه «مردى دانشمند و ثقه بود» (همان، 20/217) ، گويد كه همه اخبار و ديوان ابو جلده را در خدمتش آموخته است (همان، 11/310) و درباره اخفش مى‏ نويسد كه كتاب المغتالين را نزد او خوانده است (همان، 2/140). اما درست نمى ‏دانيم كه آيا آثار معينى را نزد نفطويه، ابن انبارى، محمد صيدلانى و ديگران خوانده و شنيده است، يا نه.

روايات مربوط به غنا را كه غالبا به اسحاق موصلى ختم مى‏شود، از چند تن گرفته است: موضوع «اصوات صدگانه» را از ابو احمد يحيى ابن منجم نقل كرده (همان، 1/7) ، اما استاد خاص او در موسيقى همان دوست نزديكش جحظه بوده است.

جحظه كه از تبار برمكيان بود، احمد بن جعفر نام داشت و مردى اديب و شاعر، و در روايات و اخبار نحو و لغت و نجوم متبحر، و در عين حال حاضرجواب و نكته پرداز بود. وى با كسانى چون ابن معتز نشست و برخاست داشت و در 324 ق درگذشت (نك: ياقوت، ادبا، 2/241-242). ابو الفرج نزد او كتاب اخبار ابى حشيشة را كه او خود در موسيقى تأليف كرده بود (الاغانى، 17/75) و نيز كتاب الطنبوريين و الطنبوريات او را خوانده است و كتاب اخير را بارها مورد استفاده قرار داده (مثلا نك: همان، 22/205) و از قول همو، «اصوات صدگانه» را نقل كرده است (همان، 1/7). رابطه ابو الفرج با جحظه چندان استوارى بود كه وى عاقبت كتابى به نام اخبار جحظة تأليف كرد.

راست است كه ابو الفرج با مردانى بسيار جدى و دانشمند چون طبرى و صولى و ابن انبارى آشنايى داشته و در مقاتل از محدثان و راويان بزرگ كوفى روايت كرده است، اما آنچه در روح او بيش از هر چيز اثر گذاشته، همانا شخصيت استادانى چون جحظه و نفطويه و فرزندان منجم بوده است.

علاوه بر روايات بسيار متعددى كه ابو الفرج از جحظه نقل كرده، حكايتى نيز ميان آن دو رفته كه خطيب آورده است: ابو الفرج در مجلسى حضور داشت كه در آن مدرك بن محمد شاعر، جحظه را هجا گفت و چون خبر به جحظه رسيد، در 2 بيت از ابو الفرج گله كرد كه چرا بنابر آيين دوستى، از او دفاع نكرده است. ابو الفرج در 4 بيت، به او اطمينان داد كه از ارادتمندان وى است (11/299؛نيز نك: ياقوت، همان، /122-123؛قفطى، 2/252-253). بديهى است كه اين دوستى در شخصيت ابو الفرج تأثير عميق گذاشته است.

از استادان ابو الفرج كه بگذريم، وى را دوستان و همنشينانى بود كه غالبا از بزرگان روزگار بودند، اما تنها جاهايى كه ابو الفرج را در كنارشان مى‏ بينيم، همانا مجالس عشرت است. از ميان اين همنشينان، حسن بن محمد مهلبى، وزير معز الدوله (وزارت: 339-352 ق) از همه مشهورتر است. مهلبى وزيرى زيرك و سخت كوش و مقتدر و پر هيبت بود، اما همه اوقات فراغ خود را در محافل باده‏نوشى و نكته‏ پردازى و شعر خوانى مى ‏گذارد و در اين كار زياده روى مى ‏كرد (ياقوت، همان، 9/133).

ابو الفرج اصفهانى تنها در مجالس خلوت مهلبى حضور داشت و سخت به او نزديك بود؛او را مدح بسيار مى‏ گفت و از نديمانش به شمار مى‏ آمد (ثعالبى، 3/109؛ياقوت، ادبا، 13/100-101، به نقل از صابى). تنوخى بارها ديده است كه وزير به او و جهنى، جايزه ‏هاى 5000 درهمى مى‏ بخشيده است (نشوار، 1/74). از روابط ميان اين دو، چند «مجلس» نقل كرده‏ اند: يك مجلس ماجراى خوراك خوردن ابو الفرج بر سر سفره وزير است (نك: ياقوت، همان، 13/102-103) ؛در مجلسى ديگر ابو الفرج، جهنى را كه چندى محتسب بصره بود و گاه سخن به گزاف مى‏ گفت، به استهزاء مى‏ گيرد و شرمسار مى‏ سازد (همان، 13/123-124) ؛آخرين مجلس آن است كه ياقوت از قول هلال صابى نقل كرده است. در اين مجلس، مهلبى كه مست باده بوده است، به ابو الفرج مى‏گويد: مى‏دانم كه تو مرا هجو مى‏كنى. سپس وادارش مى ‏سازد كه شعرى در هجو او بسرايد. ابو الفرج ناچار مصرعى مى ‏سرايد و مهلبى در معنايى بس زشت‏تر، آن را تكميل مى ‏كند (همان، 13/108-109؛نيز نك: ابن ظافر، 70).

مهلبى، گويى براى آنكه دوست دانشمندش پيوسته به كار روايت و شعر و موسيقى مشغول باشد، هرگز شغلى جدى به او محول نكرد. ياقوت نيز تصريح مى‏ كند كه مهلبى كارهاى ساده به او مى ‏سپرد (همان، 13/105). اين روايات حكايت از دوستى استوار ميان آن دو دارد و به قول ياقوت تنها مرگ بود كه مى‏ توانست ميانشان جدايى اندازد (همانجا). به همين سبب ملاحظه مى ‏شود كه تقريبا همه مدايح ابو الفرج (ثعالبى، 3/109-112: 7 قطعه، شامل 55 بيت) به اين وزير تقديم شده است. با اين همه، بايد يادآور شد كه در هيچ يك از صحنه‏ هاى غم انگيز و مفصلى كه درباره مغضوب شدن وزير و مرگ او نقل كرده ‏اند، خبرى از اين يار ديرينه نيست و وى هيچ شعرى در رثاى او نسروده است. مهلبى اندكى پيش از مرگ در 352 ق به مأموريتى ناخواسته در عمان گسيل شد و سپس دشمنان او چندان نزد معز الدوله سعايت كردند كه معز الدوله بر وى سخت خشم گرفت (نك: ابن اثير، 8/546-547). در اينكه اين احوال سبب دورى گزيدن ابو الفرج از وى شده باشد، بايد تأمل كرد.

يكى ديگر از كسانى كه نامش در روايات مربوط به ابو الفرج آمده، قاضيى است كه در مجالس وزير مهلبى پديدار مى ‏شود. اين قاضى، ابو على حسن بن سهل ايذجى است كه چندى قضاى ايذه و رامهرمز را داشت و سپس به حلقه نديمان مهلبى پيوست و «چندانكه او هرزگى و پرده‏درى كرد، قاضيان را نشايد» (ياقوت، همان، 16/210، به نقل از تنوخى). ابو الفرج او را با الفاظى ناشايست هجا گفته (ثعالبى، 3/113؛ ياقوت، همان، 13/134) و مى‏دانيم كه اين هجا نه دليل بر دشمنى، كه نشان دوستى نزديك آن دو بوده است.

در مجالس مهلبى قاضى ديگرى نيز شركت مى‏ جست كه ابو القاسم على تنوخى نام داشت و به قول ثعالبى از اعيان اهل علم بود (2/335). ابو الفرج، در يك قطعه 10 بيتى اين قاضى را ستوده است (همو، 3/113).

آخرين كسى كه در زندگى و شعر ابو الفرج حضور يافته، همسايه او ابو عبد الله بريدى است كه خليفه راضى، در 327 ق او را بر ولايت بصره گمارده بود. از آنجا كه بريديان بصره پيوسته سركش و استقلال جوى بودند، اقدام خليفه نوعى دلجويى از ايشان تلقى شد. اما گويى ابو الفرج از اين همسايه دل خوشى نداشت، زيرا قصيده‏اى ظاهرا بسيار تند و انتقاد آميز، شامل 100 بيت در هجاى او سرود كه تنها 10 بيت از آن باقى مانده است (ياقوت، ادبا، 13/127-128: 6 بيت؛ابن طقطقى، 285-286: 5 بيت كه يك بيت آن با آنچه ياقوت آورده، يكى است).

از همنشينان و دوستان ابو الفرج مى ‏توان فهرست مفصلى تدارك ديد، مثلا مى‏ توان گفت كه وى با مرزبانى (محمد بن عمران) مؤلف و دانشمند دربار عضد الدوله (د 384 ق) ، ابو سعيد سيرافى نحوى مشهور و قاضى بغداد (د 368 ق) ، ابن شاذان بزاز (د 383 ق) و بسيارى ديگر آشنا بوده است، اما از اين كسان، روايتى يا حكايتى كه به ابو الفرج مربوطشان سازد، در دست نيست. او خود در روايتى منحصر به فرد گويد كه در مجلس ابو طيب متنبى شيخى برايش حكايتى نقل كرده است (ادب، 57). اين امر به احتمال قوى در 351 ق رخ داده است، چه در آن هنگام بود كه وزير مهلبى شاعران خود را بر ضد متنبى و به هجاى او برانگيخت. با اين همه از اين ماجراهاى بسيار معروف در تاريخ، هيچ اثرى در نوشته‏ هاى ابو الفرج پديدار نيست.

اينك لازم است به آن دسته از رواياتى كه در همه كتب ادب نقل مى ‏شود بپردازيم: موضوع اصلى اين داستانها، دوستى ابو الفرج با صاحب بن عباد و ابن عميد و هديه كتاب اغانى به سيف الدوله است.

افسانه‏ هاى ديگرى نيز گرد اين روايات تنيده شده كه يكى حكايت نسخه منحصر به فرد اغانى است؛ديگر كتابخانه عظيم صاحب است كه بخشى از آن بر 30 شتربار مى‏شده و سپس اغانى جاى آنهمه كتاب را گرفته است، سديگر هديه 1000 دينارى سيف الدوله در ازاى اغانى و نظر صاحب در اين باب است. بدين سان اغانى، كتابى افسانه‏ اى شده و مؤلف آن چنان ارجمند گرديده است كه نويسندگان سده‏ هاى بعد، حتى معاصران، او را كاتب ركن الدوله و نديم معز الدوله پنداشته ‏اند (مثلا نك:ياقوت، همان، 13/110؛اصمعى، 115).

اما همه اين روايات از سده 7 ق با سخن ياقوت آغاز مى ‏شود. وى مى‏نويسد: «قال الوزير... المغربى فى مقدمة ما انتخبه من كتاب الاغانى الى سيف الدولة ابن حمدان فاعطاه الف دينار». «چون خبر به ابن عباد رسيد، گفت: سيف الدوله كوتاهى كرده است و اين كتاب چندين برابر اين مال مى‏ارزد. آنگاه در وصف كتاب، سخن به درازا گفت و افزود كه كتابخانه من مشتمل بر 206000 جلد است، اما از آن ميان تنها اغانى همنشين دائمى من است» (همان، 13/97).

نوشته وزير مغربى دقيقا روشن نيست، زيرا آنچه اينك پيش روى داريم، جمله‏ اى مشوش و ناقص است؛گويى وى گزيده اى از اغانى را براى سيف الدوله فرستاده است، اما اين وزير نويسنده در 370 ق، يعنى 15 سال پس از مرگ سيف الدوله چشم به جهان گشوده است. به همين جهت، ياقوت و نويسندگان پس از او به طور كلى چنين برداشت كرده‏ اند كه وزير مغربى در مقدمه گفته كه ابو الفرج كتابش را براى امير حمدان فرستاده است، اما هيچ كس در شرح احوال و آثار وزير، به چنين مقدمه ‏اى اشاره نكرده است. اين روايت در جاى ديگرى نيز آمده (ابن واصل، 1 (1) /5-6) كه با آنچه ذكر شد، اندكى تفاوت دارد: اولا، ستايش صاحب از كتاب در دو سه سطر نقل شده، ثانيا، صاحب شمار كتاب هاى خود را 117000 جلد ذكر كرده است. همين نكته هم به غرابت اين روايت مى‏ افزايد، زيرا وجود 206000 يا 117000 جلد كتاب آن هم در يك جا، در آن روزگار سخت شگفت مى ‏نمايد. اين روايت از دو جهت ديگر نيز نامطمئن است: يكى آنكه تنها روايتى است كه نام ابن عباد و ابو الفرج را در يك جا گرد آورده و اگر آن را مجعول بپنداريم، ميان آن دو هيچ رابطه‏اى باقى نمى‏ ماند. ديگر آنكه شايد از نظر زمان هم پذيرفتنى نباشد، زيرا در 347 ق كه صاحب به عنوان دبير مؤيد الدوله به بغداد رفت، هنوز آن مرد نام‏آور و صاحب مجالس بزرگ ادب رى و اصفهان نشده بود و خود گاه ناچار بود كه ساعت ها بر در وزير مهلبى بنشيند تا اجازه دخول يابد. در حقيقت صاحب چند سال پس از مرگ ابو الفرج مقام وزارت يافته است.

اين روايت از جهتى، با روايت ديگرى كه ياقوت نقل كرده، پيوند مى‏ يابد: وزير مهلبى از ابو الفرج مى‏ پرسد كه اغانى را در چه مدت گرد آورده است. وى جواب مى‏ دهد: در 50 سال. ياقوت سپس در همان روايت مى‏افزايد كه ابو الفرج در همه عمر تنها يك نسخه از آن كتاب نوشته و اين نسخه همان است كه به سيف الدوله هديه كرده (ادبا، 13/98). بخش آخر اين روايت شايد برداشت خود ياقوت يا قول وزير مغربى است كه از آنجا به وفيات ابن خلكان (3/307) و سپس به همه كتاب هاى بعد از او راه يافته است. ابن خلكان، گويى در تأييد رابطه ميان ابو الفرج و صاحب، اين افسانه را نيز مى ‏افزايد كه صاحب، با ظهور اغانى، از 30 شترى كه در سفرها كتاب هايش را حمل مى‏ كردند، بى‏نياز شد (همانجا).

در مقدمه اغانى اشارتى است كه حل ناشده، باقى مانده است. ابو الفرج در آغاز كتاب گويد اين كتاب را به فرمان «رئيسى از رئيسان» تدوين كرده است (1/5) و معلوم نيست كه اين رئيس كيست، اما از آنجا كه در زمان حيات او، صاحب بن عباد مقامى چندان بلند نداشته و اغانى قبل از مرگ وزير مهلبى (352 ق) تمام شده است، مى‏ توان صاحب را از اين ماجرا بيرون نهاد. گذشته از آن، عدم تصريح به نام آن رئيس، ناچار دليلى داشته كه احتمالا مغضوب بودن آن رئيس بوده است. حال آنكه صاحب در همه دوران امارت هرگز مغضوب نشده است. با اين همه ابن زاكور در تزيين قلائد العقيان خود، تصريح مى‏ كند كه كتاب براى صاحب تدوين شده بوده است (نك: خلف الله، 85) ، ولى خلف الله بر اساس آنچه ذكر شد و دلائل جانبى ديگر اين نظر را مردود مى‏ شمارد (ص 84-87).

هر گاه اين روايت و ملاقات ابو الفرج و صاحب و اظهار نظر وزير را درباره بهاى اغانى نادرست بپنداريم، لا جرم موضوع اهداى كتاب به سيف الدوله نيز منتفى مى ‏شود، به خصوص كه ميان دربار حمدانيان شام و دربار ديلمى بغداد، رقابتهاى ادبى و سياسى تندى وجود داشته است و هيچ دليلى نمى‏ يابيم كه ابو الفرج كتاب خود را كه شايسته محافل عراق و در خور وزير اديب و عياشى چون مهلبى بوده، براى اميرى بفرستد كه حماسه بر فضاى محافل ادبيش غالب بوده است. خلف الله در نسخه خطى تاريخ الدول و الملوك ابن فرات عبارتى يافته كه درباره ابن خازن (د 502 ق) نقل شده و در آن آمده است كه حسين بن على بن حسين [يعنى ابن خازن‏]خطى به غايت خوش داشت... سه نسخه از كتاب اغانى نگاشته بود كه يكى را به سيف الدوله اهدا كرد. بعدها خزائن سيف الدوله به غارت رفت و عاقبت 16 جلد از اغانى او در بغداد فراهم آمد. خلف الله مى ‏پندارد كه نام ابن خازن با نام وزير مغربى (كه آن هم حسين بن على بن حسين بوده) و نيز نام سيف الدوله ابو الحسن صدقه (د 501 ق) با نام سيف الدوله حمدانى در ذهن ياقوت خلط شده و موجب اشتباه نويسندگان نسل هاى بعد گرديده است (ص 82-83). شايد هم مسبب اصلى خود ابن خازن بوده كه آن روايات را جعل كرده است.

روايت ديگرى كه آن هم به گزاف در كتب ادب و تاريخ معاصر انتشار يافته، موضوع كاتب بودن ابو الفرج در دستگاه ركن الدوله ديلمى است كه آن را هم، ياقوت آورده و روايتى بسيار متأخر است. در آن، از قول هلال زنجانى نقل شده كه ابو الفرج كاتب امير ديلمى و نزد او محترم و محتشم بود. وى از ابن عميد انتظار داشت كه در ورود و خروج به بارگاه آزادش گذارد. چون وزير نپذيرفت، ابو الفرج در 7 بيت هجوش گفت (ادبا، 13/110-111).

نادرست بودن اين روايت، در همان 7 بيت آشكار است، زيرا سراينده آن خود را در رديف ابن عميد مى‏ انگارد (بيتهاى 1، 2) و سپس از ولايت يافتن و معزول شدن خود سخن مى‏ گويد (بيت 6) و هيچ يك از اين احوال در مورد ابو الفرج صادق نيست. از آن گذشته ياقوت خود اضافه مى‏ كند كه ابو حيان، اين اشعار را به نحو ديگرى روايت كرده است (همان، 13/111). سپس در احوال ابن عميد از قول او، شعر را به ابو الفرج على بن حسين بن هندو نسبت مى ‏دهد. اين روايت به راستى در اخلاق الوزيرين ابو حيان (ص 421) آمده است، اما در آنجا، كاتب ركن الدوله كه ابن عميد را هجو گفته، ابو الفرج حمد بن محمد (ابن خلكان، 5/108: احمد بن محمد) است. اينك مى‏ توان پنداشت كه اشتراك كنيه ابو الفرج موجب اختلاط در روايت هلال زنجانى شده و البته ابو الفرج اصفهانى را با اين عميد رابطه ‏اى نبوده است.

آخرين كسى كه گويند ابو الفرج با وى از راه دور رابطه‏ اى داشته، مستنصر، خليفه اندلسى است. خطيب بغدادى (11/398) و ياقوت (همان، 13/100) مى‏ نويسند كه او بسيارى از كتاب هايش را پنهانى نزد امويان اندلس مى ‏فرستاد و جايزه ‏هاى كلان دريافت مى ‏داشت. اما از آن كتابها اندكى به شرق بازگشته است (نيز نك: ابن خلكان، 3/308). ابن خلدون تقريبا دو سده پس از ياقوت، تصريح مى‏ كند كه مستنصر (كه با ابو الفرج هم نسب بود) براى تهيه كتاب اغانى، 1000 دينار براى ابو الفرج ارسال داشت و او نيز نسخه‏اى از كتاب را، پيش از آنكه در عراق منتشر سازد، برايش فرستاد (4 (1) /317؛نيز نك: مقرى، 3/72). شكعه نيز با استناد بر كلام مقرى تأكيد مى ‏كند كه نسخه اصلى اغانى همان است كه براى مستنصر ارسال شده است (ص 327). اين سخن البته جاى تأمل بسيار دارد.

شخصيت او

آن ابو الفرجى كه در اغانى و كتا بهاى ديگر آن روزگار باز شناخته مى ‏شود، به هيچ روى به آن جوان جدى مؤمن مبارزى كه مقاتل را مى ‏انگاشت، شباهت ندارد. او مردى ناهنجار و ژنده‏ پوش است؛موزه‏ اش را هرگز نو نمى‏ كند؛جامه ه‏ایش را نمى ‏شويد و به خوراك آزمند است (ياقوت، همان، 13/101-102، 107).

ابو الفرج بى پرده و به سادگى تمام مجالسى را كه خود در آنها شركت داشته است، وصف مى‏ كند: در مجلس وزير مهلبى كه به هجو وزير انجاميد او خود اعتراف مى‏كند كه چون هر دو مست باده بوده‏ اند، چنين حالتى پيش آمده است. وى در ادب الغرباء حكايت مى‏ كند كه در 355 ق، همراه شخص ديگرى، براى ديدن ترسايان و باده‏ نوشى بر لب رود يزدگرد كه از كنار دير ثعالبى مى‏ گذشت، به آن دير رفت. دخترى زيبا، دوست و همراه او را به كنار ديوارى خواند كه بر آن ابياتى در وصف زيبارويى نگاشته بودند. ابو الفرج كه حدس مى ‏زد آن اشعار را بايستى همان دختر ترسا پرداخته و نوشته باشد، خود 5 بيت به همان مناسبت ساخت و براى دختر خواند (ص 34-36؛نيز نك: ياقوت، همان، 13/113-115).

ابو الفرج با همان نثر شفاف و بى‏ پيرايه، به دور از هر گونه پرده ‏پوشى داستانى نقل مى‏ كند كه از گوشه‏ هاى مختلف زندگى و كژ آييني هاى آن روزگار پرده برمى ‏دارد. او و دوست و استادش جحظه به درجه‏اى از بى بند و بارى رسيده بودند كه ديگر چيزى را از كسى پنهان نمى‏ كردند (همان، 83-86؛ياقوت، همان، 13/117-121).

مذهب او

ابو الفرج زيدى مذهب بود (طوسى، 223) و همين امر شگفتى بسيارى از نويسندگان را برانگيخته است (ابن اثير، 8/581-582؛ذهبى، ميزان، 3/123) ، زيرا چگونه ممكن است مردى مروانى به آيين تشيّع بگرايد؟ اين تشيع ظاهرى و آن عادات شگفت البته خشم نويسنده سنى مذهبى چون ابن جوزى را برمى‏انگيزد، چنانكه در حق ابو الفرج گويد: او شيعى بود و چون اويى را اعتماد نشايد. در كتابهايش به چيزهايى تصريح مى‏كند كه موجب فسق است. شرب خمر را آسان مى‏گيرد و گاهى نيز رواياتى از اين باب درباره خود نقل مى‏كند...هر كس در اغانى او بنگرد، همه گونه زشتى مى‏يابد (7/40-41).

چند سده پس از آن، عالم شيعى مذهب، خوانسارى نيز از جهتى با ابن جوزى هم عقيده شده، مى‏گويد: او زيدى است، نه شيعى، سخنانى كه در مدح اهل بيت گفته است، هيچ يك صريح نيست؛اگر هم چنين باشد، بايد حمل بر آن كرد كه وى مى‏خواسته است به بارگاه شاهان آن زمان كه غالبا به ولايت اهل بيت اعتقاد داشتند، تقرب جويد و مانند شاعران ديگر آن زمان، از صلات كلان ايشان بهره برد... ، من اغانى را اجمالا تصفح كرده‏ام و در بيش از 80000 بيتى كه نقل كرده است، چيزى جز هزل و گمراهى... و دورى از اهل بيت رسالت نيافتم. علاوه بر اين، او از شجره ملعونه‏[يعنى بنى اميه‏]بوده است (5/221).

ابو الفرج آيين زيدى را احتمالا از خاندان مادريش آل ثوابه-كه به ظن قوى زيدى بوده‏اند-به ارث برده بود. همانگونه كه پيش از اين گفته شد، بعيد نيست كه كينه از بنى عباس، دو خاندان اموى (پدران ابو الفرج) و شيعى ثوابه را به هم نزديك كرده باشد. ابو الفرج در مقاتل مى‏نويسد كه بزرگان علوى و هاشمى در منزل نياى او محمد گرد مى‏آمدند (ص 698). علت دوستى و اقبال اين مروانى سنى مذهب بلند پايه با فرزندان ثوابه هر چه باشد، نتيجه‏اش آن شد كه فرزندش از آن خاندان شيعى مذهب همسر اختيار كرد و نواده‏اش ابو الفرج به آيين مادر گرويد. دوران كودكى و نوجوانى او نيز احتمالا از برخى تعصبات و علايق مذهبى تهيه نبوده است، زيرا محيط سامره و كوفه از اينگونه عواطف آكنده بود.

دانش او

خطيب بغدادى كه او را شاعر و راوى مطلع از انساب و سيره مى‏داند، از قول تنوخى، حوزه اطلاعات او را چنين وصف كرده است: هيچ كس را نديده‏ام كه به اندازه اين راوى شيعى، شعر و سروده و اخبار و آثار و احاديث مسند و نسب حفظ باشد (11/398-399). او علاوه بر اين، علوم ديگرى چون مغازى، لغت، نحو و خرافه را نيز مى‏دانست و از بسيارى از آيينهاى نديمى چون شناخت احوال پرندگان شكارى، بيطارى، اندكى پزشكى و نجوم و ديگر چيزها آگاهى داشت (همو، 11/399؛نيز نك: قفطى، 2/251؛ابن خلكان، 3/307). ذهبى نيز او را آياتى در معرفت اخبار و ايام و شعر و غنا و محاضرات مى‏داند و مى‏گويد كه او با حدثنا و اخبرنا عجايبى مى‏آورد (همانجا؛نيز نك:ابن حجر، 4/221). اما از اين ميان، در روايت اخبار و ادب بيشتر دست داشته (خطيب، 11/398) و اطلاعات ديگر او از حد دانش اهل ادب يا نديمان فراتر نمى‏رفته است و مثلا داستان معالجه قولنج گربه‏اش را (نك: ياقوت، ادبا، 13/104-105) ، نبايد بر دانش عميق و واقعى او در علم بيطارى حمل كرد. مجموعه بيست و چند كتابى كه به او نسبت داده‏اند، از دايره ادب و شعر و غنا و اخبار مربوط به آنها خارج نيست.

تنها شايد بتوان گفت كه او علم انساب را جدى‏تر مى‏گرفته و در آن، همچون متخصص اين امر به تأليف دست مى‏زده است. سلسله‏هاى مفصّل تبارنامه كه او در اغانى و مقاتل به كار گرفته است، خود به تخصص او دلالت دارد. علاوه بر اين، يك جمهرة النسب و 4 كتاب ديگر در نسب قبايل بزرگ عرب به وى منسوب است (نك: بخش آثار در همين مقاله).

ابو الفرج علاوه بر استناد وسيع و همه جانبه به روايات شفاهى و سلسله سندهاى طولانى، از كتابهايى كه در دسترس داشت، نيز روگردان نبود و ابن نديم بر اين امر تصريح مى‏كند (ص 128). اما نوبختى (د 402 ق) روايات او را ناديده گرفته، مى‏گويد: او دروغگوترين مردمان بود؛به بازار كتابفروشان كه بسيار پر رونق بود، مى‏رفت؛ كتابهايى مى‏خريد و به خانه مى‏برد؛همه رواياتش از آنهاست (خطيب، 11/399).

تخصص ديگر ابو الفرج، موسيقى بود. اما دانش او در اين زمينه، به دانش نظرى مختصر مى‏گرديد و ظاهرا نه آوازى خوش داشت و نه سازى مى‏نواخت. اطلاعات نظرى او از كتابهاى متعددى كه در اختيار داشت، به دست آمده بود؛آثار اسحاق موصلى؛آثار استادش جحظه از جمله اخبار ابى حشيشة كه آن را نزد همو خوانده بود؛كتابى كه ابو الفضل عباس بن احمد بن ثوابه به او داده بود (اغانى، 10/141) و انبوهى كتابهاى ديگر. اما او خود در آغاز اغانى به صراحت مى‏گويد: در بيان كيفيت سروده‏ها و ترانه‏ها منحصرا از شيوه اسحاق موصلى پيروى كرده‏ام، زيرا امروزه شيوه او معمول گرديده است، نه شيوه كسانى چون ابراهيم بن مهدى و مخارق و علّويه... (همان، 1/4-5). او نسبت به اين موسيقى‏دان بزرگ كه حدود يك سده و نيم پيش از او مى‏زيسته است، اعتقادى خاص داشت؛شرح حالى كه به او اختصاص داده (همان، 5/268 به بعد) ، خود كتابى كه نسبتا مفصل است كه به 167 صفحه مى‏رسد. ابو الفرج در آغاز اين كتاب، برخلاف شيوه خود، به شرح فضائل و دانش و پارسايى و هنرمندى او پرداخته و او را يگانه همه دورانها معرفى كرده است (همان، 5/268-270) ؛اما در مقابل، از اينكه بر استاد ديگرش جحظه خرده بگيرد، ابايى نداشت و با آنكه كتابى در احوال و اخبار او تأليف كرده است، باز يك بار پس از دو روايت مى‏گويد: او را در كتاب الطنبوريين عادت بر اين است كه از اهل صناعت موسيقى به زشت‏ترين كلمات بدگويى كند، حال آنكه عكس اين عمل شايسته است (همان، 6/63).

وى با استادان ديگرى چون حرمى بن ابى العلاء، ابراهيم ابن زرزور، ابو عيسى بن متوكل نيز مى‏توانست در بسيارى جاها با موسيقى و موسيقى دانان همساز گردد: در ميخانه‏ها، در مجالس اعيان، در خانه استادش نفطويه كه گويند كنيزكان آواز خوانش شهرت تمام داشته‏اند (زبيدى، 172؛نيز نك: خلف اللّه، 120-121) ، در سراى آل منجم و به خصوص يحيى بن على بن منجم كه خود اهل موسيقى و شعر بود.حاصل اين اطلاعات، چندين كتاب به غير از اغانى بود-مثلا: ادب السماع-كه اينك از دست رفته است.

شاگردان او

ابو الفرج بى گمان شاگردان بسيار داشته، اما گويى كار تدريس پيشه او نبوده است. با اينهمه گاه كسانى را مى‏بينيم كه در محضر او كتاب معينى را خوانده‏اند، مثلا شيخى اندلسى به نام ابو زكريا يحيى كه براى كسب علم به شرق آمده و به ابو الفرج پيوسته بود و تنوخى او را در مجلس ابو الفرج ديده است (ياقوت، ادبا، 13/129) ، يا ابو الحسين اين دينار كه خود گفته همه كتاب اغانى را نزد ابو الفرج خوانده است (همان، 14/248) و نيز على بن ابراهيم دهكى (همان، 12/216-217). ديگر شاگردان او را خطيب بغدادى نام برده است: دارقطني، ابو اسحاق طبرى، ابراهيم بن مخلد و محمد بن أبى الفوارس (11/398-399؛نيز نك: ذهبى، سير، 16/202).

يكى ديگر از شاگردان يا راويان او كه نامش در منابع به اين عنوان نيامده، تنوخى، صاحب نشوار و الفرج بعد الشدة است. وى در كتاب اخير، 6 بار از اغانى و 43 بار از شخص ابو الفرج نقل قول كرده (نك: شالجى، 1/10) و در يك جا مى‏نويسد: در كتاب اغانى كه ابو الفرج اجازه روايتش را به من داده است... (الفرج، 4/383). شاگردان أبو الفرج، از شيوه‏هاى استاد خود كمتر تقليد كرده‏اند، مثلا مى‏دانيم كه دارقطنى، در علوم قرآن و حديث تبحر يافت، نه در شعر مجون و غنا.

شعر او

بر اساس همين مقدار اندكى كه از شعر ابو الفرج باقى مانده است، مى‏توان گفت كه وى به روانى و دلنشينى، شعر مى‏سروده و گذشتگان نيز همه بر اين امر اقرار دارند (نك: مثلا خطيب، 11/398). ثعالبى مى‏گويد: در آثار او، هم استوارى شعر علما را مى‏بينيم و هم لطافت شعر ظرفا را (3/109).

از مجموع اشعار او، 172 بيت در 25 قطعه كوتاه و بلند باقى مانده است. از اين ميان 21 قطعه را ثعالبي و ياقوت و يك قطعه مفصل 39 بيتى را ابن شاكر (ذيل حوادث 356 ق) و 5 بيت را ابن طقطقى (ص 285-286) نقل كرده‏اند و دو قطعه 3 بيتى را كه در جاى ديگر نيامده، خود او در ادب الغرباء (ص 74، 98) آورده است.

شعر او شعر نوخاستگان عصر عباسى است. وى هنگامى كه ابن معتز و شيوه شعر سرايى او را مى‏ستايد، پندارى از روش دلخواه خود سخن مى‏گويد. او مى‏داند كه در محيط بغداد، در سراهاى با شكوه و ميان نديمان و كنيزكان و گلهاى بنفشه و نرگس، ديگر جاى آن نيست كه شاعرى بر اطلال و دمن زار بگريد و به وصف بيابان و ماده شتر و آهو و شتر مرغ بپردازد، يا در شعر الفاظ نا مأنوس بيابانى به كار برد.

اعجابى كه ابو الفرج نسبت به ابن معتز ابراز داشته است (الاغانى، 10/274) ، خود نشان مى‏دهد كه تا چه حد از او تأثير پذيرفته است. شايد بتوان پا را از اين فراتر نهاد و گفت: شعر او-هنگامى كه وى به زندگانى مادى و ملموس مى‏پردازد-از شعر ابن معتز نيز گيراتر است؛سخنش صميمى و بى‏پيرايه است؛هم معانى و هم الفاظ را از متن زندگانى بر مى‏گيرد و به وسيله آنها شعر خود را جان مى‏بخشد؛حتى گاه از استعمال برخى الفاظ عاميانه نيز ابا ندارد (نك: ياقوت، ادبا، 13/109) ؛ هيچ يك از اشعار او، مقدمه ندارد؛هميشه ترجيح مى‏دهد كه بى‏درنگ به اصل موضوع بپردازد؛حتى در شعرى كه گويند 100 بيت بوده و در هجاى بريدى سروده شده، از همان بيت اول، حمله‏اى تند و آشكار بر او آغاز كرده است (نك: ابن طقطقى، 285-286؛ياقوت، همان، 13/127- 128).

ابو الفرج مردى سخت حساس و تند مزاج بود (ذهبى، ميزان، 3/123) ؛عيب ديگر مردمان را به آسانى مى‏ديد و به آسانى آنان را به استهزا مى‏گرفت، چندانكه به گفته ياقوت، هجايش از شعرهاى ديگرش بهتر بود و مردم از زخم زبانش بيمناك بودند (همان، 13/101). مثلا گزاف گويى جهنى، محتسب بصره را برنتافت و نزد همگان شرمسارش گردانيد (همان، 13/123-124). حتى چنانكه اشاره شد، ولى نعمت خود، وزير مهلبى را نيز هجا مى‏گفت (همان، 13/109).

با اينهمه دو قطعه‏اى كه وى درباره موش و گربه (همان، 13/105-107) و در رثاى خروس سروده، به گمان ما زيباترين اشعار اوست. مرثيه خروس وى چندان ابن شاكر (همانجا) را شيفته ساخت كه به سبب زيبايى وصف و استوارى كلام و دل آويزى الفاظ و بديع بودن معانى هر 39 بيت آن را نقل كرده است.

نثر او

بلاشر معتقد است كه درباره اسلوب ابو الفرج در نثر، سخنى جدى نمى‏توان گفت، زيرا همه آثار او و به خصوص بزرگ‏ترين آنها، اغانى سراپا نقل قول است و آنچه او خود به اين مجموعه افزوده، از سرفصلها، يا روابط ميان قطعات تجاوز نمى‏كند (ص 212-213). با اينهمه در لا به لاى روايات، گاه به قطعه‏هايى بسيار دلنشين و هوشمندانه دست مى‏يابيم كه مى‏توانند تصور نسبتا روشنى از اسلوب او در ذهن پديد آورند. از جمله اين نوشته‏ها مى‏توان به مقدمات كتابها، گفتارهاى انتقادى در اغانى و مقاتل، ستايشهايى كه مثلا از اسحاق موصلى و ابن معتز كرده، و داستانهايى كه در ادب الغرباء آورده است، اشاره كرد. در اين آثار ملاحظه مى‏شوده كه وى به هيچ وجه از معاصران قدرتمندش، صاحب و مهلبى و ابن عميد تأثير نپذيرفته، بلكه احساسات خود را به زبانى پاكيزه و شفاف، با صداقت و صميميتى كم نظير عرضه كرده است.

ابو الفرج كه به شدت تحت تأثير سنت روشنفكرانه مؤلفان ادب است، پيوسته مى‏كوشد از ارائه آثار ثقيل به خواننده خوددارى كند و به عكس او را با حكايات نو به نو مشغول دارد، زيرا مى‏داند كه «در طبيعت آدميزاد، عشق انتقال از چيزى به چيز ديگر، و راحت جويى گذر از امر معهود و شناخته به نامعهود و نو، نهفته است» ، زيرا «هر چيز كه اميد دست يافتن به آن مى‏رود، از آنچه حاصل است، بر جان شيرين‏تر مى‏نشيند» (الاغانى، 1/4؛نيز نك: بلاشر، 211-212). با اينهمه او كار خود را سخت جدى مى‏گيرد و آثار خويش را كاملا عالمانه تلقى مى‏كند، به همين جهت، پيوسته روايات خود را به اسنادى استوار و راويانى مشهور، متقن مى‏گرداند (درباره اسناد، او، نك: ه. د، الاغانى) ، يا به كتابهايى چون آثار ثعلب، ابن اعرابى، ابو عمرو شيباني، ابن حبيب، سكرى و ديگران ارجاع مى‏دهد (نك: خلف اللّه، 196).

اما در بسيارى جاها گويى در نظر گويى در نظر او، نبايد تنها به واقعيت زندگى مردمان و حوادث تاريخى نگريست، بلكه ساختار افسانه‏گون يك روايت نيز در صورتى كه فريبنده و دل آويز باشد و ذوق هنرى ظريفان را اقناع كند، مى‏تواند مورد توجه قرار گيرد و بنابراين بايد از پشتوانه سندهايى استوار برخوردار باشد. مثالهايى كه در تأييد اين سخن مى‏توان آورد، بسيار است. مثلا، در مرگ ليلى اخيليه، روايت اصمعى را كه مى‏گويد: او هنگام بازگشت از نيشابور درگذشت، درست نمى‏داند، بلكه ترجيح مى‏دهد كه ليلى، همراه شوى خود بر ماهورى كه قبر عاشق دلسوخته‏اش توبه در آن بود، بگذرد و به رغم نكوهش شوى، عاشق را درود فرستند و از او بخواهد، همانگونه كه در شعرى وعده كرده است، از وراى گور نيز سلام او را پاسخ گويد. همان هنگام، پرواز جغدى وحشت‏زده، اشتر ليلى را مى‏رماند، چنانكه او از فراز هودج به زمين مى‏افتد و كنار عاشق ديرينه جان مى‏سپارد. ابو الفرج در دنبال اين افسانه باور نكردنى مى‏افزايد: اين است روايت صحيح در مرگ ليلى (همان، 11/244). مثال ديگر افسانه‏هاى شور انگيز ليلى و مجنون است كه در حدود سده 2 ق پديد آمد و سپس پيوسته بر حجم آنها افزوده شد، تا به دست ابو الفرج رسيد (همان، 2/1-96). بى گمان وى به هيچ يك از آنها به عنوان حادثه‏اى واقعى نمى‏نگرد، اما همه را با رغبتى تمام كه انگيزه‏اى جز عشق به داستان پردازى ندارد، با دقت بسيار نقل مى‏كند (نك: بلاشر، 191). او مى‏داند كه افسانه پادشاهان يمن را يزيد بن مفرغ جعل كرده است (نك: ابو الفرج، همان، 18/255) ، اما از ذكر آنها نيز خوددارى نمى‏كند.

درگذشت او

سه كس كه با ابو الفرج روابطى داشته‏اند، سه تاريخ مختلف در مرگ او ياد كرده‏اند: شاگردش ابن ابى الفوارس گويد كه روز 14 ذيحجه 356 درگذشت و پيش از مرگ دچار اختلال حواس شد (خطيب، 11/400؛نيز نك: قفطى، 2/253). همين تاريخ را تقريبا همه نويسندگان بعدى پذيرفته‏اند (مثلا ابن خلكان، 3/309؛ابو الفداء، 1/108؛ذهبى، ميزان، 3/123) و معاصران نيز بيشتر بر اين نظرند. تاريخ دوم، 357 ق است كه ابو نعيم آورده است. او خود مى‏نويسد كه ابو الفرج را در سنين كهنسالى وى در بغداد، ديده است (2/22). برخى ديگر نيز با ترديد اين سال را ذكر كرده‏اند (مثلا: ابن خلكان، همانجا). تاريخ سوم، سال «سيصد و شصت و اندى» است كه دوستش ابن نديم ذكر كرده (ص 128) و كمتر مورد توجه قرار گرفته است، اما از ديگر تاريخها صحيح‏تر به نظر مى‏رسد. نخستين بار ياقوت به اين نكته پى برده، اما خود اظهار نظر قاطعى نكرده است. وى از قول حاشيه‏نويسى كه ادب الغرباء ابو الفرج را در دست داشته، داستانى نقل كرده، از اين قرار كه ابو الفرج در آن كتاب گويد: در زمان قدرت معز الدوله، روى قصر او در شماسيه چيزى خوانده، سپس در سال 362 ق به آن مكان بازگشته و اين بار ويرانى قصر را ديده است (ادبا، 13/95-96؛نيز نك: ادب، 88) و بدين سان، تاريخى كه ابن نديم ذكر كرده است، محتمل‏تر مى‏گردد (درباره تاريخ وفات او، نك: خلف الله، 16-21؛منجد، -14).

آثار

مجموعه آثارى كه به ابو الفرج نسبت داده‏اند، به 28 كتاب بالغ مى‏شود كه از آنها تنها 4 كتاب در دست است. عمده‏ترين كسانى كه فهرست آثار او را آورده‏اند، اينانند: ابن نديم (همانجا) ، ثعالبي (3/109) ، خطيب بغدادى (11/398) ، شيخ طوسى (ص 223-224) ، ياقوت (همان، 13/99-100) ، ابن خلكان (3/308) و قفطى (2/252).

كتابهاى او را مى‏توان بر حسب موضوع چنين تقسيم‏بندى كرد:

الف-درباره سرودها و ترانه‏ها و ترانه‏سرايان و اشعار و اخبار مربوط به آنان‏

1. الاغانى. چون اين كتاب بزرگ‏ترين اثر در زمينه ادب و موسيقى به شمار مى‏آيد و مزايايى گاه استثنائى دارد، در مدخلى جداگانه بررسى مى‏شود (نك: ه. د، الاغانى).

2. مجرد الاغانى.ابو الفرج خود به اين كتاب اشاره كرده است (نك: الاغانى، 1/1).

3.الاماء الشواعر. اين كتاب در 1983 م در بغداد به كوشش يونس احمد سامرائى و نورى حمودى قيسى به چاپ رسيده است. احتمالا اشعار الاماء و المماليك (نك: ابن نديم، همانجا) و المماليك الشعراء (ياقوت، همان، 13/99) ، عناوين تحريف شده همين كتاب است.

4. كتاب الخمارين و الخمارات.

5. الاخبار و النوادر.

6. ادب السماع.

7.اخبار الطفيليين.

8. مجموع الآثار و الاخبار.

9. كتاب القيان. حاجى خليفه كتابى از ابو الفرج به نام نزهة الملوك و الاعيان فى اخبار القيان و المغنيات الدواخل الحسان ياد كرده (2/1947) كه احتمالا همين كتاب است.

10. دعوة النجار، يا دعوة التجار (نك: همو، 1/756).

11. كتاب الغلمان المغنيين.

12. كتابى درباره نغمه‏ها كه خود به آن اشاره كرده (نك: همان، 10/97).

13. رساله‏اى درباره غنا كه خود از آن ياد كرده است (نك: همان، 5/270).

14. الديارات. از سده‏هاى نخست قمرى ديرها را بيشتر مراكزى براى تفريح تلقى مى‏كرده‏اند. به همين جهت، مؤلفان كتابهاى الديارات، پس از تعيين محل دير، به ذكر اخبار و اشعارى كه در پيرامون آن ساخته شده بود، مى‏پرداختند. ظاهرا نخستين كتابى كه پيش از ابو الفرج در اين باب تأليف شده، كتاب الحيرة و تسمية البيع و الديارات، اثر هشام كلبى است. پس از آن ديارات ابو الفرج تأليف شد. اما نويسندگان سده 4 ق به اين موضوع اقبال بسيار نشان داده‏اند، چنانكه 5 كتاب ديگر نيز در همين دوره تأليف شده است: كتاب الديرة از سرىّ رفّاء؛الديارات از ابو بكر محمد و ابو عثمان سعيد خالدى؛الديارات الكبير از شمشاطى؛كتاب الديرة از محمد بن حسن نحوى و از همه مهم‏تر الديارات شابشتى (د 388 ق). شگفت آنكه شابشتى هيچ اشاره‏اى به ابو الفرج نكرده و گويى از كتاب او به كلى بى اطلاع بوده است (درباره اين كتابها، نك: عواد، 36-42). كتاب ابو الفرج اينك در دست نيست و نسخه‏اى كه به همين نام در كتابخانه برلين نگهدارى مى‏شود (آلوارت، شم 8321) ، معلوم نيست كه از آن ابو الفرج باشد. اما بى گمان ياقوت آن را در دست داشته، زيرا بارها در معجم البلدان به آن ارجاع داده است (نك: بلدان، 2/654، 667-668، جم). جليل عطيه آنچه از اين اثر در منابع آمده است، گرد آورده و به نام الديارات در بيروت (1991 م) به چاپ رسانده است.

ب-كتابى در ادب‏

اثرى كاملا استثنائى و دلنشين از ابو الفرج در دست داريم كه ادب الغرباء من اهل الفضل و الادب (ابن نديم، 128) ، يا آداب الغرباء (خطيب، 11/398) ، يا ادباء الغرباء (ياقوت، ادبا، همانجا) نام دارد. تا 1000 سال پس از مرگ ابو الفرج كسى خبرى از محتواى اين كتاب، جز آن چند روايتى كه ياقوت آورده است (نك: همان، 13/95-96) ، نداده بود؛اما نسخه‏اى از آن در اختيار بديع الزمان فروزانفر بود كه براى نشر به صلاح الدين منجد سپرد. منجد نيز كتاب را در 1972 م در بيروت منتشر كرد. اين نسخه متعلق به سده 13 ق است، اما اينك نسخه‏اى ديگر، از سده 7 ق در كتابخانه آيت اللّه مرعشى يافت شده است (مرعشى، شم (5) 4047).

ابو الفرج در اين كتاب، با ذكر تاريخ بارها از خود سخن گفته، چندانكه اين كتاب يكى از مراجع عمده براى شرح احوال او شده است. چنانكه در بخش درگذشت او ياد شد، يكى از روايات اين كتاب نشان مى‏دهد كه وى، بر خلاف، همه روايات، تا اندكى پس از 362 ق زنده بوده و اين كتاب را نيز پس از اين تاريخ، يا در اواخر آن سال نوشته است. در اين زمان دوست و حامى قدرتمند او وزير مهلبى در گذشته بود و او در غم تنهايى و تنگدستى مى‏زيست. مقدمه كوتاه و غم انگيزى كه وى در آغاز كتاب نگاشته است (ص 20-22) ، بر اين معنى دلالت دارد.

موضوع و لحن گفتار كتاب سراسر نشان از صميميت و يكرنگى روح مؤلف دارد. وى خاصه به دنبال غربت‏زدگانى كه از سر اندوه يادگارى از خود به جاى گذاشته‏اند، به هر سوى سر مى‏كشد و در خانه‏ها، دكانهاى ويران، مساجد، باغها، حتى در كوهها نوشته‏هاى آنان را مى‏يابد و در كتاب خود ضبط مى‏كند. بديهى است كه او از اخبارى كه ديگران نيز در همين باب برايش نقل مى‏كنند، چشم نمى‏پوشد (ص 21).اهميت اين كتاب براى روان‏شناسى اجتماعى آن روزگار بر كسى پوشيده نيست.

ج-كتابهايى كه درباره اشخاص معين تأليف كرده‏

1. الفرق (يا الوزن) و المعيار فى الاوغاد و الاحرار، كه در معارضه با اللفظ المحيط هارون بن منجم نوشته است (نك: حاجى خليفه، 2/1256) ؛

2. اخبار جحظة البرمكى؛

3. مناجيب الخصيان، درباره دو خواجه جوان متعلق به وزير مهلبى (ياقوت، همان، 13/99-100).

د-تبارنامه‏ها

1. جمهرة النسب. اين عنوان را خطيب بغدادى آورده است (همانجا) ، اما ذيل كتاب التعديل خواهيم ديد كه ابو الفرج، جمهره انساب عرب را نه عنوان، كه موضوع التعديل ياد كرده است (الاغانى، 22/3). حال نمى‏دانيم كه خطيب كتاب ديگرى را در نظر داشته، يا آن عنوان و آن موضوع را دو كتاب پنداشته است.

2. نسب بنى عبد شمس.

3. نسب بنى شيبان.

4. نسب المهالبة.

5. نسب بنى تغلب.

6. نسب بنى كلاب.

ه-اخبار و روايات مربوط به اعراب‏

1. ايام العرب، كه به قول خطيب بغدادى شامل 1700 «يوم» بوده است (همانجا) ،

2. التعديل و الانتصاف فى مآثر العرب و مثالبها. ابو الفرج خود گويد (همانجا) كه اين، عنوان كتابى است در باب «جمهرة انساب العرب».

و-كتابهاى مذهبى

1. مقاتل الطالبيين، كه درباره آن جداگانه بحث خواهد شد.

2. تفضيل ذى الحجة. از اين كتاب اطلاعى در دست نيست و تنها با توجه به عنوان كتاب مى‏توان حدس زد كه شامل موضوعات دينى بوده است (نك: نامه دانشوران، 4/58).

3 و 4. ما نزل من القرآن فى امير المؤمنين على و اهل بيته (ع) و كلام فاطمة (ع) فى فدك، كه شيخ طوسى به وى نسبت داده است (ص 224). پيش از شيخ طوسى كسى به اين دو كتاب اشاره نكرده و نويسندگان پس از او هم از نقل آنها در فهرست آثار ابو الفرج خوددارى كرده‏اند. به نظر مى‏آيد كه اين دو اثر را كسان ديگرى تأليف كرده باشند و بعدها در اثر خلطى كه چگونگى آن بر ما پوشيده مانده است، به ابو الفرج منسوب گرديده باشد. اما در هر حال اين كتابها در دست نويسندگان شيعه وجود داشته، زيرا در سده 7 ق مى‏بينيم كه ابن طاووس، در كتاب بناء المقالة الفاطميه خود 3 بار از ما نزل من القرآن ابو الفرج نقل قول كرده است (ص 143-144، 262، 287).

5. كتابى به نام تحف الوسائد فى اخبار الولائد، كه حاجى خليفه به او نسبت داده است (1/360).

بسيارى از آثار ابو الفرج، تنها يك سده پس از مرگش از ميان رفته بود، زيرا خطيب مى‏نويسد: او بخشى از تأليفات خود را به اندلس فرستاد كه ديگر به دست ما (در عراق) بازنگشت، و آنگاه نام 11 اثر را كه بيشتر نسب نامه هستند، ذكر مى‏كند (11/398؛قس: قفطى، 2/252؛ ابن خلكان، 3/308). كتاب الاماء الشواعر جزو اين آثار نيست، اما جالب توجه آنكه تنها نسخه باقى مانده از اين كتاب به خط مغربى است (نك: سامرائى، 13).

مقاتل الطالبين

بر گرفته از tarikheslam.com

اين اثر تأليف ديگر ابو الفرج اصفهانى است كه وى ظاهرا آن را در دوران جوانى نوشته است. نگارش كتابهاى تقريبا تك موضوعى تاريخى-مذهبى، در سده‏ هاى نخستين-دست كم از سده دوم هجرى به بعد-رواج داشته است. وجود چنين تأليفاتى در ميان آثار مورخان بزرگى چون واقدى و مدائنى مى‏ تواند دليلى بر اهميت موضوع تلقى شود. از آنجا كه غالب قيام ها و مبارزه ‏ها در عصر اموى و عباسى، از سوى علويان صورت مى‏ گرفت، ناچار، هم مبانى اعتقادى ايشان سازمان مى‏ يافت و هم نقل و جمع اخبار مربوط به «خروج» و سپس شهادت آنان از سوى پيروانشان وجه مقبول‏ ترى پيدا مى‏ كرد. از نيمه دوم سده سوم به بعد، تحركات ضد عباسى علويان به آن حد رسيده بود كه بتواند مواد لازم را براى تأليف كتابهاى «مقاتل الطالبيين» فراهم آورد.

شايد يكى از كهن‏ ترين آثار در اين باب، مقتل الحسين ابو مخنف (ه. م) باشد. در همان روزگاران، مؤلفان بزرگ ديگرى نيز دست به چنين تأليفاتى زده بوده‏ اند، مثلا مدائنى (د 235 ق) كتابى به نام اسماء من قتل من الطالبيين داشته (ابن نديم، 114) و نيز ابو عبد الله محمد بن على بن حمزه علوى (د 287 ق) كتابى به نام مقاتل الطالبيين تأليف كرده بوده است (نك: نجاشى، 348) و از همه مهم‏تر ابن عمار (ه. م) ، ابو العباس احمد بن عبيد الله ثقفى استاد ابو الفرج اصفهانى است كه كتابى در همين موضوع داشته و احتمالا مانند ابو الفرج، به آيين زيدى بوده و به همين جهت مى‏ توان پنداشت كه تأثير او بر شاگردش بيش از ديگر مؤلفان بوده است.

ابو الفرج، چنانكه خود گويد: در جمادى الاول 313 نگارش كتاب مقاتل را به پايان رسانده است (ص 4، 721). وى در آغاز اشاره مى ‏كند كه هدف وى از تأليف آن، فراهم آوردن شرحى كوتاه از چگونگى زندگى و مرگ‏[216 نفر از]فرزندان ابو طالب-از زمان پيامبر (ص) تا زمان نگارش كتاب-بوده است (ص 4). البته وى تنها اخبار طالبيانى را گرد آورده كه مرگشان دلايلى سياسى داشته، يا به روايت جنبش هايى پرداخته كه انگيزه آنها خصايل ارجمندى چون تقوى و عدل بوده است، نه هوى و هوس (ص 5). بنابر اين، نخست از شهادت جعفر بن ابى طالب در زمان پيامبر (ص) سخن گفته، سپس اخبار هر يك از علويان را زير نام خليفه‏اى كه در آن زمان حكم مى‏رانده، آورده است. نكته‏اى كه ابو الفرج در چند جاى كتاب بدان اشاره كرده، تأكيد بر رعايت اختصار است، چنانكه گاه همه اسانيد مربوط به اخبار را ذكر نمى ‏كند (ص 253).

از ديدگاه تحقيقات تاريخى، منابع ابو الفرج در اين كتاب از اهميت ويژه‏اى برخوردار است. اين منابع، غالبا به صورت سلسله اسناد در سراسر كتاب پراكنده‏ اند. بيشتر مؤلفانى كه ابو الفرج به آنان استناد كرده، كتابهاى ارزشمندى مرتبط با موضوع همين كتاب داشته ‏اند، ولى اكنون نشانى از هيچ يك در دست نيست. در اينجا كوشش شده است كه مهم ترين اين منابع بررسى، و به ترتيبى كه ابو الفرج بر حسب موضوع، مورد استناد و استفاده قرار داده، معرفى شوند: نخست بايد از كتاب المغازى ابن اسحاق ياد كرد كه ابو الفرج از طريق استادش محمد بن جرير طبرى از آن بهره برده است (ابو الفرج، همان، 10). وى گاه از ابو مخنف نيز از طريق احمد بن عيسى از حسين بن نصر بن مزاحم نقل روايت مى كند (همان، 28، 31، 33، 38). گاه نيز واسطه روايت او از ابو مخنف، احمد بن حارث خرّاز بوده كه خود از مدائنى نقل قول كرده است (همان، 95).

مهم‏ترين منبعى كه به طور گسترده مورد استفاده وى قرار گرفته، كتابى است در اخبار خروج محمد بن عبد الله، معروف به نفس زكيه و برادرش ابراهيم، تأليف ابن شبّه كه به نام كتاب محمد و ابراهيم ابنى عبد الله بن حسن مشهور است. ابو الفرج بيشتر روايات مربوط به اين قيامها را از اين كتاب اخذ كرده (مثلا نك: همان، 185، 186، 190، جم) ، اما به نظر مى‏رسد كه وى بنا بر گرايشهاى مذهبى خود، برخى از اين اخبار را كه مورد پسندش بوده، برگزيده و برخى ديگر را فرو گذاشته است.

همچنين در اخبار مربوط به محمد نفس زكيه، از قول عبّاد بن يعقوب رواجنى (د 250 ق، نك: ابن قيسرانى، 1/333) كه خود همراه محمد بن قاسم بن على خروج كرده بوده (نك: ابو الفرج، همان، 579-588) ، رواياتى نقل شده است. روايات ديگرى نيز از عبّاد در مقاتل موجود است (ص 127، 129، 387، 388، جم؛نيز نك: 317-316/I,SAG). از ديگر مآخذ ابو الفرج در نقل اخبار مربوط به قيام علويان در زمان منصور عباسى مى‏توان به زبير بن بكار (نك: ص 234) ، ابن ابى خيثمه (ص 164، 167) و واقدى (نك: ص 291) و نيز محمد بن على بن حمزه علوى اشاره كرده كه ابو الفرج در جاى جاى مقاتل به وى استناد كرده (مثلا نك: ص 170، 506، 566، 593، جم) و در نقل اخبار كوتاه پايانى كتاب، چنانكه صريحا گفته، بر مقاتل الطالبيين او تكيه داشته است (ص 705). مأخذ ديگرى كه ابو الفرج روايات بسيارى از آن نقل كرده، كتاب ابن عمّار است در مقاتل آل ابى طالب (مثلا نك: ص 372، 392) و گاه از طريق او، به روايات على بن محمد بن سليمان نوفلى (ص 442، 500) ، يا احمد بن حارث خرّاز (ص 454، 456، 457) ، يا ابن شبّه (ص 459) نيز استناد مى‏جويد.

يكى از مهم‏ترين بخشهاى كتاب مقاتل، گزارش مربوط به جنبش ابو السرايا (ه. م) است كه ابو الفرج به احتمال بسيار، آن را از كتابى نقل كرده است كه در اين موضوع به نصر بن مزاحم منقرى-كه خود شاهد اين قيام بوده است-نسبت داده‏اند (نجاشى، 428). در صدر گزارش، ابو الفرج بر روايتى كه ابن عمّار از على بن محمد بن سليمان نوفلى نقل كرده، طعن زده و بر آن به دلايل اعتقادى خرده گرفته است (ص 518).

گر چه ديگر مورخانى كه اين جنبش را گزارش كرده‏اند، نامى از منابع خود به ميان نياورده‏اند، اما به سبب اختلافات مهمى كه ميان گزارش ابو الفرج به نقل از نصر بن مزاحم و ديگر مآخذ مانند بلاذرى و طبرى و ابن اثير در اين خصوص هست، مى‏توان گفت كه مقصود از روايت نوفلى، همين گزارش مشترك است (براى تفصيل، نك: ه د، ابو السرايا).

از مهم‏ترين نكات در مقاتل، اسانيد ارزشمندى است كه غالبا به كسانى منتهى مى‏شود كه از نزديك شاهد وقايع بوده‏اند (مثلا ص 582:از ابراهيم بن غسّان، ص 588: از عباد بن يعقوب، ص 597: از احمد بن جعد). همچنين صفحات كتاب را انبوهى اسانيد مربوط به زيديان و طالبيان پر كرده، مثلا روايات ابو الفرج از ابن عقده (ه. م) در سراسر كتاب پراكنده است (نك: ص 7، 9، 42، جم) و روايات از اين طريق به محمد بن منصور (نك: ص 408، 538) و سپس به احمد بن عيسى بن زيد (نك: ص 405) مى‏رسد.

در مورد افراد، روش كار ابو الفرج چنين است كه نخست نام كامل و نسب فرد را مى‏آورد و گاه نام مادران وى را تا جدّ اعلى (نك: ص 179، 232) نقل مى‏كند. در پايان روايات، معمولا اشعارى را كه در رثا يا مدح آن فرد سروده شده است، ذكر مى‏كند (مثلا ص 304-309، 458-459، 486، جم). از جالب توجه ترين بخشهاى كتاب مقاتل اطلاعاتى است درباره چگونگى فعاليت كسانى كه به زيد بن على (نك: ص 143 به بعد) يا محمد نفس زكيه (ص 277 به بعد) يا ديگر علويان پيوستند (ص 377 به بعد، نيز نك: 551 به بعد).

كتاب مقاتل بعدها، بيشتر به سبب جامعيت و نيز دقتى كه در نقل اخبار آن صورت گرفته، مورد استناد و استفاده مؤلفان بسيار واقع شد.

از مؤلفان غير شيعى مى‏توان به ابو القاسم برزهى (د 488 ق: بيهقى، تاريخ، 212) ، در كتاب المحامد (نك: همو، لباب، 2/482) و نيز ابن ابى الحديد (6/44، 113، 118، جم، 16/29-34، جم) اشاره كرد.

مؤلفان زيدى نيز كه به جمع و نقل اخبار مربوط به ائمه و بزرگان خود همت گماشتند، همواره از كتاب مقاتل به عنوان اصلى‏ترين مأخذ نام برده‏اند. ابو طالب هارونى، اگر چه در كتاب الافادة ظاهرا تصريحى به مقاتل نكرده، ولى غالب اخبار كتاب خود را از آن گرفته است. اما در كتاب ديگرش امالى (ص 106، 124، 129) به ابو الفرج (ص 129، 193، 383) استناد جسته است، همچنين حميد الدين محلّى در الحدائق الوردية در اخبارى به ابو الفرج استناد كرده است (نك: ص 173، 204-205، نيز نك: ابو الفرج، 465، 479-480). نقل قول شيخ مفيد نيز از ابو الفرج حائز اهميت است، زيرا از عبارت او چنين بر مى‏آيد كه به اصل كتاب مقاتل به خط ابو الفرج دسترسى داشته است (نك: ص 276، نيز نك: ابو الفرج، 25 به بعد). مقاتل همچنين يكى از مآخذ ابن صوفى (ص 187، جم) و ابن عنبه (ص 102، 182) بوده است.

چاپ‏

كتاب مقاتل، نخستين بار در 1307 ق در تهران چاپ سنگى شد. نيمه‏اى از آن نيز در 1311 ق در حاشيه المنتخب فى المراثى و الخطيب فخر الدين نجفى طبع شد. سپس در 1353 ق در نجف به چاپ رسيد. آنگاه سيد احمد صقر كتاب را همراه با مقدمه‏اى درباره ابو الفرج و كتابش در 1368 ق/1949 م در قاهره به چاپ رساند. كتاب يك بار ديگر نيز بر اساس همين چاپ صقر در نجف و سپس بارها در لبنان، ايران و مصر به چاپ رسيد.

مآخذ

ابن ابى الحديد، عبد الحميد، شرح نهج البلاغة، به كوشش محمد ابو الفضل ابراهيم، قاهره، 1378-1384 ق

ابن اثير، الكامل؛ابن جوزى، عبد الرحمن، المنتظم، حيدر آباد، دكن، 1358 ق

ابن حجر عسقلانى، احمد، لسان الميزان، حيدر آباد دكن، 1329-1331 ق

ابن حزم، على، جمهرة انساب العرب، بيروت، 1403 ق/1983 م

ابن خلدون، العبر؛ابن خلكان، وفيات؛ابن شاكر كتبى، محمد، عيون التواريخ، نسخه خطى كتابخانه احمد ثالث استانبول، شم 2922

ابن صوفى، على، المجدى، به كوشش احمد مهدوى دامغانى، قم، 1409 ق/1989 م

ابن طاووس، احمد، بناء المقالة الفاطمية، به كوشش على عدنانى، قم، 1411 ق

ابن طقطقى، محمد، الفخرى، بيروت، 1400 ق/1980 م

ابن ظافر، على، بدائع البدائه، به كوشش محمد ابوالفضل ابراهيم، قاهره، 1970 م

ابن عنبه، احمد، عمدة الطالب، به كوشش محمد حسن آل طالقانى، نجف، 1380 ق/1961 م

ابن قيسرانى، محمد، الجمع بين رجال الصحيحين، حيدر آباد دكن، 1323 ق

ابن نديم، الفهرست؛ابن واصل، محمد، تجريد الاغانى، به كوشش طه حسين و ابراهيم ابيارى، قاهره، 1374 ق/1955 م

ابو حيان توحيدى، على، اخلاق الوزيرين (مثالب الوزيرين) ، به كوشش محمد بن تاويت طنجى، دمشق، 1385 ق/1965 م

ابو طالب هارونى، يحيى، امالى (تيسير المطالب) ، به كوشش يحيى عبد الكريم فضيل، بيروت، 1395 ق/1975 م

ابو الفداء، المختصر فى اخبار البشر، بيروت، دار المعرفة؛ابو الفرج اصفهانى، ادب الغرباء، به كوشش صلاح الدين منجد، بيروت، 1972 م

همو، الاغانى، بيروت، 1383 ق/1963 م

همو، مقاتل الطالبيين، به كوشش احمد صقر، قاهره، 1368 ق/1949 م

ابو نعيم اصفهانى، احمد، ذكر اخبار اصبهان، به كوشش س. ددرينگ، ليدن، 1934 م

اصطخرى، ابراهيم، مسالك و ممالك، به كوشش ايرج افشار، تهران، 1368 ش

اصمعى، محمد، عبد الجواد، ابو الفرج الاصفهانى و كتابه الاغانى، قاهره، 1370 ق/1951 م

امين، احمد، ظهر الاسلام، قاهره، 1364 ق/1945 م

بلاشر، رژيس، تاريخ ادبيات عرب، ترجمه آذرتاش آذرنوش، تهران، 1363 ق

بيهقى، على، تاريخ بيهق، به كوشش احمد بهمنيار، تهران، 1317 ش

همو، لباب الانساب، به كوشش مهدى رجائى، قم، 1410 ق

تنوخى، محسن، الفرج بعد الشدة، به كوشش عبود شالجى، بيروت، 1398 ق/1978 م

همو، نشوار المحاضرة، به كوشش عبود شالجى، بيروت، 1392 ق/1972 م

ثعالبى، عبد الملك، يتيمة الدهر، به كوشش محمد محيى الدين عبد الحميد، بيروت، دار الفكر؛ جبرى، شفيق، دراسة الاغانى، دمشق، 1370 ق/1951 م

خطيب بغدادى، احمد، تاريخ بغداد، قاهره، 1349 ق

خلف الله، محمد احمد، صاحب الاغانى، قاهره، 1968 م

خوانسارى، محمد باقر، روضات الجنات، قم، 1392 ق

ذهبى، محمد، سير اعلام النبلاء، به كوشش شعيب ارنؤوط و اكرم بوشى، بيروت، 1404 ق/1984 م

همو، ميزان الاعتدال، به كوشش على محمد بجاوى، بيروت، 1382 ق/1963 م

زبيدى، محمد، طبقات النحويين و اللغويين، به كوشش محمد ابو الفضل ابراهيم، قاهره، 1373 ق/1954 م

زيدان، جرجى، تاريخ آداب اللغة العربية، به كوشش شوقى ضيف، قاهره، 1957 م

سامرائى، يونس احمد، مقدمه بر الاماء الشواعر ابو الفرج اصفهانى، بيروت، 1406 ق/1986 م

شالجى، عبود، مقدمه بر الفرج بعد الشدة (نك: هم، تنوخى) ؛شكعه، مصطفى، مناهج التأليف عند العلماء العرب، بيروت، 1982 م

طاش كوپرى زاده، احمد، مفتاح السعادة، بيروت، 1405 ق/1985 م

طوسى، محمد، الفهرست، به كوشش محمد صادق آل بحر العلوم، نجف، 1380 ق/1960 م

عبد الجليل، ج. م. ، تاريخ ادبيات عرب، ترجمه آذرتاش آذرنوش، تهران، 1363 ش

عواد، كوركيس، مقدمه بر الديارات شابشتى، بيروت، 1406 ق/1986 م

قفطى، على، انباه الرواة، به كوشش محمد ابو الفضل ابراهيم، قاهره، 1371 ق/1952 م

مبارك، زكى، حب ابن ابى ربيعة و شعره، بيروت، 1971 م

همو، النثر الفنى فى القرن الرابع، بيروت، 1352 ق/1934 م

محلّى، حميد الدين، «من كتاب الحدائق الوردية» ، اخبار ائمة الزيدية، به كوشش ويلفرد مادلونگ، بيروت، 1987 م

مرعشى، خطى؛مفيد، محمد، الارشاد، نجف، 1962 م

مقرى، احمد، نفح الطيب، به كوشش احسان عباس، بيروت، 1388 ق/1968 م

منجد، صلاح الدين، مقدمه بر ادب الغرباء (نك: هم، ابو الفرج) ؛نامه دانشوران ناصرى، قم، دار الفكر، 1379 ق

نجاشى، احمد، رجال، به كوشش موسى شبيرى زنجانى، قم، 1407 ق

ابن اسحاق

برگرفته از سايت تخصصي تاريخ اسلام tarikheslam.com

محمد بن اسحاق بن يسار بن خيار مطلبى حدود سال 85 هجرى در مدينه متولد شد. جدّ او از موالى قيس بن مخرمة بن مطلّب است. از پدر وى اطلاعى در دست نيست. ولى جدّ او يسار از كسانى است كه در سال دوازدهم هجرت در عين التمر عراق اسير شده، به مدينه آورده شدند.

محمد بن اسحاق جوانى خود را در مدينه گذراند و برخى از صحابه رسول خدا را هم درك كرد.

اولين سفر وى در سال 115 به اسكندريه مصر بود. وى در اين سفر از كسانى روايت شنيد كه به سماع از ايشان منحصر است. آنگاه به مدينه بازگشت اما به خاطر اتهاماتى كه به وى زده شد و همچنين مخالفت افراد مشهورى چون مالك بن انس و هشام بن عروه، مدينه را ترك كرده به عراق رفت. ابن اسحاق به شهرهاى رى، جزيره، حيره و كوفه سفر كرد و سرانجام در بغداد رحل اقامت افكند. سفر او به عراق در ابتداى خلافت عباسيان و زمانى بود كه منصور در حيره به سر مى‏برد و كتاب مغازى را تأليف كرده به او يا فرزندش مهدى عباسى تقديم كرد.

مهاجرت وى از مدينه به عراق، دانش سيره را كه در مدينه نشأت گرفت به مهمترين نقاط عالم اسلام يعنى عراق انتقال داد.

ابن اسحاق از امامان چهارم، پنجم و ششم شيعيان هم روايت كرده است و در مجالس آنان شركت نموده لذا رجال شناسان اماميه او را در شمار اصحاب اين ائمه عليهم السلام آورده‏اند.

بحث وثاقت يا عدم وثاقت ابن اسحاق، يكى از جنجالى‏ترين بحثهاى رجالى در نوع خود است. زمانى كه ابن اسحاق در مدينه بود، به دلايلى كه شايد رقابت از آن جمله بوده، با دو تن از فقيهان و محدثان مدينه يكى مالك بن انس، ابن اسحاق گفت: انا بيطار علم مالك. الكامل فى ضعفاء الرجال، ج 6، ص 106 مالك نيز مى‏گفت: ابن اسحاق دجال من الدجاجلة. و ديگرى هشام بن عروه‏دليل اختلافش با هشام آن بود كه روايتى از زن او نقل كرده بود و به همين دليل هشام سخت خشمگين بود كه چگونه با زن وى ديدار كرده كه از وى حديث نقل مى‏كند؟درگير شد. به همين دليل متهم به انواع تهمتها از جمله تشيع و قدرى بودن شد. تاريخ يحيى بن معين، ج 1، ص 247. گفته شده كه به دليل اعتقادش به قدر، در نزد حاكم حد خورده است. الكامل فى ضعفاء الرجال، ج 6، ص 106 به دنبال آن، كتب رجالى، پيرامون او نقلهاى گوناگون و قضاوتهاى مختلفى را آوردند.

ابن حبان در الثقات و ابن سيد الناس، نك: عيون الاثر، ج 1، صص 67-54  سخت از او دفاع كرده‏اند.

بايد گفت اتهام تشيع او به معناى مصطلح امروزى درست نيست و به احتمال به جهت نقل برخى از فضايل-كه تعدادى از آنها از جمله «روايت انذار عشيره» توسط ابن هشام در سيره موجود حذف شده است، اما طبرى آن را از طريق ابن اسحاق آورده- متهم به تشيع شده است. اين تنها مى‏تواند به معناى دوستى اهل بيت (ع) باشد، چيزى كه به هيچ روى مورد رضايت مذهب عثمانى حاكم بر مدينه و شام نبوده است.

انكار نمى‏توان كرد كه ابن اسحاق بسيارى از فضائل امام على (ع) را در سيره آورده است. بسيارى ديگر، او را تنها در نقل اخبار موثق دانسته‏اند نه در حلال و حرام. تذكرة الحفاظ، ج 1، ص 173؛تاريخ يحيى بن معين، ج 1، صص 60، 225 اين قبيل اظهار نظر، تسامح سلف را در نقلهاى تاريخى نشان مى‏دهد. طبرى كه بخش فراوانى از اخبار سيره و حتى بعد از آن را از آثار ابن اسحاق گرفته وى را ستايش كرده و موثق دانسته است. المنتخب من ذيل المذيل، ص 654 در برابر، ابن نديم كه گرايشهاى شيعى او كاملا روشن است، به سختى به ابن اسحاق تاخته و اتهامات چندى از قبيل: تأثير پذيرى او از يهود، تضعيف او توسط اهل حديث، نك: الكامل فى ضعفاء الرجال، ج 6، ص 103. دليل تضعيف مورخان از سوى اهل حديث همين است كه آنها پايبند به اصول آنها در نقل روايات نيستند و روش خاص خود را دارند. طبعا به دليل آن كه كار تاريخى مى‏كنند، نمى‏توانند چندان در چهار چوبه اسناد صحيح باقى بمانند. ساختن اشعار و قرار دادن آنها در سيره و حتى اتهام اخلاقى را به وى نسبت داده است. الفهرست، ص 102 زهرى كه از استادان ابن اسحاق است در ستايش او مى‏گفت: تا وقتى كه اين احول-يعنى ابن اسحاق-در اين ديار است، دانش باقى است. الكامل فى ضعفاء الرجال، ج 6، ص 105 و شعبه مى‏گفت:اگر من قدرت داشتم، ابن اسحاق را بر تمام محدثان حاكم مى‏كردم. الكامل فى ضعفاء الرجال، ج 6، ص 107.

سيره ابن هشام

«زندگانی محمد (ص)، پيامبر اسلام» نخستين كتابی است كه درباره زندگی پيامبر نگاشته شده است و در قرن‌های متمادی و ادوار مختلف مورد اعتماد شيعه و سنی بوده و از نظر قدمت تاريخی (اصل آن كه از محمد بن اسحاق است) از تمام كتاب‌های سيره كه تاكنون به دست ما رسيده قديم‌تر است.

اين كتاب كه به «سيره ابن هشام» معروف است، همان كتاب سيره محمد بن اسحاق مدنی است كه عبدالملك بن هشام حميری آن را جمع‌آوری و تهذيب كرده است و چنانچه در آغاز كتاب تذكر می‌دهد به غير از برخی از مطالب آن كه دخالتی در زندگی رسول خدا يا اجداد آن بزرگوار نداشته، بقيه مطالب را در كتاب آورده است و در بسياری از موارد به دنبال گفته ابن اسحاق، خود او نيز تذاكراتی داده و در رد يا اثبات گفته او مطالبی بيان داشته است.

 كتاب «السيرة النبوية» تأليف عبد الملك بن هشام معافرى مصرى كه به سيره ابن هشام شهرت يافته است؛يكى از دو منبعى است كه در سيره و مغازى پيامبر گرامى اسلام از اعتبار و شهرت زيادى برخوردار است. از آنجا كه سيره ابن هشام در واقع سيره ابن اسحاق است كه آن را تهذيب و تلخيص كرده، لازم است ابتدا درباره سيره ابن اسحاق مطالبى بيان شود و آنگاه به سيره ابن هشام بپردازيم.

سيره ابن اسحاق‏

سيره ابن اسحاق كه نام آن «كتاب المبتدأ و المبعث و المغازى» است از نخستين آثار جامعى است كه تا اواسط قرن دوم در اين موضوع نوشته شده است. محمد بن اسحاق بن يسار المطلبى (م 150) روايات و اخبارى را كه در زمان خويش يعنى آخر قرن اول و اوايل قرن دوم هجرى در موطن اصلى‏اش مدينه از زبان اشخاص آگاه و موثق كه عده ايشان از صد نفر مى‏گذرد، بگوش خود شنيده و جمع‏آورى كرده، در طى سفرهاى دور و درازش به مصر و كوفه و جزيره و رى و بغداد به شاگردانى كه عده ايشان نيز بر صد تن بالغ است املاء كرده است.

اخبارى كه از محمد بن اسحاق در كتابها و مجموعه‏هاى حديث و تاريخ-از زبان راويان او-نقل شده است تنها به حيات پيامبر اكرم صلى اللّه عليه و آله و سلّم اختصاص ندارد بلكه شامل اخبار مربوط به شبه جزيره عربى قبل از ظهور اسلام و تاريخ تازيان در آن زمان و اخبار مربوط به وقايع زمان خلفاى اولين و هم روايات مربوط به اخبار و سنن است.

گويا تدوين نخستين كتاب ابن اسحاق به خواهش منصور عباسى صورت گرفته است. اما پس از تأليف كتاب، خليفه آن را طولانى يافت و از مؤلف خواست آن را مختصر كند. ابن اسحاق كتاب بزرگ خود را در خزانه خليفه عباسى نهاد و نسخه‏اى از آن را كه بر كاغذ نوشته بود به شاگردش سلمة بن فضل سپرد. خطيب بغدادى كه اين روايت را نقل كرده در اين مورد به جاى منصور از فرزندش مهدى نام برده است كه درست نيست.

اصل كتاب ابن اسحاق به صورتى كه خود تدوين كرده بود امروزه در دست نيست اما چند روايت كامل و ناقص از آن موجود است كه مفصل ترين آنها سيره ابن هشام است. ابن هشام از طريق زياد بن عبد اللّه بكائى روايت و آن را تهذيب و تلخيص كرده است. روايت ديگر از سيره ابن اسحاق در تاريخ طبرى است. طبرى در تاريخ خود اقوال ابن اسحاق درباره آغاز آفرينش و وقايع تاريخى تا سال 54 هجرى را نقل و از آنها استفاده كرده است. وى در گزارش‏هاى خود از طريق محمد بن حميد رازى (م 248) به راوى بلافصل ابن اسحاق يعنى سلمة بن فضل ابرش كه از همتايان بكّائى است استناد مى‏كند.

ديگر رواياتى كه از ابن اسحاق مانده است از يونس بن بكير بن واصل شيبانى (م 199) و محمد بن سلمة بن عبد اللّه باهلى است كه قطعاتى از آنها در كتابخانه فأس و بخشى ديگر در شهر رباط و قسمتى در ظاهريه دمشق به دست آمده است. مغازى ابن اسحاق در روايات يونس كه فقط پنج جزء باقى مانده آن به كوشش محمد حميد اللّه در 1396 ق با عنوان «سيرة ابن اسحاق» چاپ شده است تقريبا در الفاظ با سيره ابن هشام منطبق است بدون اينكه ترتيب آن را داشته باشد. عنوان كتاب المغازى در تمام اجزاء خطى اين نسخه‏ها تكرار شده است. گفته مى‏شود بخشى ديگر از كتاب ابن اسحاق كه شايد «كتاب المبتدأ» باشد در وين موجود است.

بخشهاى سيره ابن اسحاق‏

سيره ابن اسحاق در اصل شامل سه قسمت بوده است:

قسمت اول «كتاب المبتدأ» يا تاريخ عصر جاهليت، كه خود به چهار فصل منقسم مى‏شده است؛فصل اول درباره آغاز خلقت از آفرينش جهان تا دوران حضرت عيسى. اين فصل بيش از همه مورد بى توجهى ابن هشام قرار گرفته است. فصل دوم شامل تاريخ يمن در دوره‏هاى جاهلى بوده است. اين فصل را مى‏توان از طبرى نيز تكميل كرد. مطالعه و بررسى قرآن باعث شده است كه تاريخ يمن مورد توجه قرار گيرد. فصل سوم اختصاص به قبايل عرب و آئين‏هاى آنان داشته است. فصل چهارم ويژه نياكان بلا فصل رسول خدا و ديانت‏هاى مكه بوده است. در سيره ابن هشام از كتاب المبتدأ به جز فصل اخير، قسمت‏هاى ديگر نيامده است.

قسمت دوم «كتاب المبعث» است كه شامل زندگى پيامبر اسلام در مكه تا هجرت به مدينه است. در اين بخش-بر خلاف ديگر قسمت‏ها-سندها زياد مى‏شود. در اين قسمت مجموعه‏هايى از چند فهرست كه شامل نام نخستين مؤمنان، مهاجران به حبشه و... وجود دارد.

قسمت سوم «كتاب المغازى» است كه مهم‏ترين و مستندترين بخش موجود سيره است. در اين قسمت گزارش مفصل جنگها تا سقيفه بنى ساعده آمده است. بناى اصلى اين كتاب، نقل سندها هنگام روايت است و مانند «كتاب المبعث» استناد ابن اسحاق به استادان برجسته مدنى‏اش چون زهرى، عاصم بن عمر و عبد اللّه بن ابى بكر بيشتر است. علاوه بر روايات اينها، مؤلف از همه صاحبان اطلاع و از فرزندان و نزديكان كسانى كه در حوادث دوران رسالت حضور داشته‏اند كسب خبر كرده است. به نظر مى‏رسد او از راويان غير مسلمان (يهودى، مسيحى و ايرانى) نيز روايت كرده است. ابن نديم اين مطلب را درباره او ذكر كرده و مى‏گويد: وى در نوشته‏هاى خود يهود و نصارا را صاحب علوم پيشين خوانده است. همچنين به گفته او اشخاصى شعرهايى مى‏گفتند و از ابن اسحاق مى‏خواستند آنها را در كتاب خود بگنجاند.

روش ابن اسحاق در كتابش يكسان نيست. در پاره‏اى از وقايع، نخست يك خلاصه مى‏آورد و سپس يك روايت اجتماعى-كه از اقوال استادان درجه اول خود تلفيق كرده است-نقل مى‏كند؛سپس به نقل روايات منفرد از روايات ديگر مى‏پردازد. نمونه اين مطلب را در غزوه‏هاى بدر و ذى قرد مى‏توان ديد. گاه تاريخ يك حادثه را با روايات منفرد شروع و ختم مى‏كند مانند آمدن جعفر عليه السّلام از حبشه و جنگ موته. و گاه بدون مقدمه روايتى تلفيقى را نقل مى‏كند مانند غزوه‏هاى احد و خندق.

ابن اسحاق در عصرى به تدوين سيره دست زد كه پس از صد سال جلوگيرى از نقل و كتابت حديث، شور و شوق زيادى براى حفظ همه منقولات وجود داشت و هنوز عصر بررسى و تحقيق شروع نشده بود. مشكل مضاعف در عصر اوليه تدوين، حضور فراوان قصه‏گويان در ميان راويان تاريخ و حديث است كه سيره ابن اسحاق نيز از روايت چنين افرادى خالى نيست.

در پايان، اين گفته يونس بن بكير نيز قابل توجه است كه گفته است: همه گفته‏هاى ابن اسحاق مسند است و آنچه سند ندارد گزارش‏هايى است كه براى او قرائت شده است.

سيره ابن هشام‏

اما كتاب «السيرة النبويه» تأليف ابو محمد عبد الملك بن هشام معافرى حميرى نحوى (م 218) است. ماده اصلى اين كتاب، مغازى ابن اسحاق است كه ابن هشام آن را تهذيب و تلخيص كرده است. البته بكائى كه راوى ابن اسحاق بوده هم مطالبى را حذف كرده است ولى جزئيات آن را نمى‏دانيم و تنها اصل مطلب را از سخن ابن هشام استفاده مى‏كنيم.

اينكه ابن هشام چه بر سر سيره ابن اسحاق آورده مطلبى است كه خود وى در مقدمه كتاب بيان كرده و موارد حذف را اينگونه شمارش كرده است:

1-حذف كتاب المبتدأ در تاريخ انبياء و اختصار مباحث مربوط به آباء و اجداء پيامبر و اخبار جاهليت.

2-حذف آنچه در آن يادى از پيامبر نشده و چيزى از قرآن در آن باره نازل نگشته و ارتباط و تأثيرى در مطالب كتاب سيره ندارد.

3-اشعارى كه ابن اسحاق آورده و آشنايان و عالمان به شعر آنها را درست نمى‏دانند.

4-مطالبى كه نقل آنها شنيع است و خاطر برخى را مى‏آزارد.

5-چيزهايى كه زياد بن عبد اللّه بكائى (م 183) براى ابن هشام روايت نكرده است (بكائى دو بار تمامى سيره را نزد ابن اسحاق خوانده است).

از نكات بالا نكته چهارم تا حدى مهم است. بكائى ممكن است روايتى از سيره را از خود ابن اسحاق شنيده باشد كه ابن اسحاق به دلايلى آن را در سيره نياورده است. به علاوه ممكن است بكائى به دلائلى از نقل برخى اخبار سر باز زده باشد. بنابراين هر دو مى‏تواند عاملى در حذف برخى نقل‏ها باشد كه طبعا ارتباطى به ابن هشام ندارد.

بخش عمده حذفيات ابن هشام از كتاب «مبتدأ» بوده كه بسيارى از آن را طبرى در تاريخ انبيا آورده است و بخش مهمى از آنها كه مربوط به اخبار مكه قديم بوده ازرقى در كتابش نقل كرده است. در بخش سيره رسول خدا حذفى‏ها اندك است و مواردى چون اسارت عباس در جنگ بدر-كه براى حاكمان عباسى نگران كننده بوده و ابن هشام حذف كرده-در تاريخ طبرى آمده است.

گر چه ابن هشام مطالبى از سيره را حذف كرده ليكن مطالب ديگرى بر آن افزوده است و جاى خوشبختى است كه موارد ابن هشام با نام او قيد شده و به خوبى با مطالب ابن اسحاق قابل تمييز است.

درباره جزئيات موارد حذفى اختلاف نظر است. گاه به مطالبى كه در تاريخ طبرى از ابن اسحاق نقل شده استدلال مى‏شود ولى بايد گفت آن نقل‏ها از طريق بكائى-مروى عنه ابن هشام-نيست بلكه از يونس بن بكير است. گاه گفته مى‏شود ابن هشام مواردى را كه در سيره ابن اسحاق منطبق با گرايش شيعى بوده حذف كرده بلكه عكس اين مطلب صادق است زيرا آنچه را ابن اسحاق درباره امير مؤمنان غفلت كرده، ابن هشام به روايت خود آورده است. اين موارد گر چه اندك است ولى حرّيت ابن هشام را مى‏رساند و در عين حال دليل بر تشيع او هم نيست.

شرح‏ها و ترجمه‏هاى سيره ابن هشام‏

در سده‏هاى بعدى شرح‏ها و ترجمه‏هايى بر كتاب سيره ابن هشام نوشته شده است. كتاب الروض الانف از عبد الرحمن سهيلى (508-581) شرحى است مبسوط بر سيره ابن هشام كه هدفش شرح لغات نأموس، جملات دشوار، شرح نسب‏هاى مشكل و تكميل مواردى است كه ناقص مانده است. اين كتاب به تصحيح عبد الرحمن وكيل در مصر چاپ و در سال 1412 در بيروت افست شد.

ابوذر بن محمد خشنى (533-604) نيز شرحى در يك مجلد بر سيره ابن هشام نوشت كه به توضيح اشعار و لغات آن پرداخته است.

برهان الدين ابراهيم بن مرحل شافعى در 611 سيره ابن هشام را مختصر كرد و آن را «الذخيرة فى مختصر السيره» ناميد.

ابو محمد عبد العزيز دميرى (م 694) آن را به نظم درآورد.

رفيع الدين اسحاق بن محمد همدانى (م 623) آن را به فارسى برگردانيد و شرف الدين محمد بن عبد الله بن عمر آن ترجمه را خلاصه كرد. اين ترجمه با مقدمه مفصل مهدوى-قمى نژاد چاپ شده است.

چاپ تحقيق شده سيره ابن هشام توسط سه نفر (السقا-الابيارى-شلبى) در چهار جلد به سال 1955 در قاهره منتشر شد. سيد هاشم رسولي محلاتي اين اثر را به فارسي ترجمه كرده است.

سرانجام شمر بن ذي الجوشن

شمر بن ذی‌الجوشن، این جانی شماره یک حادثه کربلا، در رأس لیست سیاه مختار بود، باید به هر قیمتی این جنایتکار دستگیر و مجازات می‌شد. وی پس از واقعه جنگ شورشیان کوفه با مختار که فرماندهی چند گروه را به عهده داشت، متواری شد.
*سوابق و پرونده سیاه «شمر»
 
شمر بن ذی‌الجوشن از سران و شجاعان مردم کوفه بود، وی در زمان علی(ع) جزو شیعیان و طرفداران حضرتش به شمار می‌آمد، او در جنگ صفین از افراد تحت فرمان امیرمؤمنان بود و در جنگ با معاویه شرکت داشت و شجاعی از خود نشان داد، وی در یکی از روزهای جنگ صفین، که آتش جنگ سخت زبانه می‌کشید، وارد میدان شد و مبارز طلبید، از میان لشکریان معاویه مردی به نام «ادهم بن محرز» به مقابله با او شتافت و به هم حمله‌ور شدند، ادهم، شمشیری محکم بر شمر فرود آورد که به شدت او را مجروح کرد و شمر نیز شمشیری بر رقیب خود فرود آورد که چندان اثر نکرد، شمر به لشکر برگشت و به شدت تشنه بود، کمی آب خورد و مجدداً به میدان رفت و در حالی‌که رجز می‌خواند، رقیب را به مبارزه طلبید، وی به مقابل «ادهم» آمد و او را خوب می‌شناخت و در حالی‌که او نیز بدون ترس در مقابل او ایستاده بود، شمر با نیزه ضربتی بر او فرود آورد که او را از اسب بر زمین افکند و شمر با شادی فریاد زد: این ضربت، به جای آن ضربتی که بر من زدی و به لشکرگاه برگشت.
 
اما شمر هم همانند بسیاری از مردم کوفه، در راه خود استوار نماند و بعدها به خاطر روح نفاقی که در او بود، به جرگه دشمنان درآمد و از حامیان سرسخت حکومت اموی شد، کتاب «ماهیت قیام مختار» نوشته حجت‌الاسلام سید ابوفاضل رضوی درباره جرم‌های شمر و نحوه کشته شدن او توسط مختار چنین می‌نویسد:
 
* جُرم‌هایی که شمر مرتکب شد
 
-شمر، در جریان شهادت مسلم بن عقیل در کوفه، نقش مهمی داشت.
 
-هنگامی که عمر سعد از کربلا نامه‌ای مسالمت‌آمیز برای ابن‌ زیاد نوشت که کار به جنگ نکشد، شمر در جلسه ابن ‌زیاد بود، گفت: حسین هرگز تسلیم نمی‌شود و جز جنگ راهی باقی نمانده و ابن ‌زیاد را تشویق در جنگ با امام حسین کرد.
 
-شمر نامه‌ای از ابن‌ زیاد گرفت و در رأس گروهی مسلح، وارد کربلا شد و مأمور بود اگر عمر سعد با امام حسین(ع) نجنگد او را عزل و خود فرماندهی کل نیروها را به عهده بگیرد.
 
-شمر به محض ورود به کربلا، در روز تاسوعا عمر سعد را تهدید کرد که در کار امام حسین(ع) مسامحه نکند و بین او و عمر سعد مشاجره لفظی تندی پیش آمد.
 
-شمر در فاجعه کربلا، به دستور عمر سعد، فرماندهی سپاه چپ لشکر کفر و شام را به عهده داشت.
 
-روز عاشورا هنگامی که امام حسین(ع)‌، تمام یارانش به شهادت رسیده بودند و حضرت پس از جنگ نمایانی که با دشمن کرد، به شدت مجروح شد، به طوری که دیگر توان حمله نداشت، شمر از این فرصت استفاده کرد و با 12 ‌نفر از اوباشان لشکر به طرف خیمه‌گاه امام حسین(ع) حمله‌ور شد و امام خطاب به آنان، این جمله معروف را فرمود: که «اگر دین ندارید و از قیامت نمی‌ترسید (لااقل) آزادمرد باشید»! چرا به طرف زن و بچه‌هایم حمله می‌کنید.
 
-بزرگترین جنایات و گناه شمر این بود که در آخرین لحظات عمر امام حسین، شمر سر امام را از بدن او جدا کرد.
 
*ماجرای تعقیب شمر و کشته شدن او
 
شمر توانست از معرکه کوفه، جان سالمی به در برد و از شهر کوفه خارج شود، مختار غلامی به نام «زربی» داشت، این شخص ظاهراً ایرانی ‌الاصل و از هواداران اهل‌بیت(ع)  و از شیعیان بود، وی جوانی زیرک و باهوش بود. مختار، زربی را همراه گروهی که حدود 10 نفر می‌شدند، مأمور پیدا کردن شمر کرد.
 
مسلم بن عبدالله ضبابی می‌گوید: من نیز جزو فراریان، همراه شمر، از کوفه متواری شدم و زربی همچنان به دنبال ما بود تا از کوفه خارج شدیم و اسب‌های ما لاغر و ناتوان بودند، ولی اسب زربی چابک و زیرک بود. بالاخره خود را به ما رساند، هنگامی که او نزدیک ما شد، شمر به ما گفت: شما از من دور شوید، شاید منظور این غلام کسی جز من نباشد.
 
ما اسب‌هایمان را تاختیم و دور شدیم و زربی به قصد جان شمر به سوی او تاخت، شمر با تاکتیکی خاص او را به دنبال خود کشاند تا او از یارانش جدا شد. شمر، هنگامی که زربی را تنها یافت به او حمله برد و ضربتی محکم بر پشتش وارد کرد که پشتش شکست و زربی به شهادت رسید و به این ترتیب، شمر از مهلکه جان سالم به در برد، خبر ناکام ماندن مأموریت، زربی به مختار رسید. مختار با ناراحتی گفت: بیچاره زربی، اگر با من مشورت کرده بود، به او توصیه می‌کردم که تنها به دنبال «ابوالسالغه» (مقصودش شمر بود) نرود.
 
مسلم ضبابی گوید: ما و شمر توانستیم، خودمان را به محلی به نام «ساتیدما» برسانیم و بعد از کمی استراحت، رفتیم تا به نزدیک دهکده‌ای به نام «کلتانیه» رسیدیم، کنار ساحل رودخانه‌ای که نزدیک تپه‌ای بود، پیاده شدیم، شمر فردی از اهالی همان روستا را گرفت و با تهدید گفت: نامه‌ای دارم و باید آن را به سرعت به بصره به نزد مصعب بن زبیر ببری.
 
گویا آن روستایی قبول نمی‌کرد، شمر او را کتک زد و او هم از ترس جانش، این مأموریت را پذیرفت و نامه را گرفت و برای مقدمات سفر، به همان دهکده رفت و این دهکده چند خانه بیشتر نداشت و بعد معلوم شد که ابوعمره، رییس پلیس مختار، با گروهی مسلح در آنجا مستقر شده‌اند و در آن محل پاسگاهی جهت کنترل راه کوفه به بصره قرار داده‌اند، مخصوصاً به خاطر اینکه فراریان کوفی از این راه خود را به بصره می‌رسانند و تحت حمایت مصعب بن زبیر که استاندار عبدالله زبیر در آن‌جا بود، قرار می‌گرفتند.
 
آن روستایی در بین راه به یک هم روستایی خود برخورد کرد و ماجرای کتک خوردن خود از دست شمر را برای وی تعریف کرد، در همان حال که این 2 روستایی با هم صحبت می‌کردند، یکی از افراد گروه ابوعمره، از صحبت آنان متوجه شد که این روستایی، حامل نامه‌ای از شمر برای مصعب بن زبیر است و قصد بصره را دارد، این مأمور باهوش، آدرس دقیق محل ملاقات شمر و آن روستایی را از او تحقیق کرد و معلوم شد از آن‌‌جا تا محلی که شمر در آن‌جا بود حدود 3 فرسخ راه است. این مأمور، جریان را به ابوعمره گزارش داد و ابوعمره، بلافاصله با گروه مسلح خود، به سوی محل استقرار و اختفا شمر، حرکت کردند.
 
شیخ طوسی در کتاب «امالی» خود درباره اعدام شمر توسط مختار چنین نوشته است: «... ابوعمره با گروهی به تعقیب شمر رفتند و طی یک درگیری مسلحانه او را زخمی کردند و سپس به اسارت درآمد، او را به نزد مختار آوردند، مختار دستور داد او را گردن زدند و جسد او را در دیگ روغن جوشیده افکندند و یکی از اطرافیان مختار، سر شمر را با پای خود لگدکوب کرد.

استاد مهدوي دامغاني

محمود مهدوي دامغاني

او در فروردين 1315 خورشيدي در شهر مشهد متولد شد. از سن 5 تا 7 سالگي را در محضر بانوي دين باور معصومه ‏حديدي عرب به آموزش قرآن مجيد و صد كلمه سرور آزادگان، حضرت امير (ع) گذراند. دوره هاي دبستان و دبيرستان در مشهد سپري كرد و پس ‏از آن براي ادامه تحصيل به تهران آمد. و در رشته زبان و ادب فارسي به ادامه تحصيل پرداخت.

او از سال 1335 تا ،1346 دوره هاي كارشناسي و ‏دكتراي زبان و ادبيات فارسي را در دانشكده ادبيات دانشگاه تهران گذراند و از اعاظم ادب آن زمان، همچون استادان همايي و فروزانفر و ديگران كسب ‏فيض كرد.

پس از پايان تحصيلات به مشهد بازگشت و از سال 1346 تا 1361 خورشيدي به عنوان استاديار و دانشيار در دانشكده هاي الهيات، ‏ادبيات و علوم دانشگاه فردوسي مشهد به تدريس و نگارش مقالات ديني و ادبي در مجله هاي مكتب اسلام، آستان قدس رضوي، الهيات و ‏معارف اسلامي و يادنامه هاي بزرگاني چون بيهقي، سرگرم بود و سرانجام در آبان 1361 به تشخيص برخي از گردانندگان دانشگاه مشهد، با ‏تنزل رتبه و مرتبه، بازنشسته شد.

ترجمه كتاب «مغازي» - تاريخ جنگهاي پيامبر (ص)، جلد 2- استاد مهدوي دامغاني ،در دوره دوم كتاب سال جمهوري اسلامي از طرف وزارت فرهنگ و ارشاد به عنوان كتاب سال برگزيده شد.
والدين و انساب

محمود مهدوي دامغاني، فرزند مرحوم آيت الله حاج شيخ محمدكاظم مهدوي دامغاني طاب ثراه، است. . وي اشاره به اين نكته را بايسته ‏مي داند كه مراقبت هاي ويژه پدر روان شاد و بزرگوار و برادران فرهيخته اش، استاد دكتر احمد و مرحوم آيت الله حاج شيخ محمدرضا در ساختار ‏ذهني او و پديد آوردن ترجمه ها و گزينش كتاب هايي كه ترجمه كرده است بسيار ثمربخش بوده است.‏
تحصيلات رسمي و حرفه اي

يادگيري معارف ديني و قرآن كريم از 5 سالگي را در محضر بانوي دين باور معصومه حديدي عرب و صد كلمه سرور آزادگان، حضرت امير (ع) ‏گذراند. ـ پايان تحصيلات متوسطه در دبيرستان فردوسي مشهد در سال 1335 ـ دريافت كارشناسي ادبيات فارسي از دانشگاه تهران ـ دريافت ‏دكتراي زبان و ادبيات فارسي از دانشكده ادبيات دانشگاه تهران 1346ـ
فعاليتهاي ضمن تحصيل

دكتر دامغاني در ضمن تحصيل در مقطع دكتري دبير دبيرستانهاي تهران بود.
استادان و مربيان

دكتر دامغاني در يادداشتي كه به مناسبت انتخاب شايسته اش براي كتاب سال نوشته بود، بيش از هر چيز نام و ياد استادان گرانقدر ‏خويش را زنده نگاه داشته و از برادر فرزانه و فاضلش استاد احمد مهدوي دامغاني كه در آمريكا به تدريس زبان و ادب فارسي مشغول است به ‏نيكي ياد كرده و به ما درس زندگي آموخته است: «براي استادان گرانقدري كه سرخيل ادب شمرده مي شده اند همچون روانشادان جلال الدين ‏همايي، محمدتقي مدرس رضوي، بديع الزمان فروزانفر، دكتر ذبيح الله صفا و ديگر كسان كه بر اين بنده حق تعليم دارند از پيشگاه خدا طلب ‏آمرزش و فزوني رتبت و علو منزلت مسألت نمايم و خداي چشم مرا بر دوام نخل پربار استاد دكتر احمد مهدوي دامغاني روشن بداراد.»
فعاليتهاي آموزشي

دامغاني از سال 1346 تا 1361 خورشيدي به عنوان استاديار و دانشيار در دانشكده هاي الهيات، ادبيات و علوم دانشگاه فردوسي مشهد به ‏تدريس و نگارش مقالات ديني و ادبي در مجله هاي مكتب اسلام، آستان قدس رضوي، الهيات و معارف اسلامي و يادنامه هاي بزرگاني چون ‏بيهقي، سرگرم بود و سرانجام در آبان 1361 به تشخيص برخي از گردانندگان دانشگاه مشهد، با تنزل رتبه و مرتبه، بازنشسته شد. استاد دامغاني هم اكنون به تدريس متون ادب فارسي و تاريخ اسلامي در دوره هاي كارشناسي ارشد و دكتراي دانشگاه آزاد مشهد مشغول ‏است.‏
ساير فعاليتها و برنامه هاي روزمره

همكاري با دانشنامه جهان اسلام و ترجمه مداخل هاي مختلف متون كهن عرب از ديگر فعاليتهاي ديگر استاد دامغاني در حال حاضر است.‏
جوائز و نشانها

جلدهاي نخست و دوم مغازي واقدي ترجمه استاد دامغاني در دومين دوره انتخاب كتاب سال جمهوري اسلامي ايران از طرف وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامي ، جايزه كتاب سال در راستاي سيره پيامبر (ص) و ‏معصومان (ع) را به وي اهدا كردند.‏
چگونگي عرضه آثار

در فاصله سال هاي 1359 تا 1385 خورشيدي، وي موفق به برگردان متون بسيار ارزنده اي از زبان عربي به زبان فارسي شد. محمود مهدوي ‏دامغاني به اين مختصر محدود نيست كه او يكي از مهم ترين مترجمان متون كهن عربي و كتب معرفت ديني در چند دهه گذشته بوده و حجم ‏آثار ترجمه شده به دست او افزون بر 18 هزار صفحه چاپ شده بوده است.‏ وي هم اكنون به تنظيم مدخل هاي گوناگون دانشنامه جهان اسلام وقت خود را مي گذراند و بيش از 30 مدخل از مداخل آن را آماده ساخته و ‏فزون از 10 مدخل آن تا جلد دهم به زيور طبع آراسته شده است‏ نامبرده سي مقاله در مجلات دانشكدۀالهيات و معارف اسلامي مشهد، نامۀآستان مقدس، مكتب اسلام، و يادنامه هاي شيخ طوسي، ابوالفضل بيهقي، سيبويه، مرحوم استادمطهري و جشن نامه آقاي احمد آرام به رشته تحرير در آورده است.

برخی از آثار او عبارتند از:
- ترجمه دو جلدی مغازی محمدبن واقدی با نام تاریخ جنگ های پیامبر اسلام(ص)
- ترجمه دو جلد از کتاب دلائل النبوه محدث بزرگ احمدبن حسین بیهقی
- ترجمه 10 جلد از کتاب نهایه الارب فی فنون الادب(بخش سیره و تاریخ اسلام تا آغاز حکومت عباسی)
- ترجمه اخبار الاطوال ابوحنیفه دینوری
- ترجمه کتاب الجمل شیخ مفید با نام نبرد جمل
- ترجمه کتاب روضه الواعضین اثر فتال نیشابوری
- ترجمه کتاب شمائل النبی اثر ابوعیسی ترمذی
- ترجمه کتاب المعیار و الموازنه اثر ابوجعفر اسکافی
- ترجمه مباحث اجتماعی و تاریخی شرح ابن ابی الحدید بر نهج البلاغه در 8 جلد
- ترجمه کتاب اخبار مکه ابوالوالید ازرقی
- ترجمه کتاب الوثاق گردآوری دانشمند پاکستانی
- ترجمه کتاب التوابین مقدسی با نام توبه کنندگان
- ترجمه کتاب طبقات محمدبن سعد بن منبع در 8 جلد
- ترجمه کتاب مقتل علی ابن ابی طالب
- ترجمه کتاب الغدیر شیخ محمدرضا فرج الله

دلائل النبوّه نوشته ابوبكر بيهقي

برگرفته از سايت تخصصي تاريخ اسلام

كتاب دلائل النبوة و معرفة احوال صاحب الشريعة نوشته ابو بكر احمد بن حسين بيهقى (م 458)است. دلايل نگارى يكى از گرايش‏هاى خاصى است كه در كار سيره نويسى از قرن چهارم رواج يافت چنين آثارى را اخباريان در برابر شبهاتى كه درباره اثبات نبوت مطرح شده بود پديد آوردند. با آنكه كتابهاى ديگرى با همين نام نوشته شده ليكن كتاب بيهقى از مهمترين و گسترده‏ ترين كتب دلايل به شمار مى‏رود.

اين كتاب در واقع كتابى روايى است و مآخذ آن بيشتر منابع حديثى مانند صحاح سته است. در عين حال مؤلف از كتابهاى مغازى هم بهره گرفته است كه مهمترين آنها مغازى موسى بن عقبه است كه اهميت دلائل النبوه در موضوعات تاريخى حفظ همين كتاب مغازى است چون متن اين كتاب به دست ما نرسيده است. به علاوه روايات مسندى در اين كتاب وجود دارد كه در ديگر منابع نيامده است. حجم زيادى از روايات ابن اسحاق در اين كتاب آمده كه بر اساس آن مى‏توان بخشى از موارد حذف شده از سيره را در روايت ابن هشام به دست آورد.

دقت در اسناد كتاب دلائل مى‏ تواند فقرات مفقود شده بسيارى از آثار آن دوره را روشن كند؛مشروط بر آنكه روشن شود كداميك از افرادى كه در سند ياد شده‏ اند صاحب كتابى در اين زمينه بوده‏اند. چه بسا روايتى از سيره كه نام يعقوب بن سفيان فسوى در آن آمده، بخشى از اولين قسمت كتاب المعرفة و التاريخ باشد كه مفقود شده است.

ترتيب كتاب دلائل به صورت موجود در كتب سيره نيست اما محتواى آن اخبارى است كه به هر صورت مربوط به شخص پيامبر و سيره مى‏شود.

دلايل از ديد بيهقى و ديگران به معنى خاص معجزه است به همين دليل وى در بخش نخست كتاب معجزات انبياى گذشته را آورده و آنگاه به معجزه جاودان پيامبر اسلام اشاره نموده است. ديگر مباحث اين كتاب از اين قرار است: مولد النبى، اخبار پيش از بعثت، تفصيل درباره شمايل رسول خدا، اخلاق و منش آن حضرت، معجزات پس از تولد، اخبار مبعث و... و به طور كلى مؤلف در هر قسمت از كتاب، بر آن است تا معجزات و خوارق عاداتى كه از آن حضرت صادر شده را فهرست كند.

ابوبكر بيهقى‏

 ابو بكر احمد بن حسين، محدث و فقيه شافعى سده پنجم. در 384 در خسروجرد به دنيا آمد. اصل خاندانش از شامگاه نيشابور بود (سمعانى، ج 1، ص 439؛ذهبى، 1388- 1390، ج 3، ص 1132؛صفدى، ج 6، ص 354؛قس ابن اثير، ج 10، ص 58، كه تولد وى را در 387 مى‏داند؛على بيهقى، ص 184). از كودكى به تحصيل علم و حفظ احاديث مبادرت كرد و از پانزده سالگى نزد محمد بن حسين علوى (متوفى 410)به فراگيرى حديث پرداخت. همچنين وى در حديث از شاگردان بزرگ و برجسته حاكم نيشابورى بود، اگر چه گفته‏اند كه در انواع دانشهاى ديگر بر وى برترى داشته است. او از حاكم، بيش از ديگر مشايخ خود نقل خبر كرده است (صريفينى، ص 127؛ ياقوت حموى، ج 1، ص 805؛ذهبى، 1406، ج 18، ص 164؛ همو، 1388-1390، ج 3، ص 1133؛اسنوى، ج 1، ص 98؛ ابن خلّكان، ج 1، ص 75-76؛على بيهقى، ص 183؛ابن عساكر، ص 266؛قس ابن عماد، ج 3، ص 305، كه مى‏نويسد وى از ابى الحسن-محمد بن حسين-علوى بيشتر روايت كرده است).

بيهقى براى فراگيرى علوم و حديث به شهرهاى متعددى در خراسان، عراق، حجاز و جبال سفر كرد (على بيهقى؛ذهبى، 1388-1390، همانجاها؛سبكى، ج 4، ص 8) و از اساتيد بسيارى علم آموخت. شمار شيوخ و اساتيد وى را افزون از صد تن دانسته‏اند كه همگى از بزرگان قرن چهارم و نيمه اول قرن پنجم بودند. فقه را از ابو الفتح ناصر بن حسين عمرى (متوفى 444) و ابو القاسم فورانى، كه خود شاگرد بيهقى در علم حديث بود، فراگرفت (صفدى، همانجا؛سبكى، ج 4، ص 9؛على بيهقى، ص 184).

از ديگر اساتيد و مشايخ او مى‏توان از اينان نام برد: أبو عبد الرحمان سلمى (303-412) ، مؤلف طبقات الصوفيه؛عبد الملك بن أبى عثمان خركوشى نيشابورى (متوفى 407) ، مؤلف شرف النّبى؛سهل بن محمد صعلوكى (متوفى 404) ؛و ابن فورك انصارى اصفهانى (332-406) ، فقيه، مفسّر، اصولى، اديب و نحوى و رجالى مشهور (صريفينى، ص 127- 128؛احمد بيهقى، 1408 ب، مقدمه عامر احمد حيدر، ص 16- 31؛ذهبى، 1388-1390، ج 3، ص 1132، همو، 1406، ج 18، ص 164-165). بيهقى دانش اصول را نيز فراگرفته بود. وى حافظه‏اى بسيار قوى داشت و در حفظ حديث و استوارى در آن، يگانه روزگار خويش بود (ذهبى، 1406، ج 18، ص 167؛ همو، 1388-1390، ج 3، ص 1133؛على بيهقى، ص 183؛ ياقوت حموى، همانجا).

به نوشته اسنوى (همانجا) ، بيهقى در پايان سفرهاى علمى خود به خسروجرد رفت و اولين اثرش را در 406 نگاشت (قس ذهبى، 1406، ج 18، ص 165). سپس در 441، براى نشر علم به نيشابور دعوت شد و به املاى كتاب معرفة السنن و الآثار خود پرداخت و سرانجام در 458 در اين شهر درگذشت (سبكى، ج 4، ص 9، 11، سمعانى؛صفدى، همانجاها؛ابن كثير، ج 12، ص 94؛ذهبى 1388-1390، ج 3، ص 1134؛قس ياقوت حموى، همانجا، كه تاريخ فوت او را 454 نوشته است). بيهقى شاگردان زيادى داشته است كه برخى از آنها عبارت‏اند از: ابو على انصارى؛ نوه او ابو الحسن عبيد الله بن محمد بن احمد؛ابو عبد الله فزارى؛ ابو القاسم شحامى؛ابو المعالى محمد بن اسماعيل فارسى؛ عبد المنعم قشيرى؛و پسر بزرگ بيهقى، اسماعيل كه مؤلف تاريخ بيهق (على بيهقى) از او حديث شنيده است (ابن خلّكان، ج 1، ص 76؛ذهبى، 1388-1390، ج 3، ص 1135؛همو، 1406، ج 18، ص 169؛على بيهقى، ص 184). سمعانى از جمله افرادى است كه ده نفر از شاگردان بيهقى را ديده و از آنها حديث شنيده است (همانجا). برخى اسناد روايى ذهبى (متوفى 748) نيز به بيهقى منتهى مى‏شود (ذهبى، 1388-1390، ج 3، ص 1134؛براى آگاهى از تأثير آثار بيهقى در نوشته‏هاى بعد از وى نهاية الارب نويرى؛طبقات الشافعيه سبكى؛السيرة النبوية ابن كثير؛الروضة رافعى؛صبح الاعشى قلقشندى؛مفتاح السعادة طاشكوپرى زاده؛تاريخ ابن‏وردى؛ابجد العلوم قنّوجى).

بيهقى در عين وسعت دايره حديث شناسى از برخى آثار برجسته اهل سنت مانند سنن نسائى، ابن ماجه و ترمذى بى بهره بوده، اگر چه از سنن أبى داوود، با اسناد عالى مطلع بوده است (ذهبى، 1406، ج 18، ص 165؛سبكى، ج 4، ص 9).

بيهقى از عالمان بزرگ و برجسته شافعى است (ابن عساكر، ص 266؛ابن خلّكان، همانجا؛ذهبى، 1406، ج 18، ص 168، قس ياقوت حموى، ج 1، ص 804، خوانسارى، ج 1، ص 252- 253، امين، ج 2، ص 568؛كه به دلايلى احتمال داده‏اند كه وى شيعه بوده است). به نوشته ذهبى (1406، ج 18، ص 169) ، اگر بيهقى مى‏خواست مذهب و شيوه‏اى ايجاد كند كه بر مبناى اجتهاد و نظر خويش باشد، بر آن كار توانايى داشت، زيرا دانش او از اختلافات مذاهب و نظريات، بسيار گسترده بود.

بيهقى در گردآورى آثار شافعى بر ديگران پيشى گرفت، و كاملترين شرح از آراى شافعى، در آثار وى يافت مى‏شود. بدين جهت ابن خلّكان (همانجا) و سبكى (ج 4، ص 10) به نقل از ذهبى، وى را اولين گردآورنده آثار شافعى مى‏دانند و شايد منظور اين بوده كه هيچكس قبل از بيهقى، آثار شافعى را در يك مجموعه عظيم جمع نكرده است.

بيهقى روايات و اخبار را از طريق سماع از اساتيد و مشايخ خويش نقل كرده و هر جا طرق ديگرى، غير از طريق خويش، يافته با ذكر مأخذ و طريق، به دنبال نقل خود افزوده است. به نوشته كتّانى (ص 30) ، او خود را ملزم مى‏دانست كه روايتى را كه به جعلى بودن آن يقين داشت نقل نكند. برخى از كتب بيهقى به طبع رسيده و پاره‏اى به صورت خطى باقى مانده است.

شمارى از آثار مهم بيهقى عبارت‏اند از:

1) السنن الكبرى. مهمترين اثر بيهقى مشتمل بر احاديث رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلم و افعال و تقريرات آن حضرت و گفته‏ها و احوال صحابه و برخى از تابعين به صورت موضوعى همراه با برخى توضيحات است. اين كتاب در حقيقت دايرة المعارف بزرگى در حديث است كه بر مبناى ابواب فقه، دسته‏بندى شده است (احمد بيهقى، 1408 ب، مقدمه عامر احمد حيدر، ص 37). حاجى خليفه از اين اثر به نام السنن الكبير ياد كرده است. ابن عبد الحق دمشقى (متوفى 744) ، شمس الدين ذهبى (متوفى 748) و عبد الوهاب شعرانى (متوفى 974) ، هر يك جداگانه آن را خلاصه كرده‏اند. ابن تركمانى حنفى (متوفى 750) ، كتاب بزرگى در ردّ سنن بيهقى نوشت و آن را الجوهر النقىّ فى الرّد على البيهقى ناميد و زين الدين قاسم بن قطلوبغاى حنفى (متوفى 879) ، اين اثر را با نام ترجيع الجوهر النقى تلخيص و به صورت الفبايى، تا حروف ميم، تنظيم كرد (حاجى خليفه، ج 2، ستون 1007؛كتانى، همانجا). اين اثر در ده جلد است و اولين بار در نيمه اول قرن سيزدهم، همراه با اثر ابن تركمانى، در حيدر آباد دكن به چاپ رسيده است (احمد بيهقى، 1361 ش، مقدمه مهدوى دامغانى، ج 1، ص 17-18).

2) معرفة السنن و الآثار. از منابع فقه تطبيقى است كه به گفته سبكى (ج 4، ص 9) ، هيچ فقيه شافعى از آن بى‏نياز نيست. بيهقى در اين كتاب، به ردّ سخنان احمد بن سلامة طحاوى حنفى، كه بر شافعى و اصحاب او ايراد وارد كرده است، پرداخته و احاديث مسندى را كه شافعى در موضوع اصول و فروع دين آورده نقل كرده و، به جرح و تعديل سند و بيان صحّت و ضعف آنها پرداخته است. همچنين با نظر و اجتهاد خود، برخى از راويانى را كه ديگران مورد وثوق ندانسته‏اند توثيق كرده است (بيهقى، 1408 ب، مقدمه عامر احمد حيدر، ص 38-39). اين كتاب، در 1348 ش/1969 در مصر به چاپ رسيده است.

3) المبسوط. اين كتاب-كه از بزرگترين و گسترده‏ترين آثار بيهقى است-شامل اقوال شافعى است (سبكى، همانجا؛ حاجى خليفه، ج 2، ستون 1582). پيش از بيهقى افرادى چون بويطى، از شاگردان شافعى، سخنان شافعى را جمع آورى كرده‏اند (سزگين، ج 1، جزء 3، ص 184، 191-192؛غزالى، ج 2، ص 279-280) ، اما بيهقى كارى گسترده‏تر در اين كتاب انجام داده است. سمعانى (ج 1، ص 438) ، ضمن تأييد كوشش بيهقى در جمع آوردن آثار شافعى، نام آن را المبسوط ذكر مى‏كند. بعضى منابع، از اين نوشته، به دليل محتواى آن، به نام نصوص الشافعى ياد كرده‏اند (ابن كثير، ج 12، ص 94؛ذهبى، 1406، ج 18، ص 166؛همو، 1388-1390، ج 3، ص 1133؛ ابن خلّكان، همانجا؛حاجى خليفه، ج 2، ستون 1957).

4) الاسماء و الصفات. در معرفى برخى از اسماء و صفات خداوند و معانى آنهاست با دلايلى از كتاب و سنت و اجماع (احمد بيهقى، 1408 ب، مقدمه عامر احمد حيدر، ص 39). بيهقى در اين كتاب، در باب اسناد و راويانى صحبت مى‏كند كه از آنان رواياتى نقل كرده است. وى بر شمارى از احاديث و رجال آن تعليق و توضيح دارد و بعلاوه، از ضعف برخى راويانى كه در صحيح مسلم از آنها ياد شده، و يا دانشمندان علم رجال آنها را موثق دانسته‏اند، سخن گفته است (احمد بيهقى، 1401، مقدمه كاتب، ص 23). اين كتاب در حيدر آباد (1333) ، قاهره (1358) و بيروت (1405) به چاپ رسيده است.

5) الاعتقاد و الهداية الى سبيل الرشاد. بيهقى در اين اثر به اختصار امور واجب در اعتقادات اهل سنت را براى انسان مكلف معرفى كرده و به بيان مطالبى چون اسماء و صفات حق، قضا و قدر، عدم خلق قرآن، مشيّت، تعريف ايمان و حدود آن، اثبات نبّوت رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم، كرامات اوليا و اصحاب و اهل بيت رسول خدا و خلافت خلفاى چهارگانه پرداخته است. اين اثر دو نوبت در بيروت (1380 و 1401)منتشر شده است.

6) دلائل النبوّة و معرفة احوال صاحب الشريعة. در سيره نبوى و زندگانى نياكان نبى اكرم صلى اللّه عليه و آله و سلّم و اخلاق و معجزات و بشارات به ظهور آن حضرت است. بيهقى در اين كتاب معجزات و خوارق عاداتى را نقل مى‏ كند كه بسيارى معتبر و برخى ضعيف و قابل خدشه ‏اند. مورخان و سيره‏ نويسان پس از بيهقى، اين كتاب را مرجعى استوار و معتبر براى خود دانسته ‏اند و به همين دليل اسناد قبل از او را حذف كرده و سخن وى را موثق دانسته ‏اند (همو، 1361 ش، مقدمه مهدوى دامغانى، ج 1، ص 20). براى نمونه، ابن كثير در البداية و النهاية، و سيوطى در الخصائص الكبرى از آن نقل كرده‏اند (همو، 1401، مقدمه كاتب، همانجا) خركوشى، نيز كتابى به نام دلايل النبوة داشته است (ابن عماد، ج 3، ص 184). دلائل النبوة بيهقى در هند و بيروت به طبع رسيده و نيز بخشى از آن را محمود مهدوى دامغانى به فارسى ترجمه كرده كه در 1361 ش در تهران به چاپ رسيده است.

7) شعب الايمان (الجامع المصنف فى شعب الايمان). نوشته‏اى فراگير كه بيهقى آن را بر شيوه منهاج الدين فى شعب الايمان حسين بن حسن حليمى (متوفى 403) ، در بيان شاخه‏هاى ايمانى به رشته تحرير درآورده است. اساس اين كتاب، بر مبناى حديثى از رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلّم است. ابو جعفر عمر قزوينى (متوفى 699) ، آن را تلخيص كرده و مختصر شعب الايمان، نام نهاده است. اين كتاب در شش مجلد و در بعضى نسخه‏هاى خطى سه مجلد است (احمد بيهقى، 1408 ب، مقدمه عامر احمد حيدر، ص 41-42؛همو، 1408 الف، مقدمه ابيانى، ص 6).

8) احكام القرآن. بيهقى سخنان شافعى در بيان معانى قرآن را در اين اثر گردآورده است. اين كتاب همانند احكام القرآن احمد بن على رازى جصّاص است و سبكى (ج 2، ص 97) آن را از آثار بديع بيهقى دانسته است. احكام القرآن در مصر به چاپ رسيده است (احمد بيهقى، 1408 ب، مقدمه عامر احمد حيدر، ص 43؛همو، 1408 الف، مقدمه ابيانى، ص 7).

9) البعث و النشور. محتواى اين كتاب آيات و اخبارى است درباره معاد. اين اثر در كويت و بيروت به چاپ رسيده است (همو، 1408 الف، مقدمه ابيانى، همانجا).

10) كتاب الزهد الكبير. درباره موعظه، در پنج بخش و شامل 989 قول و روايت از حضرت محمد صلى اللّه عليه و آله و سلم، صحابه، تابعين و جز ايشان است. پيش از بيهقى نيز بيش از شصت كتاب و نوشته در باب زهد و با همين نام نوشته شده است (همو، 1408 ب، مقدمه عامر احمد حيدر، ص 47-56).

11) خلافيّات. بيهقى در اين اثر مسائل مورد اختلاف ميان فقه شافعى و حنفى را بررسى كرده است (همو، 1361 ش، مقدمه مهدوى دامغانى، ج 1، ص 19). اين كتاب را از آثار برجسته، ابتكارى، و بى نظير بيهقى دانسته‏اند (يافعى، ج 3، ص 63؛صفدى، ج 6، ص 354؛سبكى، ج 4، ص 9).

12) المدخل الى السنن الكبرى. مقدمه‏اى است بر السنن الكبرى. نسخه خطى اين كتاب، به سماع و تأييد برخى از بزرگان اهل سنت همچون ابن صلاح و حافظ مزّى رسيده است (احمد بيهقى، 1408 ب، مقدمه عامر احمد حيدر، ص 43-44). اين كتاب در كويت به چاپ رسيده است (همو، 1408 الف، مقدمه ابيانى، ص 6). كتابى به نام معرفة علوم الحديث (على بيهقى، ص 183؛ياقوت حموى، ج 1، ص 805) ، نيز به او منسوب است.

برخى ديگر از آثار چاپ شده او عبارت‏اند از: الآداب؛ القراءة خلف الامام؛مناقب الشافعى؛الاربعون الصغرى؛حيات الانبياء فى قبورهم؛اثبات عذاب القبر؛بيان خطأ من أخطأ على الشافعى (احمد بيهقى، 1408 الف، مقدمه ابيانى، ص 6-7؛براى آگاهى از ديگر آثار بيهقى زركلى، ج 1، ص 116؛سركيس، ج 1، ستون 620-621).

منابع‏

ابن اثير، الكامل فى التاريخ، بيروت 1385-1386/1965-1966

ابن خلّكان، وفيات الاعيان، چاپ احسان عباس، بيروت‏[بى‏تا. ]

ابن عساكر، تبيين كذب المفترى فيما نسب الى الامام ابى الحسن الاشعرى، بيروت 1404/1984

ابن عماد، شذرات الذّهب فى اخبار من ذهب، بيروت 1399/1979

ابن كثير، البداية و النهاية، بيروت 1411/1990

عبد الرحيم بن حسن اسنوى، طبقات الشافعية، چاپ كمال يوسف حوت، بيروت 1407/1987

محسن امين، اعيان الشيعة، چاپ حسن امين، بيروت 1403/1983

احمد بن حسين بيهقى، الاعتقاد و الهداية الى سبيل الرشاد على مذهب السلف و اصحاب الحديث، چاپ احمد عصام كاتب، بيروت 1401/1981

همو، دلائل النبوة، ترجمه محمود مهدوى دامغانى، تهران 1361 ش

همو، كتاب البعث و النشور، چاپ محمد سعيد ابيانى، بيروت 1408 الف

همو، كتاب الزهد الكبير، چاپ عامر احمد حيدر، بيروت 1408 ب

على بن زيد بيهقى، تاريخ بيهقى، چاپ احمد بهمنيار، تهران 1345 ش، چاپ افست تهران 1361 ش

مصطفى بن عبد اللّه حاجى خليفه، كشف الظنون، بيروت 1410/1990

محمد باقر بن زين العابدين خوانسارى، روضات الجنات فى احوال العلماء و السادات، چاپ اسد اللّه اسماعيليان، قم 1390-1392

محمد بن احمد ذهبى، سير اعلام النبلاء، ج 18، چاپ شعيب ارنؤوط و محمد نعيم عرقسوسى، بيروت 1406/1986

همو، كتاب تذكرة الحفاظ، حيدر آباد دكن 1388-1390/1968-1970

خير الدين زركلى، الاعلام، بيروت 1986

عبد الوهاب بن على سبكى، طبقات الشافعية الكبرى، چاپ محمود محمد طناحى و عبد الفتاح محمد حلو، قاهره 1964-1967

يوسف اليان سركيس، معجم المطبوعات العربية و المعربة، قاهره 1346/1928، چاپ افست قم 1410

فؤاد سزگين، تاريخ التراث العربى، ج 1، جزء 3، نقله الى العربية محمود فهمى حجازى، رياض 1403/1983

عبد الكريم بن محمد سمعانى، الانساب، چاپ عبد اللّه عمر بارودى، بيروت 1408/1988

ابراهيم بن محمد صريفينى، تاريخ نيسابور: المنتخب من السياق، چاپ محمد كاظم محمودى، قم 1362 ش

خليل بن ايبك صفدى، كتاب الوافى بالوفيات، چاپ س. ددرينگ، و يسبادن 1392/1972

محمد بن محمد غزالى، احياء علوم الدين، بيروت 1417

محمد بن جعفر كتانى، الرسالة المستطرفة، كراچى 1379/1960

عبد اللّه بن اسعد يافعى، مرآة الجنان و عبرة اليقظان، بيروت 1417/1997

ياقوت حموى، معجم البلدان، چاپ فرديناند و وستنفلد، لايپزيگ 1866-1873، چاپ افست تهران 1965.

ترجمه ابوبكر بيهقى (صاحب دلائل النبوة) از دانشنامه جهان اسلام ج 5

احسن التقاسيم نوشته مقدسي

اين نوشته به كوشش همسر گرانقدرم خانم منيژه رضاپور تهيه شده است.

شرح حال مقدسى (335 تا 381 ه.ق)

نام و نسب مقدسى‏

نام او شمس الدين ابوعبدالله محمد بن احمد است مقدسى به شهر بيت المقدس نسبت داده مى‏شود. به لحاظ مكان‏هايى كه ديده و يا اعمال و مهارت‏هاى او، صفت‏ها و لقب‏هاى متعددى برايش گفته شده كه در كتاب «احسن التقاسيم... » نيز آمده است مانند: فلسطينى، مصرى، خراسانى، فقيه، صوفى، ولىّ، زاهد، تاجر، جهانگرد، مؤذن، خطيب، حنفى، كردى، دانشمند، استاد و غيره.

هم چنين گاهى نام خود را تغيير مى‏داد تا بتواند در گروه‏هاى مختلف نفوذ كرده و بر جايگاه حقيقى و منزلت آنان آگاهى پيدا كند.

جدش بنّاء مشهورى در فلسطين بود و به درخواست احمد بن طولون (حاكم مصر و شام) دروازه‏هاى شهر عكا را ساخت و مقدسى مى‏گويد كه نام جدش روى ديوار شهر عكا نوشته شده است. نسب مادرش به شهر بيار در قومس (دامغان كنوني) برمى‏گردد يعنى همان محلى كه جدش ابو الطيب از آنجا به بيت المقدس مهاجرت كرد.

ولادت، رشد يافتن و علم آموختن مقدسى‏

به دليل اين كه مقدسى كتاب احسن التقاسيم را در سن 40 سالگى در سال 375 ه. نوشته است، مى‏توان دريافت كه ولادت او تقريبا در سال 335 ه. بوده است. در مورد دوران رشد او اطلاعات چندانى نداريم فقط مى‏دانيم كه او در شام رشد يافته و در 20 سالگى در مكه بوده است ولى سبب رفتن او به مكه روشن نيست.

مقدسى در طفوليت به بغداد منتقل شد و در نزد علما و دانشمندان به فراگيرى علم و فقاهت پرداخت و اولين استاد او ابو الحسين قزوينى بود. او با كتابخانه‏هاى بغداد انس گرفت و شيفته علم جغرافيا گرديد؛از اين رو به كتاب‏هاى جغرافى نويسان پيشين مراجعه نمود و بعد از مطالعه عميق پى برد كه بيشتر اين كتاب‏ها بر اساس مشاهده حضورى نويسنده صورت نگرفته و در برگيرنده اطلاعات درست نيستند. او با اعتماد بر خويش براى جبران غفلت نويسندگان پيشين و نقص كار آن‏ها، مسافرت خود را به شهرها و مناطق مختلف آغاز نمود.

اقامت او در برخى سرزمينها مثل يمن گاهى يكسال و در بعضى جاها چند روز طول مى‏كشيد و نوشته‏هاى خود را بر اساس مشاهده خود و نقل از افراد موثق آغاز نمود، و با همه طبقات مردم، گروه‏ها و مذاهب ارتباط داشت، و به منظور استفاده از كتابخانه‏ها و نقشه‏هاى جغرافيايى و اطلاعات حاكمان و اميران و افزايش مهارت خود در بيشتر مناطق با آن‏ها ارتباط برقرار مى‏كرد.

او در طول سفر، روزگار سخت و متناقضى را تجربه كرده، از يك سو گاهى به كار تجارت مى‏پرداخت و گاهى او را از مسجد بيرون مى‏راندند و در اين شرايط دشوار براى بدست آوردن هزينه زندگى به انجام دادن كارهايى مانند جلد گرفتن كتاب و حتى اجير شدن براى حمل كالا روى آورد.

و از سوى ديگر منصب‏هايى چون امامت مساجد و امين بودن نزد برخى حاكمان و اميران را عهده‏دار گرديد و پيشنهاد اداره اوقاف نيز به او شد، امّا اين تناقض‏ها در سختى و راحتى زندگى، او را از نوشتن باز نداشت.

وفات مقدسى‏

به دليل عدم ذكر زمان وفات او در منابع، تعيين تاريخ خاصى براى وفات او مشكل است امّا چون مقدسى نام خليفه عباسى الطائع را كه از 363 تا 381 ه. خلافت مى‏كرده، ذكر كرده و از طرف ديگر نام القادر را كه بعد از الطائع خلافت مى‏كرده، نياورده است؛مى‏توان تاريخ وفات او را تقريبا سال 381 ه. دانست.

مسافرت مقدسى‏

مسافرت او فقط در محدوده قلمروهاى اسلامى صورت گرفت زيرا خود او نيز نامى از شهرهاى ديگر نبرده است. او مسافرت‏هاى خود را در قرن چهارم هجرى از شرق تا غرب مملكت اسلامى به جز قلمرو اندلس و سند آغاز نمود، امّا اطلاعات او در مورد اندلس همان طور كه خود در كتابش اعتراف كرده از زائران اندلسى كه در سال 377 ه. به مكه رفته بودند، نقل كرده است و به خاطر اين كه خودش آن منطقه را نديده و از شنيده‏ها نقل كرده است، نوشته‏هاى او درباره اندلس مبهم و به دور از واقعيت مى‏باشد. با اين حال نوشته‏هاى او در اين باره خالى از فايده نيست و اگر گفته مى‏شود اطلاعات كتاب مقدسى با ارزش است مبالغه‏اى در كار نيست.

امّا اطلاعات مقدسى در مورد سند به دليل نقل از شنيده‏ها همانند گزارش‏هاى او درباره ديگر شهرهاى اسلامى، كامل نيست. گرچه تاريخ نگاران در مورد سفر او به صقليه (سيسيل) شك دارند امّا چون اطلاعات او در اين باره روشن و بى ابهام است. مى‏توان شواهدى بر مسافرت او به صقليه به دست داد.

مذهب مقدسى‏

گر چه مقدسى پيرو مذهب ابو حنيفه بود و آن را برتر از ديگر مذاهب مى‏دانست ولى به دليل سخنان ستايش‏آميز او درباره على (ع) و دفاع از ايشان، مى‏توان گفت كه گرايش به درستى راه على (ع) و ضديت با معاويه داشته و در برخى جاها نيز به گفته‏هاى على (ع) استشهاد كرده و در بعضى حوادث از ايشان دفاع كرده است. يكى از اين موارد اين است كه روزى در مسجد جامع واسط خطيب معاويه را ستايش كرد، مقدسى به خطيب اعتراض كرد و خطيب مردم را بر ضد او تحريك نمود، امّا برخى از كاتبان حاضر در مجلس به دليل آشنايى او را از هلاكت نجات دادند.

آثار مقدسى‏

تلاش‏هاى علمى مقدسى در كتابش «احسن التقاسيم فى معرفة الاقاليم» روشن و گوياست كه در نتيجه مسافرت‏هاى فراوان و تجربه او در علم جغرافيا بدست آورده است. او كتاب خود را در سن 40 سالگى كه سن كمال فكر و انديشه است، نوشت. خود او مى‏گويد: «با همه اطمينان و فراهم بودن شرايط، نوشتن كتاب را تا 40 سالگى و مسافرت به همه قلمروها به تأخير انداختم». مقدسى بعد از اين كه دست نويس خود را بر علما و بزرگان و بويژه عالم خراسانى سيد ابو الحسن على بن الحسن عرضه داشت، آن را در شهر شيراز به نگارش درآورد.

كتاب مذكور در دو نسخه دست نويس يافت شد كه يك نسخه آن بر اساس الفاظ مقدسى در سال 375 ه. و نسخه دوم كه ياقوت حموي از آن بهره برده در سال 378 ه. كامل شده است. در يكى از نسخه‏ها به سامانيان و در ديگرى به فاطميان گرايش دارد به نظر مى‏رسد گرايش او به سامانيان دور از انتظار نباشد زيرا دربار سامانى از بزرگترين دربارهاى قلمرو اسلامى است و علما و اديبان را در آن جمع كرده است و مقدسى نيز از سيره و روش آن‏ها تمجيد مى‏كند. امّا گرايش او به فاطميان در نسخه ديگر شايد به لحاظ علاقه‏اش به علويان باشد.

احسن التقاسيم اولين بار توسط اشپرانگر كه نسخه خطى كتاب را از هند آورد، به اروپا شناسانده شد. اين كتاب در قسمت دوم از مجموعه المكتبة الجغرافية العربية در ليدن هلند و در سال 1877م به همراه ترجمه لاتين آن چاپ شد. چاپ دوم آن سال 1906م به همراه ترجمه فرانسوى و شرح و تعليق، صورت گرفت. و هم چنين سال 1897-1901م در ضمن جزء اول المكتبة الهندية با مقدارى اختصار به چاپ رسيد و به قلم «رانكينگ» و «آزو» ترجمه شد. نسخه خطى ديگرى نيز در قسطنطنيه با عنوان «كتاب الاقاليم» وجود دارد.

مقدسى در يك جا به صراحت مى‏گويد كه در 375 ق 40 ساله و در مركز فارس بوده، و تأليف كتاب را به پايان برده است. وى همچنين گويد كه دو سال بعد آن را در مكه به يك عالم اندلسى عرضه كرده است. اما باسورث بر پايه عبارتى از احسن التقاسيم چنين حدس مى‏زند كه اين اثر در پايان دوران سعد الدوله پسر سيف الدوله حمدانى (د 381 ق) تأليف شده است، زيرا در احسن التقاسيم (ص 375) از حكومت خاندان حمدانى بر شهر بدليس به صورت گذشته ياد مى‏شود.

كتاب بر يك پيش گفتار و دو بخش تقسيم شده است. پيش گفتار كه بيش از يك هفتم كتاب را در بر دارد، شامل اين مطالب است: روش تدوين كتاب، پيشگامان جغرافيا، بيان اصطلاحات، تاريخ تأليف، چند تذكر، فهرست محتويات، درياها و ترسگاههايش، رودخانه‏ها، شهرهاى همنام، لهجه‏ها، شيوه بيان مؤلف، ويژگيهاى هر سرزمين، مذهبها و دسته بندى آنها، راهها، گنبد و بارگاههاى افسانه‏اى، جدولى براى كارگزاران، اقليمها و نماى كشور اسلام. در بخش نخست 6 اقليم عربى، و در بخش دوم 8 اقليم عجمى معرفى مى‏شود. در بخش اول نصف جهان اسلام آن روز كه در بيرون جزيرة العرب قرار داشت، عرب ناميده شده است و مردم 5 اقليم بين النهرين، اقور (اثور)، شام، مصر و مغرب (شمال افريقا كه به سبب هم نژاد بودن با تازيان توانسته بودند اين زبان را بياموزند) عرب شمرده شده‏اند. در بخش دوم به معرفى 8 اقليم عجمى:خاوران، ديلم، رحاب (ارمنستان، اران و گرجستان) ، كوهستان (آذربايجان و كردستان) ، خوزستان، فارس، كرمان و سند پرداخته است. اين بخش كتاب با يك رساله كوتاه در جغرافيا تأليف قباد، پادشاه ساسانى آغاز مى‏شود.

احسن التقاسيم همانند صورة الأرض ابن حوقل و المسالك و الممالك اصطخرى حاصل سالها سفر مؤلف به كشورهاى اسلامى آن روزگار است. در حقيقت مؤلف به بخش مركزى جهان اسلام قناعت نكرده و به فلسطين و خراسان نيز سفر كرده است. مؤلف فلسطين، شام، جزيرة العرب، عراق و ايران را درست مى‏شناسد و ليكن باختر جهان اسلام (مراكش و اسپانيا) را نديده است و در خاور نيز آگاهى درست او از حدود سند تجاوز نمى‏كند.

مقدسى در سرآغاز كتاب، صفحه‏اى مسجع و پر تصنع ساخته و در آن از چگونگى سفرها و برخوردهاى خود با طبقات و قشرهاى گوناگون مردم براى به دست آوردن معلومات جغرافيايى سخن گفته است.

اين اثر تنها درباره جغرافياى كشورهاى اسلامى است و مؤلف در توجيه اين مطلب مى‏گويد: من بلاد كفر را معرفى نمى‏كنم، زيرا كه بدانها در نيامده‏ام. حتى درباره برخى از شهرها چون طرطوس مى‏گويد: چون اكنون به دست روم است، بدان نمى‏پردازم. او هدف از تأليف كتاب را نشان دادن سودمندى فراگير دانش جغرافيا دانسته، و سعى در ابطال برخورد صرف با اين علم همچون يك وسيله كار، راهنمايى براى راهداران يا وسيله وقت گذرانى و يا حتى خواندن داستانهاى شگفت‏انگيز براى داستان سرايان كرده است. مى‏توان ادعا كرد كه تعريف جغرافيا در اين كتاب به تعريف امروزى آن نزديك شده، و شامل جغرافياى طبيعى، اقتصادى، اجتماعى، انسان شناسى و اعتقادات است.

 

مقدسی مانند دیگر مورخان و سفرنامه نویسان کتابش را با اقلیم عرب آغاز کرده و ضمن بیان موقعیت هر شهر و تعداد شهرهای آن ،به نحوی بسیار زیرکانه  به بیان ویژگیهای مردم در هر منطقه پرداخته  است . اما در مورد کتاب او می توان گفت کتابی ارزشمند در باب فرهنگ عامه است .این اثر دو قسمت جداگانه دارد که  قسم اول درباره اقالیم عرب و قسم دوم مربوط به ایران می باشد .در هر فصل ضمن بیان ویژگیهای جغرافیایی هر مکان ، بخشی را به آداب و رسوم و فرهنگ و زندگی روزمره مردم اختصاص داده است. مقدسی در بیان آنچه که نوشته می گوید: «مطالب کتاب را به سه نوع تقسیم نمودم اول آنچه که دیده ام ، دوم آنچه که از مردم مورد اعتماد شنیده ام ، سوم نقل آنچه که دیگران نوشته اند . کتابخانه پادشاهی نبوده که ندیده ام و با پارسیان و اهل ذکر معاشرت کردم.»

ویژگی مهم کتاب این است که تمام اموری که مربوط به فرهنگ عامه میباشد در این اثرمی توان یافت . مقدسی چیزی را از قلم نیانداخته  است وی از خوراک گرفته تا بازرگانی ، از امور مربوط به عبادت تا امور مربوط به خراج را ذکر کرده است .آنچه که شنیده و دیده و از مطالب کتب دیگر گرفته یکجا گردآوری کرده و در اختیار ما قرار داده است .مردم شناسی مقدسی قابل تحسین است . علاقه مندی به فرهنگ مردم در اقالیم مختلف شرق اسلامی بیش از هر چیزی ناشی از ذوق و ذکاوت اوست. مقدسی درمورد برخی مناطق اطلاعات چندانی  بدست  نمی دهد .مثلاً آنچه را  که در مورد فرهنگ عامه مردم ایران صحبت کرده است  درباره عربستان یا عراق نگفته است. او در بخش مربوط به ایران آیین همسر داری در دیلم را بیان کرده است  که نشانگر  جذابیت این آیین برای او بوده است. وی همچنین امور اقتصادی را مد نظر قرار داده است و از اوزان و کیلها و نوع پول مورد استفاده مردم به خوبی تعریف کرده است.

موضوع بحث در كتاب، تحقيقاتى همه جانبه درباره بخشهاى اسلامى ربع مسكون، بيان حرفه‏هاى اقتصادى-بازرگانى و مذهبى مردمانى است كه در آنجا به سر مى‏بردند. روش مؤلف عينى و بر اساس مشاهده و بررسى كتابهاى كتابخانه‏هاى رى، رامهرمز، شيراز، بصره و جز آن است. مؤلف مشخصات بخشها را از نظر نفوس، زبان، اختلافات جسمى و اعتقادات مذهبى، اختلاف وسايل توليد، سكه‏ها، خوراك، آبيارى، كالاى وارداتى و صادراتى، راههاى ترسناك، منزلگاهها، فاصله شهرها، همچنين زمين شناسى نواحى گوناگون، فقر و غناى سرزمينها و ديدنيها معين كرده است. مؤلف همچنين در بيان روش كار خود مى‏گويد: من درباره هر اقليم اصطلاحههاى مردم آنجا را به كار خواهم برد و در جايى ديگر تأكيد مى‏كند كه از آنچه مردم برآنند، پيروى كرده است. گويا از همين روست كه در اين كتاب سرزمين اثور (موصل باستانى) را به تلفظ محلى «اثور» با «فاى» 3 نقطه نوشته است، و پس از آن ناسخان آن را به صورت «قاف» به ما رسانده‏اند. از اصطلاحات رايج در اين اثر، كلمه «جند» است كه به معناى ديه وابسته به يك شهر به كار رفته و گويا اصطلاحى محلى بوده، و مانند «اجنادين» از ريشه سريانى گرفته شده باشد. همچنين مؤلف در هر كجا كه نام مناسبى نمى‏يافته، خود نامگذارى مى‏كرده است، چنانكه منطقه ارمنستان، اران، گرجستان، آذربايجان و بخشى از كردستان را «رحاب» مى‏نامد.

مؤلف در كتاب خود توجه ويژه‏اى به زبان مردم سرزمينهاى مورد نظر دارد، چنانكه آورده است: زبان مردم در اين 8 اقليم عجمى است، برخى از آنها درى و برخى ديگر پيچيده است، همگى آنها فارسى ناميده مى‏شوند و اختلاف آنها آشكار است و من نمونه سخن هر قوم را خواهم آورد و درباره مردم كرمان گويد: لهجه ايشان فهميدنى و نزديك به لهجه فارسى خراسان است. درباره آذربايجان گويد: 70 زبان در آنجاست و درباره ارمنستان و اران گويد: مردم به ارمنى و ارانى سخن مى‏گويند، فارسى ايشان فهميدنى و نزديك به لهجه فارسى خراسان است. مردم پيرامون بصره همگى عجم هستند. زبان خوزستانيان رساترين زبان عجمان است و آن را با تازى مى‏آميزند. در صحار (در جنوب عمان و خاور يمن) فارسيان در اكثريت هستند و در بازارها به فارسى سخن مى‏گويند. اكثريت مردم عدن و جده پارسى (ايرانى) هستند، اما زبان رايج عربى است. مؤلف همچنين از جشنهاى نوروزى مردم عدن و طبل زنى آنان سخن مى‏راند.

مقدسي در احسن التقاسيم از اماكن فرهنگى هر شهر نيز سخن به ميان مى‏آورد و كتابخانه عضد الدوله و فهرستهايش در فارس و كتابخانه‏هاى رى، بصره و رامهرمز را معرفى كرده است. در حقيقت اين مطالب محقق را در بررسى چگونگى اضمحلال فرهنگى هر منطقه يارى مى‏رساند و از لا به لاى سطور آن مقاومت مردم در حفظ فرهنگ خود هويداست، چنانكه درباره قاضى بغداد-با توجه به اينكه قاضيان نسبت به ديگر مردم به حكام عرب نزديك‏ترند-مى‏گويد: از اينكه به عربى نادرست سخن مى‏گفت، شرمسار شدم.

احسن التقاسيم به زبان عربى فصيح تأليف شده است، در عين حال مؤلف فارسى را نيز خوب فهميده و از جمله‏هاى فارسى به درستى استفاده كرده است. همچنين واژگان فارسى را در جمله‏هاى عربى گنجانده است: «و لا ترى مثل آفروشتهم... و دوشابهم».

خردگرايى در سراسر اين كتاب آشكار است، هر چند كه به حد بى طرفى نمى‏رسد. داستان ابن مره كه در اين كتاب آمده است، بويى از داستان برزويه طبيب در كليله و دمنه و ابن مقفع را دارد. مؤلف هم‏نشينى با فقيهان و صوفيان و حتى آموختن از داستان سرايان را وظيفه جست و جوگرايانه خود مى‏شمارد. از تعبد و تعصب و از دشنام و دروغ پردازى دورى مى‏جويد. همچنين تمايل او به ابو حنيفه، كراميان، شيعه و صوفيان نشان سعه صدر و جست و جوگرى او از حقايق فلسفى و مذهبى براى گزينش بهترهاست و همين امر او را به برداشتهاى عرفانى از اسلام كمك كرده است، چنانكه از كشاكش او در مسجد واسط آشكار مى‏شود كه وى از مبلغان و طرفداران راستين اسلام بوده است.

احسن التقاسيم آيينه‏اى است كه اوضاع جغرافياى طبيعى، سياسى، اقتصادى و اعتقادى در كشورهاى اسلامى را به خوبى مى‏نماياند. در اين كتاب اشاره‏هايى درباره تاريخ خاندانهاى حكومتى آمده است: عباسيان، بويهيان و سامانيان. مؤلف همچنين به بررسى تعصبات مذهبى و ميزان نفوذ مذاهب فقهى مى‏پردازد. براى نمونه درباره نفوذ شيعيان و ديگر مذاهب چنين مى‏گويد: شيعيان در عمان، و كراميان در بيت المقدس آزاد بودند، اما معتزليان در عمان در نهان مى‏زيستند و اين در اثر فشار قشريان سلفى بود، نه فشار اسماعيليان حاكم؛زيرا در جاى جاى مصر فاطمى، معتزليان و مذهبهاى ديگر و حتى حنبليان آوازه‏اى داشتند.

مؤلف كه در ميان مرزهاى دو قدرت بغداد و قاهره در آمد و شد بوده، گرايش فرهنگى و خردگرايى ملتها را نيز در شمار خواص جغرافيايى منطقه ياد مى‏كند و آنها را با يكديگر مى‏سنجد، تا آنجا كه درباره مردم سوريه مى‏گويد: در خرد و دانش مانند ايرانيان نيستند، برخى مرتد شده‏اند و برخى از ترس جزيه مسلمان مانده‏اند. در اين كتاب حتى به عادات ناپسندى كه بر خلاف آيين اسلام در برخى سرزمينها مرسوم گشته، اشاره شده است، از جمله پرورش دادن سگ در مصر، خوردن گوشت سگ و خريد و فروش آشكار آن و دو شوهر داشتن زن.

احسن التقاسيم نخستين بار توسط اشپرنگر كشف، و نسخه خطى آن به اروپا برده شد. وى اين كتاب را مهم‏ترين كتاب جغرافيايى جهان معرفى مى‏كند، اما كرامرس با نظرى محتاطانه‏تر آن را اصيل ترين كتاب جغرافيا به زبان عربى شمرده است. مورخان، كتاب احسن التقاسيم را در حلقه‏هاى تكاملى جغرافياى اسلامى پس از اصطخرى و ابن حوقل، سومين حلقه از مكتب ابو زيد بلخى شمرده‏اند. نسخه‏هاى اوليه احسن التقاسيم همانند كتابهاى اصطخرى و ابن حوقل نقشه‏هايى در بر داشت و ميلر خاورشناس، آن نقشه‏ها را در كتاب «نقشه‏هاى عربى» در اشتوتگارت در سالهاى 1926-1931 م چاپ كرد.

به گفته كراچكوفسكى، مقدسى آنگاه كه احسن التقاسيم را نوشت، آن را در دو نسخه فراهم كرد. يكى از آنها همان است كه مقدسى در 375 ق تأليف آن را به پايان برده، و دومى نسخه‏اى است كه در 378 ق آن را كامل كرده و اين همان است كه ياقوت حموى از آن سود جسته است. مؤلف نسخه اولى را به سامانيان و دومى را به فاطميان پيش كش كرده است.

تمامى آگاهى ناشران اين كتاب، بر اساس دو نسخه آن است كه در برلين و استانبول نگهدارى شده، و نسخه‏هاى جديدتر، از روى آن نوشته شده است. به نظر مى‏رسد كه نسخه استانبول كهن‏تر از نسخه برلين است. نسخه برلين به مردى به نام ابو الحسن على بن حسن پيش كش شده است. در اين نسخه از سامانيان به نيكى بيشترى ياد شده است. اين پيش كش در نسخه استانبول ديده نمى‏شود. اين نسخه به خامه نسخ حسن بن احمد بن محمود بن كمال در رجب 658 ق در 232 برگ 15 سطرى است و فيلم آن در كتابخانه مركزى دانشگاه تهران محفوظ است. نام كتاب در اين نسخه المسافات و الولايات ياد شده كه عنوان عمومى كتب جغرافى در آن روزگار است. باسورث به نقل از مجير الدين عليمى (860-927 ق) در الانس الجليل بتاريخ القدس و الخليل مى‏گويد كه از كتاب مقدسى به صورت البديع فى تفصيل مملكة الاسلام ياد كرده است، اما در نسخه ناقص چاپ اين اثر (عمان، 1973 م) مطلب مورد نظر يافت نشد. دخويه نخستين بار اين كتاب را در 1877 م با تعليقات و پيش گفتارى كوتاه در «مجموعه جغرافياى عربى» به چاپ رساند. وى مجددا احسن التقاسيم را پس از بازنگرى ماركوارت و مقابله با نسخه استانبول در 1906 م در ليدن منتشر ساخت. احسن التقاسيم همچنين اولين بار توسط دو تن به نامهاى رنكينگ و آزو به انگليسى ترجمه و در كلكته (1897-1901 م) به چاپ رسيد. همچنين بخشهايى از اين كتاب توسط كرمر (1877 م) ، نالينو (1895 م) و كراچكوفسكى (1937 م) ترجمه شده است. علينقي منزوي در سال 1361 شمسي احسن التقاسيم را به فارسي برگرداند.

 

مآخذ

احسن التقاسيم في معرفت الاقاليم، ابوعبدالله محمد بن احمد مقدسي، ترجمه علينقي منزوي، تهران، انتشارات كومش، چاپ دوم، 1385.

تاريخ نوشته هاي جغرافيايي در جهان اسلامي، ايگناتي يوليانوويچ كراچوكوفسكي، ترجمه ابوالقاسم پاينده، تهران، انتشارات علمي و فرهنگي، چاپ دوم، 1384.

دايره المعارف بزرگ اسلامي، جلد 6.

سايت تخصصي تاريخ اسلام، محمد ثابت، tarikheslam.com

شاهنامه در راديو فرهنگ

به آگاهي دوستداران شاهنامه فردوسي و فرهنگ ايران زمين مي رساند:

برنامه در سايه سار سيمرغ هر هفته چهارشنبه ساعت ۱۶ از راديو فرهنگ پخش مي شود.

اين برنامه با اجراي احسان محمدي و حضور كارشناسان، مهدي فكري و مرجان فولادوند، به خوانش شاهنامه و تحليل ابيات مي پردازد.

بررسي داستانها و اسطوره هاي ايراني و پيوند ميان اين داستانها و فرهنگ ايران از اهداف اين برنامه است.

شاهنامه خواني در اين برنامه از بهمن ماه ۱۳۸۸ آغاز شده و هم اكنون به آغاز پادشاهي نوذر رسيده است.

علاقه مندان شاهنامه و اسطوره! شنيدن اين برنامه را فراموش نكنيد.

رويدادهاي تاريخي آذرماه

رويدادهاي تاريخي آذرماه

 

1 آذر 1067 خورشيدي: تولد نادرشاه افشار

4 آذر 346خ: درگذشت ابوالفرج اصفهاني.

4 آذر 471خ: درگذشت ملكشاه سلجوقي.

26 نوامبر 43 پ.م: تشكيل دومين اتحاد مثلث يا حكومت سه نفره در روم. اين حكومت با اتحاد مارك آنتوني و اوكتاويان و لپيدوس شكل گرفت.

26 نوامبر 253م: شكست روميان از ايرانيان در نبرد بارباليسوس در بين النهرين. پيامد اين جنگ، تصرف شهرهاي انطاكيه و دورا اوروپوس در سوريه، طي سه سال بعد، توسط ايران بود.

27 نوامبر 521 پ.م: سركوب شورش ارخه در بابل، توسط وينده فرنه (سردار داريوش بزرگ هخامنشي). ارخه مدعي بود كه فرزند نبونيد (شاه پيشين بابل) است.

27 نوامبر 8 پ.م: درگذشت هوراس، شاعر رومي، در 57 سالگي. او معاصر ژوليوس سزار و اوكتاويان آگوستوس (امپراتوران روم) بود.

27 نوامبر 602م: كشته شدن موريكيوس، امپراتور روم، در 63 سالگي، پس از 20 سال سلطنت. او با شورش يكي از سردارانش به نام فوكاس مواجه گرديد و به دست همو نيز كشته شد. 39 روز بعد، خسرو پرويز ساساني (شاه ايران) به بهانه خونخواهي موريكيوس به فوكاس اعلان جنگ داد و نبرد 25 ساله ايران و بيزانس آغاز شد.

6 آذر 635خ: پايان حكومت اسماعيليان ايران در دژ الموت. حسن صبّاح در سال 469خ الموت را مركز حكومت خود قرار داد و اسماعيليان تا حمله هولاكوخان مغول در اين دژ فرمان مي راندند.

27 نوامبر 328م: درگذشت امرؤالقيس، حاكم لخمي حيره، پس از 33 سال حكومت. عمرو دوم جانشين پدرش شد و تا 363م حكومت كرد. دولت لخميان از سال 268م در مرز ايران و روم تأسيس شد و در جنگهاي دو دولت حضوري نمايان داشت.

27 نوامبر 511م: درگذشت كلوويس، شاه فرانكها، در پاريس، پس از 30 سال سلطنت. قلمرو فرانكها ميان چهار پسر او تقسيم شد.

28 نوامبر 588م: شكست تركان (به فرماندهي باغا خاقان) از ايرانيان (به فرماندهي بهرام چوبين) در نزديكي بلخ. خاقان ترك كه يك سال فرمانروايي كرده بود، در اين جنگ كشته شد و تولان خاقان به رهبري تركان برگزيده شد. شهرهاي بلخ و هرات در سال 589 به تصرف ايران درآمد.

29 نوامبر 561م: درگذشت كلوتر، شاه فرانكها، پس از 50 سال سلطنت. قلمرو فرانكها كه در 558م يكپارچه شده بود، بار ديگر ميان چهار پسر كلوتر تقسيم شد.

8 آذر 7خ: فتح دژهاي يهوديان در خيبر به دست حضرت علي عليه السلام

8 آذر 286خ: درگذشت امير اسماعيل ساماني، پس از 16 سال حكومت در خراسان و ماوراء النهر

9 آذر 451خ: كشته شدن آلب ارسلان سلجوقي، پس از 10 سال حكومت

ماه دسامبر 331 پ.م: تصرف شهر شوش به دست اسكندر مقدوني. او دو ماه پيش، ايرانيان را در نبرد گوگمل شكست داده و وارد فلات ايران شده بود.

ماه دسامبر 328 پ.م: كشته شدن اسپيتامن (ساتراپ سغد) در نبرد با كوئينوس

ماه دسامبر 325 پ.م: رسيدن اسكندر به كارمانيا (بندر عباس كنوني). او پس از فتح ماوراء النهر و افغانستان و پاكستان كنوني، از راه جنوب ايران به مركز حكومت خود در بابل بازگشت.

ماه دسامبر 324 پ.م: قتل عام كوه نشينان كوسي در لرستان به فرمان اسكندر

ماه دسامبر 55م: شورش وردان در ايران، بر عليه پدرش (بلاش يكم اشكاني). شورش وردان در سال 58م سركوب شد.

ماه دسامبر 135م: كشته شدن شمعون بركوخبا، رهبر شورش يهوديان در اورشليم. يهوديان رابطه خوبي با دولت اشكاني و ايرانيان داشتند و همواره براي دولت روم مشكل آفريني مي كردند.

ماه دسامبر 165م: غارت شهر سلوكيه نزديك تيسفون (پايتخت ايران) به دست روميان. با شيوع طاعون در سلوكيه، روميان عقب نشستند و بيماري را تا غرب اروپا گسترش دادند و سبب مرگ ميليونها نفر شدند.

ماه دسامبر 283م: كشته شدن كاروس (امپراتور روم) بر اثر برخورد آذرخش در تيسفون. با مرگ او، روميان از پايتخت ايران عقب نشستند.

ماه دسامبر 426م: تأسيس دولت كوپان در هندوراس توسط ماياها كه تا سده نهم پا بر جا بود.

11 آذر 268خ: درگذشت ابن قتيبه دينوري (ابومحمد عبدالله بن مسلم)، اديب ايراني، در 61 سالگي. «عيون الاخبار» از اوست.

11 آذر 600خ: شكست سلطان جلال الدين خوارزمشاه (منگوبرتي)، شاه ايران، از مغولان، در كنار رود سند.

12 آذر 184خ: درگذشت يحيي برمكي، وزير ايراني هارون الرشيد (خليفه عباسي)، در زندان بغداد.

12 آذر 463خ: تولد سلطان سنجر سلجوقي

6 دسامبر 167 پ.م: غارت شهر اورشليم به دست آنتيوخوس چهارم، شاه سلوكي. يهوديان زيادي به دست يونانيان كشته شدند.

6 دسامبر 343م: درگذشت قديس نيكولاس (بابا نوئل)

15 آذر 252خ: درگذشت حنين بن اسحاق، پزشك و مترجم

7 دسامبر 424 پ.م: كشته شدن سغديان هخامنشي، شاه ايران، پس از 6 ماه پادشاهي؛ داريوش دوم جانشين او شد و 20 سال سلطنت كرد.

7 دسامبر 43 پ.م: كشته شدن سيسرو، خطيب رومي

8 دسامبر 65 پ.م: تولد هوراس، شاعر رومي

9 دسامبر 73 پ.م: آغاز شورش بردگان در ايتاليا، به رهبري اسپارتاكوس

18 آذر 714خ: درگذشت ابوسعيد بهادر، شاه ايران، پس از 20 سال سلطنت. با مرگ او حكومت 79 ساله ايلخانان مغول بر ايران پايان يافت.

10 دسامبر 522 پ.م: كشته شدن آسينه، شورشي عيلامي، به فرمان داريوش بزرگ

10 دسامبر 220م: كناره گيري شيان (امپراتور چين)، پس از 31 سال سلطنت. بدين ترتيب سلطنت دودمان هان در چين كه از سال 202 پ.م آغاز شده بود، پايان يافت. روابط ديپلماتيك ايران و چين در دوران حكومت سلسله هان در چين و پادشاهي اشكانيان در ايران آغاز شد.

19 آذر 502خ: درگذشت عمر خيام نيشابوري، رياضيدان و اخترشناس ايراني، در 77 سالگي. او و همكارانش در سال 457خ تقويم جلالي را تدوين كردند كه بر پايه ي گاهشماري ايراني استوار بود.

10 دسامبر 1198م: درگذشت ابن رشد اندلسي، فيلسوف مسلمان

19 آذر 1265خ: تولد ملك الشعرا بهار

12 دسامبر 627م: شكست ايرانيان از روميان در نزديكي نينوا. روميان با غارت آتشكده آذرگشسپ به جنگ 25 ساله با ايران پايان دادند.

12 دسامبر 639م: آغاز حمله اعراب به سرزمين مصر، به فرماندهي عمرو بن عاص

21 آذر 35خ: شكست عايشه و متّحدانش از حضرت علي عليه السلام در نبرد جمل

21 آذر 109خ: شكست امويان از خزرها در اردبيل. سردار اموي در اين جنگ كشته شد و خزرها آذربايجان را غارت كردند.

21 آذر 442خ: آغاز دوران وزارت خواجه نظام الملك توسي در ايران كه 29 سال ادامه يافت.

13 دسامبر 522 پ.م: شكست ندينتو بل (شورشي بابلي) از داريوش بزرگ (شاه ايران)، در كنار رود دجله. او پنج روز بعد در زازانو (در كنار رود فرات) بار ديگر هم شكست خورد.

13 دسامبر 558م: درگذشت شيلدبر، شاه فرانكها، در پاريس، پس از 47 سال سلطنت. كلوتر تا سال 561 تنها شاه فرانكها بود.

22 آذر 346خ: درگذشت وشمگير پسر زيار، حاكم طبرستان، پس از 32 سال حكومت

22 آذر 1304خ: آغاز پادشاهي خاندان پهلوي در ايران

15 دسامبر 37م: تولد نرون، امپراتور روم. او در سال 54م به سلطنت رسيد و در سال 68 خودكشي كرد. جنگ ايران و روم بر سر ارمنستان، در زمان فرمانروايي نرون روي داد و با پيروزي ايران پايان يافت.

26 آذر 427خ: درگذشت ابوريحان بيروني، دانشمند ايراني، در 76 سالگي. كتاب «آثار الباقيه» نوشته اوست كه از منابع مهم در پژوهشهاي تاريخي شمرده مي شود.

18 دسامبر 218 پ.م: شكست روميان از كارتاژيها در نبرد تربيا در جنوب پلاكنتيا

27 آذر 1323خ: درگذشت حسن رشديه، بنيانگذار مدارس نوين در ايران

19 دسامبر 324م: بركنار شدن ليكينيوس از امپراتوري روم، پس از 16 سال سلطنت. بدين ترتيب جنگ داخلي در روم پايان يافت و كنستانتين تنها امپراتور روم شد.

19 دسامبر 380م: تولد نستوريوس، روحاني مسيحي، در سوريه. او باني فرقه نستوري بود كه بيشتر مسيحيان ايران را شامل مي شود.

21 دسامبر 909م: تأسيس دولت شيعه مذهب فاطمي در شمال آفريقا كه تا 1171م پا بر جا بود.

سرآغاز

به نام خداوند جان و خرد / كزين برتر انديشه بر نگذرد

با درود به همه دوستداران تاريخ و فرهنگ.

از اين تاريخ تا زماني كه توان داشته باشم با ارائه مطالب سودمند در وبلاگ پيش رو، خواهم كوشيد تا نقشي هر چند كمرنگ در گسترش دانش آدمي ايفا كنم.

پيشاپيش از همراهي شما سپاسگزارم.

پيروز باشيد.