مارک آنتونی

مارکوس آنتونیوس در 14 ژانویه 83 پ.م زاده شد و در 31 ژوئیه 30 پ.م خودکشی کرد.

او در 12 سالگی پدرش را از دست داد. در 25 سالگی به آتن رفت و یک سال به تحصیل فلسفه پرداخت. در سالهای 44 و 34 پ.م به مقام کنسولی رم برگزیده شد.

مارک آنتونی در سال 54 پ.م به عضویت ارتش ژولیوس سزار درآمد و رهسپار سرزمین گل (فرانسه) و آلمان شد تا با اهالی آنجا بجنگند و آنان را به زیر فرمان رم درآورند. این سلسله جنگها، به جنگهای گالیک مشهور است.

جنگ داخلی سزاری که شامل ده نبرد بود، از 10 ژانویه 49 تا 17 مارس 45 پ.م جریان داشت. این جنگها میان ژولیوس سزار و پومپئوس و طرفداران او روی داد و با پیروزی سزار به پایان رسید. مارک آنتونی در یکی از این جنگها که در 9 اوت 48 پ.م در فارسالوس یونان روی داد، شرکت داشت.

جنگهای داخلی روم پس از کشته شدن سزار در 15 مارس 44 پ.م، دوباره ادامه یافت. مارک آنتونی در 21 آوریل 43 پ.م در جنگ موتینا بر جمهوری خواهان پیروز شد و با اوکتاویانوس و لیبینیوس تشکیل دومین حکومت سه نفره در رم را اعلام کرد. آنان در 23 اکتبر سال 42 پ.م و طی جنگ دوم فیلیپی توانستند بر قاتلان سزار (پدر خوانده مارک آنتونی) چیره شوند.

مارک آنتونی فرمانده جنگ با اشکانیان نیز بود که از سال 40 تا سال 33 پ.م جریان داشت و با پیروزی ایرانیان اشکانی پایان یافت. این جنگها شامل چهار جنگ دروازه کیلیکیه، گذرگاه آمانوس، کوه گینداروس و محاصره اورشلیم و همچنین دو لشکرکشی مارک آنتونی به ارمنستان و آذربایجان می شد. رومیان در سوریه و فلسطین از پیروزی نسبی برخوردار شدند ولی مارک آنتونی در ارمنستان و آذربایجان کاری از پیش نبرد و به مصر عقب نشست.

مارکوس آنتونیوس پس از ناکامی در نبرد با ایرانیان، در سال 33 پ.م به مصر رفت و به خوشگذرانی با ملکه کلئوپاترا سرگرم شد. در بهار 32 پ.م سنای رم به مصر اعلان جنگ داد. مارک آنتونی و معشوقه اش در نبرد دریایی آکتیوم از اوکتاویانوس شکست خوردند (2 سپتامبر 31 پ.م). نبرد نهایی در پایان ژوئیه 30 پ.م در بندر اسکندریه روی داد و آنتونیوس و کلئوپاترا باز هم شکست خوردند.

مارک آنتونی در 31 ژوئیه در 53 سالگی و کلئوپاترا در 12 اوت در 39 سالگی خودکشی کردند و بدین ترتیب، سرزمین کهنسال مصر هم ضمیمه قلمرو روم شد. سنای روم در سال 27 پ.م به اوکتاویانوس لقب آگوستوس داد و امپراتوری روم پدید آمد.

 

سلسله بیست و هفتم درمصر

حضور هخامنشیان در مصر به دوران کمبوجیه پسر کوروش باز می‌گردد. او در ماه اوت سال ۵۲۵ پیش از میلاد، در لشکرکشی به مصر توانست مقابل فرعون پسامتیک سوم از سلسله بیست و ششم فراعنه مصر پیروز شود و آن کشور را به یکی از ساتراپی‌ها یا ایالات هخامنشی تبدیل کرد.

کمبوجیه در مصر، همانند کوروش در بابل، به همه خدایان احترام گذاشت. پژوهشگران برای تایید صحت این مطلب به سندی معتبر از یک فرد مصری که معاصر کمبوجیه بود، دست یافتند. توضیح اینکه در مقر کلیسای واتیکان، مجسمه ای از یک فرد مصری وجود دارد که شاهد فتح مصر بدست کمبوجیه بوده است. این مجسمه دارای کتیبه ای است که حاوی شرح زندگانی صاحب مجسمه و وقایع آن زمان مصر است. این مجسمه مربوط به پسر رئیس معابد مقدس شهر سائیس است. او در زمان آمازیس، خزانه دار پادشاه، رئیس قصر سلطنتی و فرد مورد اعتماد کامل پادشاه بوده است. او سپس در زمان پسامتیک سوم، رئیس کل کشتیهای مصر باستان شد. پس از تسلط کمبوجیه بر مصر، او فرد مورد اعتماد و پزشک بزرگ مصر میشود. او از کمبوجیه خواهش میکند که عظمت معبد بزرگ نیت (مادر خدایان مصر باستان) و چند معبد دیگر را که مربوط به خدایان مهم بود و در شهر سائیس قرار داشت، به آنجا برگرداند و آساییها را که در معبد (نیت) اقامت داشتند، از آنجا بیرون کند.

کمبوجیه هم چنین میکند و زمینها و خانه های خوب به مصریها میدهد. او در مورد خدمات خود به مردم مصر مینویسد که آنها را از بدبختی و گرسنگی نجات داده است. از این نوشته ها چنین بر می آید که کمبوجیه دقیقا مانند کوروش کبیر در بابل رفتار کرد و به تمام آداب و رسوم مصریها احترام گذاشت.

در بعضی از روایت ها نوشته اند که کمبوجیه، معابد مصری را ویران کرد ولی به مکانهای مقدس یهودیان و قوم بنی اسرائیل احترام گذاشت. ولی طبق اسناد و نوشته های مصریان، آنها کمبوجیه را زاده خدای بزرگ (را) و فرعون قانونی خود میدانستند و بر این عقیده بودند که با رفتن او به مصر، سلسله بیست و ششم فراعنه یا سلسله پادشاهان سائیس، منقرض میشود و سلسله بیست و هفتم تاسیس میشود که تا زمان پادشاهی اردشیر دوم هخامنشی (404 پ.م) ادامه پیدا میکند.

طبیعتاً حضور هخامنشیان در مصر سبب تاثیرگذاری هنر، معماری و مهندسی مصری و هخامنشی بر یکدیگر شده که اکنون نشانه‌های مختصری از آن به جای مانده است.

از جمله کارهایی که در مصر توسط داریوش بزرگ (522 تا 486 پ.م) صورت گرفت، ادامه دادن و اتمام راه یا کانال دریایی میان رودخانه نیل و دریای سرخ است. طرح ایجاد راه آبی یا کانال سوئز که اکنون دریای مدیترانه را به دریای سرخ متصل می کند، از دوران باستان در سر فراعنه مصری وجود داشته است. بار اول یکی از فراعنه مصری، حدود سه هزار و هشتصد سال پیش چنین طرحی را به اجرا در آورد. این کانال ظاهرا در دوره رامسس دوم (1279 تا 1212 پ.م)، فرعون مشهور مصری نیز وجود داشته است اما بعدها از میان می‌رود و پر می‌شود. داریوش به منظور دسترسی آسان‌تر از راه دریا به مصر که دیگر جزو قلمرو او محسوب می‌شد، این راه آبی را دوباره برقرار کرد.

او به مناسبت بازگشایی این کانال در پاییز سال 518 پ.م، در چند کتیبه به توصیف کار خویش می‌پردازد. از جمله معروف‌ترین این کتیبه‌ها، کتیبه‌ای است به نام شالوف. این کتیبه روی سنگ گرانیت صورتی حکاکی شده است. داریوش در این کتیبه پس از معرفی خود به نام پادشاه ایران می‌گوید: «من مصر را فتح کردم. من دستور دادم آب‌راهی از رودخانه‌ای که نیل نامیده می‌شود تا دریایی که از پارس آغاز می‌شود، حفر شود. بنابراین زمانی که این آب‌راه همان‌طور که من دستور داده بودم ساخته شد، کشتی ها از مصر به سوی پارس رفتند.». این آبراه 84 هزار متر درازا، 45 متر پهنا و سه متر ژرفا داشت.

کتیبه شالوف در سال ۱۸۶۶ در محلی در ۱۳۰ کیلومتری کانال سوئز کشف شد. گرچه داریوش تنها به بازگشایی این کانال باستانی اقدام کرده بود، اما این عمل او سبب آسان شدن ارتباط دریایی میان رودخانه نیل، دریای سرخ و خلیج فارس شد.

نشانه دیگری از حضور داریوش در مصر، مجسمه‌ای از او با خطوط و علائم هیروگلیف مصری است که اکنون در موزه ملی ایران نگهداری می‌شود. در سال ۱۹۷۲ میلادی و در جریان حفاری‌های باستان‌شناسی در شوش، یک مجسمه سنگی بدون سر از داریوش اول به دست آمد. روی پایه این مجسمه علاوه بر استفاده از خط میخی (به پارسی باستان، ایلامی و آکدی) از خط هیروگلیف مصری نیز استفاده شده است.

به اعتقاد برشانی (Bresciani) این مجسمه استفاده از متون چند زبانی را به عنوان ابزاری سیاسی تایید کرده و همچنین نشان آن است که داریوش اهمیت مصر و فرهنگ آن را به خوبی می‌شناخته است.

در چند جای این مجسمه با استفاده از علائم هیروگلیف نام داریوش تکرار شده است. مجسمه که پیکر پادشاه را در جامه پارسی، با خنجری حمایل کمر و دستی مشت شده روی سینه نشان می‌دهد، از قسمت سینه به بالا شکسته است.

نوشته‌های میخی روی مجسمه نشان می‌دهد که داریوش خود دستور ساختن مجسمه را داده است تا آیندگان بدانند که «مرد پارسی» فاتح مصر بوده است.

تحقیقات هیات فرانسوی نیز روی جنس سنگ به کار رفته در تندیس نشان داد که از نوعی سنگ که در معادن سنگ وادی حمامات مصر یافت می‌شود، ساخته شده است و سپس به ایران و به شوش انتقال پیدا کرده و در کنار دروازه ورودی کاخ سلطنتی نصب شده است. با این حال نوشته‌های روی مجسمه، نشانگر این است که قرار بوده مجسمه در مصر باقی بماند، اما مشخص نیست به چه دلیل به ایران آورده شده است.

روی پایه مجسمه نمادهایی از ملل تحت تسلط داریوش حکاکی و نام آن‌ها نیز با هیروگلیف درج شده است. در بخش مرکزی این قسمت نماد «هاپی» خدای رودخانه نیل تصویر شده است.

برخی باستان‌شناسان احتمال می‌دهند مجسمه از راه دریایی و از طریق همان کانالی که داریوش دستور حفر آن را صادر کرد به ایران آورده شده باشد.

ساتراپ ایرانی مصر که آریاوند نام داشت، در 515 پ.م، پولوکراتس (جبار جزیره ساموس) را به قتل رساند و سال بعد هم سرزمین لیبی را تصرف نمود. آریاوند در سال 497 پ.م اعدام شد و فرنه داته به ساتراپی مصر برگزیده شد که تا مرگ داریوش در نوامبر 486 پ.م فرمان راند.

در سال 496 پ.م کاریزی در ناحیه خارجه در ليبي، با حضور داريوش بزرگ، ساخته شد. ژرفای مادرچاه اين کاریز 120 متر است و هنوز هم آب دارد. معبد آمون (خداي مصر) هم در همين سال در خارجه ساخته شد. اين معبد 44 متر درازا و 19 متر پهنا دارد.

مصریان در 486 پ.م شوریدند و فرنه داته را کشتند. در نوامبر همین سال خشایارشا جانشین داریوش شد و دو سال بعد، شورش مصر را سرکوب کرد و برادرش، هخامنش، را به ساتراپی گماشت. هخامنش در نبرد سالامیس، فرمانده ناوگان ایران بود.

در سال ۴۶۰ پیش از میلاد شورش تازه‌ای در مصر روی داد که در دربار ایران مایه نگرانی شد. ایناروس یک شاهزادهٔ اهل لیبی مصری‌هایی را که از طرز حکومت هخامنش برادر خشایارشا ساتراپ مصر ناراضی بودند، گرد خویش جمع کرد و پس از کشتن هخامنش، خود را فرعون خواند و از آتن کمک خواست که آنها نیز دویست کشتی یا بیشتر به یاری او گسیل کردند. اردشیر یکم هخامنشی (465 تا 424 پ.م) با هزینهٔ سنگین و در دنبال جنگی سخت، در سال ۴۵۴ پیش از میلاد، سرانجام توانست ایناروس را منکوب و اسیر نماید و بار دیگر در مصر چنان حکومت کند که مصری‌ها او را بستایند و هرودوت که خود در همین ایام (حدود 450 پ.م) به مصر مسافرت کرده‌است، مردم را از وی راضی بیابد.

شورش سوم مصریها نیز در سال 425 پ.م سرکوب شد. ایران در جنگهای پلوپونزی که میان آتن و اسپارت جریان داشت (431 تا 404 پ.م)، از اسپارت طرفداری می کرد. آتن نیز به مصریان یاری می رساند تا بر ضد ایران بشورند.

مصریان در سال 404 پ.م توانستند بر سلطه 120 ساله ایران بر مصر پایان دهند و بدین ترتیب، سلسله بیست و هفتم مصر که همان ساتراپ های ایرانی بودند، برچیده شد.

 

سلسله بیست و ششم در مصر

سلسله بیست و ششم شاهان مصر در بهار 671 پ.م تأسیس شد و تا ماه اوت 525 پ.م پابرجا بود.

آشوریها در 671 پ.م مصر شمالی را تصرف کردند و نخائو یکم به شاهی رسید که تا 664 پ.م فرمان راند.

پسامتیک یکم از 664 تا 610 پ.م شاه مصر بود. او در ماه مارس 656 پ.م مصر جنوبی را نیز تصرف کرد و بر سراسر مصر فرمانروا شد.

نخائو دوم از 610 تا 595 پ.م فرمانروای مصر بود. مصریها در 608 پ.م با یهودیان در مجدو جنگیدند. در این جنگ، یوشیا (شاه کشور یهودا) در 75 سالگی و پس از 33 سال حکومت کشته شد. در سال 604 پ.م، نبوکدنصر بابلی در کرکمیش بر مصریها چیره شد.

پسامتیک دوم از 595 تا 589 پ.م شاه مصر بود. او در 591 پ.م شهر ناپاتا (پایتخت کوش) را تصرف کرد. شاه کوش، پایتخت را به مروئه در جنوب ناپاتا منتقل کرد.

آپریئز از 589 تا 569 پ.م.

احمس دوم (آمازیس) از 569 تا 525 پ.م. کمبوجیه هخامنشی (شاه ایران) به مصر لشکر کشید و در ماه می 525 پ.م مصریها را در پولیزیوم شکست داد. چند روز بعد، آمازیس در ممفیس (پایتخت مصر) درگذشت و پسامتیک سوم جانشین او شد. مصریها در ژوئن فرستاده کمبوجیه را کشتند.

شهر ممفیس در ماه اوت 525 پ.م به تصرف کمبوجیه درآمد و پسامتیک دربند شد و بدین ترتیب، سلسله بیست و ششم شاهان مصر سقوط کرد. پسامتیک سوم در پاییز سال 523 پ.م کشته شد. سلسله بیست و هفتم که ساتراپهای ایرانی بودند، از 525 تا 404 پ.م در مصر فرمان راندند.

 

 

خشایار شا

خشايارشا چهارمين پادشاه سلسله هخامنشيان بود كه از نوامبر 486 تا اوت 465 پیش از ميلاد بر قلمرو پهناوری از جهان باستان فرمانروايي داشت. اين گستره پهناور از يك سو به رودهاي جيحون(آمودريا) و سيحون(سيردريا) و سرزمين ايراني سغديانا و از غرب تا دانوب، يونان، نيل و سرزمين هاي پيرامون مصر(ليبي و حبشه) مي رسيد.
نام و نشان خانوادگي اين پادشاه بيان كننده آن است كه فرزند داريوش بزرگ، نواده ويشتاسپ و از دودمان آريارمنه هخامنشي بود. او در سال 521 پ.م، یعنی نخستین سال پادشاهی داریوش بزرگ، چشم به جهان گشود.
ايران در دوره هخامنشيان بستر شكوفايي يكي از مهم ترين تمدن هاي جهاني بود. از زماني كه كوروش بزرگ با تسامح و تساهل، آزادي فكر، قدم و قلم، در راه آباداني اين ملك گام برداشت، راه رسيدن به دولت جهاني فراهم شد و ايرانيان به تدريج گستره جغرافياي فرهنگي و تاريخي خود را از فرارود (ماوراء النهر)؛ يعني جيحون و سيحون در شمال شرقي تا سند و پنجاب در جنوب شرقي و از درياي سياه و كشور يونان تا مديترانه و كرانه هاي رود نيل در مصر و حتي ليبي و حبشه و ديگر سرزمين هاي دوردست آن روزگار گسترش دادند. بدين سان خشایارشا پس از داريوش بزرگ، وارث سرزميني وسیع بود كه اقوام گوناگون در آن به سر مي بردند.

در واپسين سال هاي حيات داريوش جنگ هاي ايرانيان و يونانيان همچنان ادامه داشت. آسياي صغير كه خاستگاه پادشاهي «ليديه» به مركزيت «سارد» بود و سرزمين هاي كرانه شرقي درياهاي مرمره، اژه و مديترانه كه «ايونی نشين» خوانده مي شدند، بستر اين جنگ ها بودند. اگرچه داريوش به درون اروپا نيز گام نهاد، دانوب را درنورديد و تنها در نبرد ماراتن متوقف شد، اما جنگ هاي ايران و يونان پس از وي همچنان ادامه يافت. بدين سان راه پدر را پسر؛ يعني خشايارشا در پيش گرفت.

شش سال نخست حيات سياسي و پادشاهي خشايارشا، آكنده از حوادثي است كه كارداني او را به نمايش مي گذارد؛ از جمله سركوب شورش مصر كه پس از مرگ داريوش رخ داد. معمولا پس از مرگ هر پادشاهي، شورش هايي براي تصاحب قدرت در نواحي مختلف به وقوع مي پيوندد. پس از مرگ داريوش هم، چنين شد و نخستين آنها مردم مصر بودند كه در فاصله دور از مركز حكومت هخامنشيان و عمق فرهنگي آن سرزمين ديرپا، در سراسر سال هاي حاكميت ايرانيان بر آن سرزمين خاستگاه شورش ها و دشواري هايي مي شده است. در ابتداي فرمانروايي شاه جديد نيز طغيان فراگيري ظاهر شده بود كه لازم بود شاه براي سركوبي آن و ايجاد آرامش دوباره، به آنجا عزيمت كند.
خشايارشا، در آغاز پادشاهي با سپاهي نيرومند عازم مصر شد و با وجود مقاومت شديد مصريان، شورش را فرو نشاند. خبيش (خبيشه)، يا كسي كه ياغي شده بود و خود را فرعون مصر مي خواند، فرار كرد، همدستانش مجازات شدند و ارتش ايران توانست كه نظم و امنيت را بدان سامان بازگرداند (484 پ.م). پس از اين خشايارشا، برادر خود «هخامنش» را والي يا ساتراپ مصر كرد و بي آنكه تغييرات عمده اي در اركان سياسي- اجتماعي آن سرزمين وارد آورد، سكان امور را به دست گذشتگان داد. نخبگان و روحانيون مصري حقوق و اختيارات پيشين را بازيافتند و شاه نيز به خاك وطن بازگشت. اين نخستين سفر جنگي شاه بود كه خود در راس قوا قرار داشت.

هم زمان با گرفتاري هاي مصر، بين النهرين نيز دستخوش آشوب شد و شهر تاريخي بابل سر به عصيان برداشت. «بعل شي ماني» رهبر اين شورش و عنوان «شاه بابل» را بر روي خود گذاشته بود (اوت 482 پ.م). ولي با تدبير به هنگام خشايارشا، اين شورش هم خنثي و ظرف 15روز به غائله خاتمه داده شد.

لشگركشي به يونان و دلايل آن

داريوش به واسطه كدورتي كه از واقعه ماراتن حاصل شده بود، درصدد بود كه آن واقعه را جبران و نيروي مجهزي براي به تمكين درآوردن يوناني ها اعزام دارد. بي شك، مرگ او وقفه اي در تداركات امر ايجاد كرد و نيروهايي كه براي لشگركشي به يونان آماده شده بودند، ناگزير شدند كه تحت فرماندهي خشايارشا، براي آرامش مصر به كار گرفته شوند. پس از آن نيز شورش بابليان، مدتي را به خود اختصاص داد و شاه جديد لازم ديد تا به امور متفرق قلمرو پهناور خود سرو سامان دهد و با خاطري آسوده، به جنگ جهاني بپردازد.

هرودوت در رابطه با علت لشگركشي خشايارشا به يونان از قول او آورده است: «پس از اينكه پلي در هلس پونت (تنگه داردانل) ساختم، از اروپا خواهم گذشت، تا به يونان رفته، انتقام توهيني را كه آتني ها به پارسي ها و پدرم وارد كرده اند، بگيرم و البته شما مي دانيد كه داريوش تصميم داشت بر ضد اين اقوام اقدام كند. ولي مرگ به او فرصت نداد. پس به عهده من است كه انتقام پدرم و پارسي ها را بكشم و من از اين كار دست برندارم تا آن كه آتن را گرفته و آن را آتش بزنم. چنانكه مي دانيد مبادرت به دشمني با من و پدرم، اول از طرف آتني ها بود. اولا با «آريشناگر»، يكي از بندگان ما، به سارد حمله كرده، آتش به معابد و باغ مقدس آن زدند و بعد از آن هم خوب مي دانيد كه وقتي با داتيس و ارتافرن به مملكت آنها رفتيد، چه با شما كردند. اين است چيزهايي كه مرا مجبور مي كند به ضد آتني ها اقدام كنم.»

اگر شاخ و برگ هاي مضامين بر ساخته هرودت نيز كنار گذاشته شود، امري بديهي است كه در دربار ايران دو عقيده درباره لشكرکشي به يونان وجود داشته و هر كدام نيز طرفداراني پيدا كرده است. منتهي شاه خود نيز در زمره كساني بوده است كه دچار ترديد راي بوده اند و عدم اعزام سپاه را ترجيح مي داده اند. اين كه در زمان شاه جديد چيزي بر قلمرو ايران اضافه نشده باشد و قلمرو امپراتوري در حد گذشتگان باقي بماند، بدون ترديد يكي از محورهاي تصميم گيري بود و سرانجام شاه را به آنجا كشانيد كه با اعزام قوا موافقت كند. از اين رو، خشايار شا پس از تصميم جنگ در خواب ديد كه تاجي از برگ هاي زيتون بر سر دارد و شاخه هاي آن تمام عالم را فرا گرفته است. سپس اين تاج ناپديد شد و مغ ها اين رويا را به حكومت وي بر تمام زمين تعبير كردند.

شاهكاري از يك سازه آبي

به گفته هرودوت، خشايار شاه بعد از فتح مجدد مصر، به مدت چهار سال به تجهيز تداركات جنگي پرداخت و لشگري را تدارك ديد كه بزرگ ترين سپاهي بود كه تا آن روز براي نبرد با يك دشمن خارجي آماده شده بود. طبيعي بود كه از مناطق مختلف امپراتوري، نيروهاي رزمنده جذب شوند و خاصه مردمي مانند فينيقيان و كارتاژيان و آن عده از سكنه يوناني آسياي صغير كه در ايران وفادار مانده بودند، در امر تجهيز ناوگان دريايي شاه، همراهي جدي نشان دهند. از آنجايي كه ساليان سال، انديشه نبرد، ايرانيان را به اين نتيجه رسانيده بود كه با يونانيان بايد در دريا مصاف كنند و اين مجموعه مردم جزيره نشين را بيش تر در آب هاي اژه و مرمره جست وجو كرد، به امر شاه به حفر كانالي پرداختند كه خوشبختانه در سنوات اخير و به همت باستان شناسان انگليسي عرض، طول و نحوه استقرار آن، كشف شده است.

بر اساس گزارش روزنامه نيويورك تايمز، خشايارشا پادشاه ايران در سال 480 پیش از ميلاد دستور حفر اين كانال را به مهندسان نظامي ارتش ايران صادر كرد. اين كانال كه در شبه جزيره اي در درياي اژه و شمال يونان حفر شده است، يكي از بزرگترين و شگفت انگيزترين فعاليت هاي مهندسي آن زمان بوده است.

لشگركشي براي تاديب

خشايارشا با يونانيان بالاخره جنگيد تا آنها را تاديب كند. از آن روي كه شورش كردند و سارد را به آتش كشيدند.
در ترموپيل بر سپاهيان اسپارتي تحت فرمان لئونيداس پيروز شد، از آن روي كه بسياري از آنها رغبتي در دفاع از سرزمين خود نداشتند و از هم گسيخته بودند و آن سيصد تن هم كه ماندند و جنگيدند، خواستند كه وفاداري به قوانين سرزمين خود را به ديگر يونانيان يادآوري كنند.

خشايارشا با تلاش و كوشش سپاهيان كارآمد خويش آتن را تسخير كرد و اين نماد فضايل مغرب زمين را فتح كرد.
با اين اوصاف مورخين يوناني، تمام لشگر كشي هاي خشايارشا را با حب و بغض به اين شاه ايراني نوشته و حتي وي را نكوهش كرده اند و امروز اگر برخي مي كوشند تا چهره خشايارشا را خلاف آنچه كه هست به تصوير بكشند، از آن روست كه بر ناكامي خويش سرپوش بگذارند. گويي كاري كه خشايارشا در يونان كرد، دست كم با كاري كه اسكندر مقدوني در ايران به سرانجام رساند به يكسان بايد ارزش گذاري، نقد و تحليل شود.

خشایارشا کار ساخت شهر پارسه (تخت جمشید) را ادامه داد و در سالهای پایانی پادشاهی او، این شهر به طور کامل به بهره برداری رسید.

 

کمبوجیه

کمبوجیه یا به گفته غربیها، کامبیز، پسر کوروش هخامنشی بود که در تابستان 530 پ.م به شاهی رسید و در 28 اوت 522 پ.م درگذشت.

کوروش بزرگ که شاهنشاهی هخامنشی را در 550 پ.م تأسیس کرده بود، در سال 546 پ.م کشور ثروتمند لیدی را در آسیای صغیر تصرف کرد. او در 29 اکتبر 539 پ.م وارد شهر بابل شد و این سرزمین کهن را نیز ضمیمه قلمرو شاهنشاهی ایران کرد. کوروش حکومت بابل را به پسرش کمبوجیه واگذاشت و کمبوجیه در 23 مارس 538 پ.م (نوروز) در بابل تاجگذاری نمود. کوروش در ژوئیه سال 530 پ.م از فرمانروایی کناره گرفت و شاید هم در جنگ کشته شد.

کمبوجیه در تابستان 530 پ.م شاهنشاه ایران شد و تصمیم گرفت تا پادشاهی کهنسال مصر را نیز ضمیمه قلمرو هخامنشی کند. ایرانیان در ماه می 525 پ.م مصریها را در پلوزیوم شکست دادند و سه ماه بعد، در اوت 525 پ.م، شهر ممفیس (پایتخت مصر) را تصرف کردند.

کمبوجیه در مصر، همانند کوروش در بابل، به همه خدایان احترام گذاشت. پژوهشگران برای تایید صحت این مطلب به سندی معتبر از یک فرد مصری که معاصر کمبوجیه بود، دست یافتند. توضیح اینکه در مقر کلیسای واتیکان، مجسمه ای از یک فرد مصری وجود دارد که شاهد فتح مصر بدست کمبوجیه بوده است. این مجسمه دارای کتیبه ای است که حاوی شرح زندگانی صاحب مجسمه و وقایع آن زمان مصر است. این مجسمه مربوط به پسر رئیس معابد مقدس شهر سائیس است. او در زمان آمازیس، خزانه دار پادشاه، رئیس قصر سلطنتی و فرد مورد اعتماد کامل پادشاه بوده است. او سپس در زمان پسامتیک سوم، رئیس کل کشتیهای مصر باستان شد. پس از تسلط کمبوجیه بر مصر، او فرد مورد اعتماد و پزشک بزرگ مصر میشود. او از کمبوجیه خواهش میکند که عظمت معبد بزرگ نیت (مادر خدایان مصر باستان) و چند معبد دیگر را که مربوط به خدایان مهم بود و در شهر سائیس قرار داشت، به آنجا برگرداند و آساییها را که در معبد (نیت) اقامت داشتند، از آنجا بیرون کند.

کمبوجیه هم چنین میکند و زمینها و خانه های خوب به مصریها میدهد. او در مورد خدمات خود به مردم مصر مینویسد که آنها را از بدبختی و گرسنگی نجات داده است. از این نوشته ها چنین بر می آید که کمبوجیه دقیقا مانند کوروش کبیر در بابل رفتار کرد و به تمام آداب و رسوم مصریها احترام گذاشت.

در بعضی از روایت ها نوشته اند که کمبوجیه، معابد مصری را ویران کرد ولی به مکانهای مقدس یهودیان و قوم بنی اسرائیل احترام گذاشت. ولی طبق اسناد و نوشته های مصریان، آنها کمبوجیه را زاده خدای بزرگ (را) و فرعون قانونی خود میدانستند و بر این عقیده بودند که با رفتن او به مصر، سلسله بیست و ششم فراعنه یا سلسله پادشاهان سائیس، منقرض میشود و سلسله بیست و هفتم تاسیس میشود که تا زمان پادشاهی اردشیر دوم هخامنشی (404 پ.م) ادامه پیدا میکند.

کمبوجیه سه سال در مصر ماند و در هنگام بازگشت به ایران، خبر یافت که گئومات مغ در هگمتانه به شاهی نشسته است. کمبوجیه در 28 اوت 522 پ.م، هنگامی که در حمات سوریه بود، بر اثر یک حادثه کشته شد.

گئومات مغ در 11 مارس 522 پ.م در هگمتانه قیام کرد و چون مردم از کشته شدن بردیا (پسر دیگر کوروش) به دست کمبوجیه بی خبر بودند، خود را بردیا نامید و به تخت شاهی تکیه زد. داریوش و همراهانش در 29 سپتامبر 522 پ.م توانستند گئومات را بکشند و داریوش به شاهی برگزیده شد.

 

 

مرشد ترابی

مرشد ولی الله ترابی نابغه ی نقالی ایران درگذشت. خدایش بیامرزد.

ولی الله ترابی سفیدآبی در سال 1315 در سفیدآب از توابع شهرستان تفرش در استان مرکزی به دنیا آمد. وی کودک بود که همراه خانواده به تهران آمد و در محله دروازه غار ساکن شدند. در تهران به مکتب رفت و خواندن و نوشتن را آموخت. پدرش تعزیه‌خوان بود و او هم از همان دوران کودکی، نقش طفلان مسلم را در نمایش‌ها بازی می‌کرد. پس از نقش دو طفلان، وی به ترتیب نقش‌های حضرت قاسم(ع)، حضرت علی‌اکبر(ع) و حضرت یوسف(ع) را خواند ولی پس از مدتی در حدود 20 سالگی، تعزیه خوانی را رها کرد و به سراغ آموختن فنون ورزش‌های رزمی قدیم چون چوب‌بازی، شمشیرزنی، پرتاب نیزه، کارد و... رفت. مدتی هم گود مقدس زورخانه، فنون کشتی قدیم و خصلت‌های جوانمردی و پهلوانی را تجربه کرد.

مرشد ولی الله ترابی با اجازه پدر، در حدود سال 1335، به خدمت مرشد روح‌الله شوقی نقال رفت و روایت‌های سینه به سینه نقالی را از ایشان آموخت و پس از مدتی نقالی را آرام آرام به صورت خودجوش با تمرین و ممارست در زمینه نحوه ورود شخصیت‌ها، رها کردن تیر از کمان، زدن گرز، جیغ و شیون و فریاد و دیگر حرکات نمادین آغاز کرد.

وی در حدود سال 1340 از محله دروازه غار به محله شهر ری نقل مکان نمود و در حوالی منطقه محل سکونت خود، در یک قهوه‌خانه بزرگ رسماً اجرای نقالی را شروع کرد. مرشد ترابی در سال 1353 توسط عطاالله بهمنش (از مفسران معتبر ورزشی) به عنوان نقال افتتاحیه جشن طوس انتخاب شد و بعد از آن نیز در جشنواره‌های شیراز و اصفهان و بسیاری دیگر، مقام اول نقالی را کسب کرد.

مرشد ترابی در عصر روز 12 امرداد 1392 در بیمارستان مداین و بر اثر سرطان خون در 77 سالگی چشم از جهان فرو بست.

ترابی علاوه بر تهیه و تنظیم چندین طومار نقالی، روایت‌های گوناگون شاهنامه را نیز در چندین جلد گردآوری نموده که یک جلد آن با عنوان مشکین‌نامه توسط انتشارات نمایش به چاپ رسیده است.

فیلم مستندی از زندگی مرشد ترابی توسط مهدی لطفی ساخته شده است که در دیماه 1392 از شبکه مستند سیما پخش گردید.

او دلی پردرد از بی مهری به هنرش و نه خودش داشت! مرشد برای تعالی هنر نقالی مایه گذاشت؛ نه به اندازه بلکه بیش از وسعش. شاگردان زیادی تربیت کرد اما بی تردید کسی نمی تواند جای او را پر کند. او باور داشت که علی رغم کم شدن فضاهای قهوه خانه ای و مردمی برای برپایی مراسم نقالی، می توان این هنر مؤثر و فاخر را قدر دانست و با حمایت از فراگیر شدن آن، ضمن تربیت نسل جدید نقال های ایرانی، یکی از نمادهای فرهنگ اصیل کشور را پاس داشت و ارتقاء داد. هنر نقالی از آن دست هنرهای نمایشی است که معمولاً بار ارتباط با مخاطب بر دوش یک نفر، یعنی مرشد است. اگر چه شاگرد یا بچه مرشد، خیلی از مواقع به کمک استاد می آید اما اغلب، مرشد می خواند، نقل می کند و به جای شخصیت های داستان، بازی می کند.

در نقالی قدرت بیان و انعطاف در حرکات بدن، حرف اول و آخر را می زند. نقال علاوه بر داستان، باید اشعار فراوانی را هم حفظ کرده و به حافظه خود بسپارد.

بداهه گویی در کنار تسلط به متن نقل های تاریخی و ادبی، از توانایی ها و مهارت های مرشد است چرا که او به طور زنده و مستقیم با مخاطبش حرف می زند و حتی ممکن است از او برای ادامه کارش، کمک بخواهد و بازی بگیرد.

مرشد ولی الله ترابی به این دلیل ماندگار  و بی مانند ماند که با مهارت و عشق و با تسلط کافی به هنرنمایی پرداخت.

روانش شاد.

محمد بن طغج ( اخشید )


Normal 0 false false false EN-US X-NONE AR-SA

/* Style Definitions */ table.MsoNormalTable {mso-style-name:"Table Normal"; mso-tstyle-rowband-size:0; mso-tstyle-colband-size:0; mso-style-noshow:yes; mso-style-priority:99; mso-style-qformat:yes; mso-style-parent:""; mso-padding-alt:0cm 5.4pt 0cm 5.4pt; mso-para-margin-top:0cm; mso-para-margin-right:0cm; mso-para-margin-bottom:10.0pt; mso-para-margin-left:0cm; line-height:115%; mso-pagination:widow-orphan; font-size:11.0pt; font-family:"Calibri","sans-serif"; mso-ascii-font-family:Calibri; mso-ascii-theme-font:minor-latin; mso-fareast-font-family:"Times New Roman"; mso-fareast-theme-font:minor-fareast; mso-hansi-font-family:Calibri; mso-hansi-theme-font:minor-latin;}

اخشید، محمد بن طغج

محمد بن طغج از نسل فرمانروایان فرغانه بود که همگی اخشید لقب داشتند. طغج و دو پسرش توسط عباس بن حسن، وزیر خلیفه، زندانی شدند و طغج در سال 294ق (906م) در زندان درگذشت. وزیر فرزندان طغج را آزاد کرد و آنها در خدمت او بودند تا آنکه حسین بن حمدان، عباس بن حسن را به شمشیر زد و از اسب انداخت. دو پسر طغج هم وزیر را بکشتند. عبیدالله بن طغج به خدمت والی فارس درآمد و محمد بن طغج هم به نزد ابن بسطام، والی شام و مصر رفت. ابن بسطام در 297ق در مصر درگذشت.

محمد بن طغج در خدمت تکین، سردار ترک عباسی بود و با عبیدالله مهدی (پایه گذار دولت فاطمی) می جنگید. تکین در سال 306ق (918م) محمد را به حکومت طبریه منصوب کرد و سال بعد که تکین والی مصر شد، محمد هم حکومت اسکندریه یافت. او در همان سال 306ق بر راهزنانی از طوایف لخم و جذام که بر کاروان حج حمله کرده بودند، چیره شد و آن کاروان را که مادر خلیفه هم در آن بود، نجات داد. این رویداد موجب شهرت محمد بن طغج در عراق و شام شد و مقتدر عباسی به او لقب اخشید داد.

فاطمیان از 321 تا 324ق (933 تا 936م) چندین بار به مصر حمله کردند ولی با مقاومت اخشید که والی مصر بود، مواجه شدند و ناچار از در صلح درآمدند. محمد بن رائق خزری در 328ق (940م) از سوی خلیفه والی مصر شد ولی اخشید این حکم را نپذیرفت و جنگ در عریش مصر روی داد. در این جنگ عبیدالله برادر اخشید کشته شد ولی پیروزی با اخشید بود و ابن رائق به رمله گریخت. اخشید با هوشمندی بسیار، پذیرفت که سرزمین شام تا رمله را به ابن رائق واگذار کند و هر سال هم 140 هزار دینار بپردازد. ابن رائق دو سال بعد درگذشت و سرزمین شام به دست اخشید افتاد.

حمدانیان در 332ق (943م) شهر قنسرین را تصرف کردند و اخشید به شام رفت. ابن سراج علوی از نبود اخشید بهره برد و به غارت سعید مصر پرداخت ولی چون تاب رویارویی با اخشید را نداشت، به برقه (لیبی) گریخت.

محمد بن طغج در 24 ژوئیه 946م (335ق) و پس از 11 سال فرمانروایی بر شام و مصر و حجاز درگذشت. دولت اخشیدیان که در 935م تأسیس شده بود، تا 969م پابرجا ماند.

 

حضرت خدیجه

حضرت خدیجه

چهارم امرداد سالگرد عروسی پیامبر اسلام با خدیجه است. این رویداد در دهم ربیع الاول سال 28- هجری قمری برابر با 24 ژوئیه 595 میلادی و مطابق با 4 امرداد 27- هجری خورشیدی اتفاق افتاد.

بر خلاف آنچه که مشهور شده، اختلاف سنی پیامبر با خدیجه چندان زیاد نبوده است. بر پایه روایات صحیحتر، پیامبر در هنگام عروسی با حضرت خدیجه، 25 ساله و خدیجه 28 ساله بوده است.

داستان پردازان، سن خدیجه را در هنگام عروسی با پیامبر، 40 سال گفته اند. این افسانه بافان، همچنین گفته اند که خدیجه پیش از عروسی با پیامبر، دو بار شوهر کرده که هر دو آنها فوت شده بودند. آنان حتی فرزندانی به خدیجه نسبت داده اند که از آن دو شوهر پیشین بوده اند.

قول مشهور که سن خدیجه را در هنگام ازدواج با پیامبر، چهل سالگی دانسته به چند دلیل پذیرفته نیست و آن دلایل عبارتند از:

نخست آنکه در جامعه عرب هیچ دختری تا چهل سالگی بدون شوهر نمی توانست بماند. شاید بگویند تا 28 سالگی هم بی شوهر ماندن عیب بوده! آری؛ اما توجه داشته باشیم که خدیجه هیچ یک از مردان دنیا طلب مکه را شایسته همسری خود نمی دید و هنگامی که پیامبر را همان مرد دلخواهش یافت، خودش به او پیشنهاد همسری کرد.

دوم  آنکه روایاتی که دو شوهر به خدیجه نسبت می دهند، به دلایل عقلی و نقلی اعتبار ندارند. نام و نسب شوهران آشفته و ناقص است و فرزندان آنان نیز در تاریخ نامی ندارند.

سوم آنکه تولد حضرت فاطمه (س) در سال پنجم بعثت، ثابت می کند که حضرت خدیجه در آن هنگام شصت ساله نبوده و چهل و هشت سال داشته است.

با توجه به این سخنان می توان احتمال قوی داد که خدیجه تنها سه سال از پیامبر بزرگتر بوده و در سال 568 میلادی زاده شده و در 30 آوریل 619م (10 رمضان 3-ق = 12 اردیبهشت 3-خ) که وفات یافته است، 51 سال شمسی و 53 سال قمری از عمر ایشان می گذشت.

می توان احتمال داد که سرچشمه این داستان سراییها پیرامون زندگی حضرت خدیجه، عایشه دختر ابوبکر باشد. او به اعتراف خودش، نسبت به خدیجه رشک بسیار می ورزید و همیشه معترض پیامبر می شد که چرا از خدیجه یاد می کند و در دوری آن بانو اشک می ریزد.

درود به روان پاک آن بانوی بزرگوار و همسر ارجمندش.

 

ارنست هرتسفلد

یکم امرداد سالگرد تولد هرتسفلد، باستان شناس آلمانی است. برای خواندن سرگذشت او، ادامه مطلب را ببینید.
ادامه نوشته

سولون آتنی

Normal 0 false false false EN-US X-NONE AR-SA

سولون یکی از مشهورترین دولتمردان آتن و حقوقدانان و ادبای یونان باستان است. او زاده 638 و درگذشته 558 پیش از میلاد بود. او در 29 ژوئیه 594 پ.م منشور دموکراسی خود را برای مردم شهر آتن خواند. مطلبی درباره سولون بخوانید از ( مجلۀ «وکالت » فروردین 1387 - شماره 35 و 36 ) برگرفته از وبگاه حقوقی راه مقصود (rahemaghsoud.ir)

سولون برخلاف فلاسفه هم ‏عصر خود مانند طالس که فقط به کنجکاوی در طبیعت و جستجو در پی کشف منشأء عالم بودند، به اوضاع‏ و احوال جامعه و انسان توجه داشت و به علل و اسباب فقر و غنا و انگیزه‏ های پرخاشگری و شورش قشرهای مختلف جامعه می‏ اندیشید. مالکیت زمین‏های زراعی‏ و طرز تقسیم عایدات و فقر ژرف و جانگزای کشاورزان و مزدوران و مسئله ربح اندر ربح جامعه ‏ای شگرف ساخته بود که برخلاف فلاسفه‏ طبیعی که فقط چشم به دریا و آسمان دوخته بودند - سولون بعنوان‏ یک قاضی و وکیل با شمّ جامعه ‏شناختی مطلب را در خطابه‏ هایش اینگونه‏ بیان می‏کرد- راستش این است که ثروت و آب و ملک و حشم‏ فراوان را دوست دارم اما بشرط اینکه از شیره جان فقیران و مزدوران‏ و کشاورزان عائله‏ مند بدست نیامده باشد- چه آن کس که جز از راه شرافت و عدالت ثروت بیاندوزد باید بداند و آگاه باشد مسلما دست عدالت انتقامش را خواهد کشید.

نکته ‏ای را که باید بدان توجه داشت این است که یونان و رم باستان‏ گذشته از اینکه مهبط فلاسفهء بزرگ بوده ‏اند- اصولا برای قضات و وکلا و مجامع قانون‏گذاری‏شان و مرتبت‏ فوق العاده قائل بودند- یونان مکتب تربیت و پرورش‏ وکلا و قضات زبردستی بود که نام بسیاری از آنان مانند دموستن و لیکورگ و سوفسطائیان و پریکلس در تاریخ‏ حقوق به یادگار باقی مانده است.به همین دلیل باینکه در اعصار پیش از سقراط فلاسفه مکاتب طبیعی قدرت و شهرت فراوان داشتند معضلات و گرفتاری‏های اجتماعی‏ بدست قضات و وکلائی چون لیکورگ و سولون حل و فصل می‏شد.
سولون مانند اکثر عقلای عصر خویش به فلسفه و قانون‏ و بخصوص فلسفه اخلاق که مربوط به امور ملک‏ داری و سیاست مدن بود بسیار علاقه داشت سولون با برداشت‏ عالمانه ‏ای که از جامعه غیر منطقی آتن داشت امواج نفرت‏ و حسرت طبقات بینوا و محروم را میدید و همواره بقول خود در انتظار طوفان مهیبی می‏بود- می‏گفت این قوانین‏ ظالمانه‏ ای که مانند تار عنکبوت بدست و پای مردم ضعیف پیچیده از برق و صاعقه دریای مدیترانه خطرناک‏تر است‏ آنچه بعدها صورت وقوع یافت صحت نظریات سولون را تأیید کرد.
مثل قانونی که براساس آن خیل عظیم مقروضین که عاجز از پرداخت قروض خود بودند،می ‏بایست تن به بردگی‏ بدهند.در رم نیز جزو قوانین جاری همین رسم متداول بود که اگر مقروض نمی‏توانست به موقع دین خود را ادا کند طلبکار حق داشت او را در خانه‏ اش محبوس ساخته و حتی او را بقتل برساند در تاریخ پلوتارک دربارهء این قانون عجیب‏ سخن بسیار رفته است.
خطبا و وکلای مردمی که با اغنیاء بند و بست نداشتند و خود نیز محروم از ضیاع و عقار بودند به این آتش نفرت پیوسته‏ روغن می‏ریختند و باین ظلم و قساوت فاحش می‏تاختند تا اینکه مردی جسور و گستاخ محروم و سخت برانگیخته‏ علیه نظام موجود عینا مانند صاحب الزنج برده‏ای که در قرن سوم هجری در بصره علم طغیان علیه حکومت اسلامی‏ برافراشت با خیلی از گرسنگان و انتقام‏جویان لخت و برهنه و مقروضینی که از ترس بردگی فرار کرده بودند همانند طوفانی بر سر شهر آتن و اغنیاء و مالکان زمین و بازرگانان صاحب تجمل فروریختند و بزعامت این مرد عامی که‏ سیلون نام داشت دست به تاراج و کشتار زدند برطبق نوشته پلوتارک مورخ یونانی این واقعه در ششصد سال پیش‏ از میلاد مسیح بوقوع پیوسته است.شدت واقعه و وحشت بحدی بود که کلیه دولت‏ شهرهای شبه‏ جزیره را به هول و هراس انداخت،و به همین سبب اغنیاء و مالکان اراضی شبه‏ جزیره از ترس سرایت آتش فتنه به قلمرو آنان با ارسال‏ لژیون‏های مسلح به آتن پس از چندین روز جنگ و کشتار بی‏رحمانه- سیلون به معبد دلفی پناهنده شد و انقلابیون‏ درمانده و بی‏پناه برخی کشته و تعدادی بسیار از معرکه گریخته و آتن را ترک کردند.این واقعه حکومت‏های دولت‏ شهرهای آتیک را از خواب گران بیدار کرد و بدرستی دریافتند که اختلاف بین اغنیاء و فقرا که از حّد قابل تحمل بگذرد نتیجه منطقی آن انفجار اجتماعی و ویران ساختن کلیه نهادها و بنیادهای اجتماعی و اقتصادی و اخلاقی جامعه است. مالکیت زمین و ثروت بیکران عده ‏ای معدود استخوان ‏بندی اجتماعی را درهم شکسته بود.بعلت فقر و ناقه و سنگینی‏ بار قرض ضعفا دست زن و فرزندان را گرفته و بقول معروف سر به صحرا می‏گذاشتند.
مالک و مالکیت و آثار تبعی آن تبدیل به یک قسم قساوت اجتماعی شده بود که پس از خاموشی فتنه و اعدام سیلون زعم‏های آن و دولت‏ شهرهای شبه‏ جزیره را بفکر انداخت که به حل درست و عادلانه این معضل‏ کهنه بپردازند.
طبق معمول که تا این زمان هنوز به صورت یک‏ تئوری مورد استفاده صاحبان ثروت و مال و و منال و استقرار یک حکومت جبّار و دیکتاتوری‏ طبقه مالک است که با قدرت اسلحه صدای‏ محرومان و گدایان و بینوایان در سینه خفه کند و دسته‏ای دیگر از عقلا که به عمق فاجعه نظر داشتند اعتقاد به اصلاح و دگرگونی مبانی غلط و زیانبار داشتند لذا پس از فتنه سیلون بجای انتخاب‏ یک جبّار-دست به دامن یک قاضی و حقوق‏دان و وکیلی ژرف ‏نگر زدند که با اصلاح و یا وضع قوانین‏ مناسب با وضع زمانه ریشه فساد را خشک گرداند -لذا با مشورت با عقلای تبعه و مجامع‏ سیاسی از سولون که شهرت به دانائی و اخلاق و شرافت داشت خواستند تا به مسئله‏ اختلاف شدیدی که بین طبقات حکمفرماست‏ صورتی درست و عادلانه بخشد.
سولون با اینکه می‏دانست سازش و همدلی حرص و آز بی‏ انتهای اغنیا و نفرت و ترس فقرا قصه آب و آتش است این‏ ماموریت را پذیرفت و کار خود را با این جمله معروف آغاز کرد که هیچ انسان متعادلی مخالف عدالت نیست زیرا هم‏ مطبوع طبع اغنیاست و هم مورد قبول فقراست.اهالی وحشت ‏زده آتن یک ‏زبان گفتند سولون! ای قاضی بزرگ و ای‏ وکیل کاردان- سکّان این کشتی متزلزل را بتو سپرده ‏ایم- فقط با عقل قضائی و فلسفی که خاص توست فرمان بده! زیرا مردم آتن به عقل تو نیاز دارند نه شمشیر بران.
نیروی عقل قضائی سولون در اندک مدت چنان امید و آرامشی به آتن بخشید که مشایخ شهر باو پیشنهاد کردند که‏ بعنوان پادشاه قدرت را در دست بگیرد ولی سولون در جواب گفت این قبا برای من دوخته نشده است به همین دلیل‏ برخی دربارهء آن می‏گفتند:سولون دیوانه ‏ای بیش نیست زیرا ودیعه سلطنت را خدایان با رغبت بدو عطا کردند نپذیرفت، قدرت را با عدالت توام ساخت- قوانین ظالمانه را که گوئی خدایان فقط برای نعمت یک طبقه و ذلت دیگر طبقات برقرار ساخته بودند از ریشه و بن دگرگون ساخت تا جائی پیش رفت که به زبان محاوره مردم نوعی عدالت و تقوای اجتماعی‏ بخشید.دیگر زنان هرجائی را با واژه ‏هائی خشن و موهن نمی‏آزردند. به آنها معشوقه خطاب می‏کردند. مامور انتظامی را حافظ امنیت و زندان را خانه می‏نامیدند- این‏ها همه از اختراعات سولون است- تعلیق قروض که باز ناخوشایند داشت‏ سبک کردن تعهدات نامید.وی در جائی وظیفه یک قاضی عادل را ایفاء میکرد و در جای دیگر بنا به مصلحت و منافع‏ عامه بصورت وکیل زبردستی از نظریاتش دفاع می‏کرد.جامعه وحشت‏زده و زیر بار قرض را با الغای کلیه دیون گذشته‏ و ابطال بردگی مدیون ثبات و آرامش جسمی و جانی بخشید.بقول مورخی،فقیر و غنی شب راحت می‏خوابیدند- فقیر دیگر سایه بردگی و حبس و قتل را حس نمی‏کرد و غنی نیز از وحشت انتقام و نفرت گدای مقروض بی ‏اضطراب سر به‏ زمین می‏ گذاشت.البته باید به حساسیت این اصلاحات توجه داشت زیرا نقض قراردادهای اغنیا و نجات و رفع حاجات روزمره فقرا اگرچه به وحشت و نزاع خاتمه داد ولی هرگز آرزوی برابری و مساوات را در جامعه فراهم نکرد و این‏ مسئله ‏ایست که تاکنون هیچ مذهب آسمانی و فلسفه زمینی موفق به حلّ آن نشده است و آرزوئی است در حد دسترسی‏ به افسانه سیمرغ و کیمیا.سولون حقوق‏دانی واقع‏ بین بود- می‏ گفت : قوانین خدایان اگر از حدّ قدرت عادی بشر بگذرد قابل اجرا نیست و همانند زنجیری دست و پای انسان را می‏ بندد. به همین سبب کلیه قوانینی را که در عرف حقوقی‏ مردم آتن بدان قوانین دراکون می‏گفتند، لغو و باطل کرد. دراکون یک مقنن آتنی بود که سخت‏ ترین قوانین را بر مردم‏ آتن تحمیل کرده بود معروف است وقتی مجسمه ‏ای در خیابان بزمین افتاد و موجب مزاحمت برخی رهگذران شد دراکون این قاضی شگفت دستور داد مجسمه فروافتاه را به جرم مزاحمت نفی بلد کنند.(نقل از پلوتارک)- هر جرمی‏ از کوچک و بزرگ در قوانین دراکون مجازاتش اعدام بود- به همین دلیل مردم گفتند: قوانین دراکون با خون نوشته‏ شده است نه با مرکب.

از جمله کارهای ابتکاری سولون که تمدن مغرب زمین را تا به امروز به صورت‏های مختلف در امور قضائی از آن استفاده می‏کند، تشکیل دیوان عالی قضائی است که به آن آرئوپاژ می‏گفتند که اعضای آن برای مدت یکسال برای تنقیح و ویراستن قوانین تشکیل می‏شد و به موازات این مجلس- مجلس‏ دیگری برای تنظیم و مشورت امور سیاسی ایجاد نمود که از طبقات گوناگون اجتماعی تشکیل شده بود- معتقد بود که مسائل عمومی کشور را مصلحت آنست که در دو مجلس مورد بحث و نقد قرار گیرد- سولون در کنار ساختارهای‏ حقوقی و قانونی که همواره سعی می‏کرد قابل اجرا و تامین‏ کننده عدالت باشد از تآثیر روانشناسی و آنچه امروز سرشت‏ یا کاراکتر انسان می‏نامند غافل نبود به همین سبب در ضمن تدوین قوانین بسیار برخی ظاهر امر اگرچه جنبه لطیفه و طنز دارد ولی از نظر جامعه آتن در ششصد سال قبل از میلاد مسیح نوعی مبارزه و پند اخلاقی بشمار می‏آید.
به عنوان مثال بسیاری از مردان مسن و ثروتمند که برای التذاذ جنسی دختران جوان را با جادوی ثروت به چنگ می‏آورند بنابر قاعده و ناموس حیات جسم کهنه و فاقد نیروی خلاّقه هرگز توان خلاقیت جنسی نداشته و از کار باز می‏ماند سولون‏ آن‏جامعه ‏شناس و حقوق‏دان تیزنگر و باتجربه به کرّات این قضایا را درک کرده بود در ضمن قانونی خاص که آنرا عقلا نپسندیده ‏اند گنجانده است در چنین مواردی که مرد به سبب پیری و از کار افتادگی قادر به اجرا و ایفای وظایف طبیعی ‏اش‏ نیست زن مجاز است با هر مردی که مناسب تشخیص می‏دهد هم‏خوابه و رفع نیاز کند- مورخان معتقدند که سولون‏ آن قاضی و وکیل کاردان ای بسا این قانون را برای مخالفت از چنین ازدواج‏های غیر طبیعی و ناجور نوشته است تا پیران ثروتمند هوس‏ران به صید پرندگان زیبای‏ بی ‏گناه نپردازند.
چون این گفتار رو باتمام است‏ مصلحت دید من آنست چند نکته‏ جالب درباره سولون که ناگفته‏ مانده است گفته شود:

 

نخست‏ مسئله دیدار وی با کرزوس پادشاه‏ لیدی است.این طور معروف است‏ که سولون به دعوت کرزوس به‏ پایتخت کشورش سارد عزیمت‏ نمود.چون وارد قصر سلطان شد او را در اطاقی یافت غرق در میان دریائی از گوهرهای تابان گوئی زورقی است که با دکل‏های زرین و بادبان‏های‏ زربفت و پاروهائی الماس ‏نشان در فضای لاجوردی غوطه می‏ خورد. شکوه و جلال و جمال و جاذبه‏ های‏ ثروت بصورت رویا یک انسان عادی را متحیر و خیره و گاه مدهوش می‏ساخت. ولی سولون یک آدم‏ غیر عادی بود.وی گوهری را که از صدف کون و مکان بیرون بود می‏ جست، وی این همه ابزار درخشان و بی‏ بدیل را بازیچه کودکان و یا آدم ‏نماهای دنی الطبع‏ می‏ پنداشت.کرزوس پادشاه لیدیا از وی پرسید در دنیا مردی خوشبخت‏ تر از او دیده است؟ وی گفت آری همسایه ‏ای داشتم که بسیار ساده زندگی می‏کرد نه در غم‏ گذشته بود و نه در حسرت و فرصت فردا،بخدا میل نبودش نه به چرب و نه به شیرین‏ نه بدین کاسه سیمین نه بدان قاشق زرین. با کدیمین و عرق‏ جبین زندگی می‏کرد و دو فرزند برومند و فرهیخته‏ بصورت دارائی شخصی و ثروت ملی از خود بجای‏ گذارد و در نهایت شادی و شناخت حقیقت نهائی‏ زندگی از این جهان رخت بربست.

 

برخلاف اغلب آتنی‏ها می‏گفت در حد رفع نیاز و حفظ مناعت زحمت می‏کشم‏ ولی به تنعمات دنیوی و مال و ثروت فراوان اعتماد ندارم‏ زیرا آنچه آتنی‏ها خوشی و سعادت می‏نامند پیوسته مورد تهدید و تغییر است.کرزوس به او گفت سولون در محضر شاهان خوش‏آیند و مطبوع نیستی سولون در جواب گفت: ای پادشاه پزشک با وجدان به بیمار هرگز دروغ نمی‏گوید. سال‏ها از این ماجرا گذشت،کرزوس پادشاه لیدی از تفرعن‏ و رعونت نخواست حرمت کوروش بزرگترین انسان آریائی آن‏ عصر را نگاه دارد. لذا هنگامی که بعنوان اسیر با فروتنی و ترس‏ از مرگ مقابل آن مرد بزرگ سر فروآورد سر برآورد و گفت: آه! سولون،وای سولون! کوروش با نرمی از او پرسید سولون کیست؟ کرزوس گفت ای پادشاه آریائی سولون فیلسوف یک لاقبائی بود که وقتی از او پرسیدم آیا من خوشبخت‏ ترین مرد این قاره نیستم؟

در جواب گفت ای پادشاه پس از مرگ می‏توان بدرستی گفت که خوشبخت یا نگون‏ بخت بوده است.

کوروش گفت ای کرزوس تو به من فلسفه‏ ای ابدی آموختی و من وظیفه دارم در مقابل بتو درسی از آزادی آموزم.  او را با احترام آزاد ساخت.

 

ابوحنیفه دینوری


Normal 0 false false false EN-US X-NONE AR-SA

/* Style Definitions */ table.MsoNormalTable {mso-style-name:"Table Normal"; mso-tstyle-rowband-size:0; mso-tstyle-colband-size:0; mso-style-noshow:yes; mso-style-priority:99; mso-style-qformat:yes; mso-style-parent:""; mso-padding-alt:0cm 5.4pt 0cm 5.4pt; mso-para-margin-top:0cm; mso-para-margin-right:0cm; mso-para-margin-bottom:10.0pt; mso-para-margin-left:0cm; line-height:115%; mso-pagination:widow-orphan; font-size:11.0pt; font-family:"Calibri","sans-serif"; mso-ascii-font-family:Calibri; mso-ascii-theme-font:minor-latin; mso-hansi-font-family:Calibri; mso-hansi-theme-font:minor-latin;}

ابوحنیفه احمد بن داوود دینوری، مورخ و ادیب ایرانی، در حدود 224خ در شهر دینور نزدیک کرمانشاه زاده شد و در 6 امرداد 273خ درگذشت. او در اصفهان و کوفه و بصره به اندوختن دانش پرداخت و از محضر اسحاق سکّیت و پسرش یعقوب سکّیت بهره برد. دینوری گیاهشناس زبردستی نیز بوده است. یکی از آثار وی، النبات نام داشت که دارای تحقیقات خود دینوری در مورد گیاهان بوده است و گیاهشناسان بعدی از او نقل قول کرده اند. ابن بیطار نام 50 گیاه را که پیشینیان با آن آشنا نبودند، از دینوری نقل کرده است.

آثار تاریخی ابوحنیفه دینوری میان سالهای 1888 تا 1912م به کوشش گیرگاس و کراچکوفسکی در لیدن هلند و به زبان فرانسه منتشر شد.

آثار دینوری

 

  • کتاب‌الانواء (انواء = جمع نوء و به معنی سقوط ستاره در مغرب است)
  • کتاب اصلاح‌المنطق
  • کتاب لحن‌العامه
  • کتاب‌الفصحا
  • کتاب حساب‌الدور والوصایا
  • کتاب‌الزیج
  • کتاب‌النبات (در دو جلد)
  • کتاب‌الجبر والمقابله
  • کتاب جواهرالعلم
  • کتاب‌الرد علی رصدالاصبهانی
  • کتاب‌الشعر و الشعراء
  • کتاب‌التاریخ
  • کتاب اخبار الطوال (شاید همان کتاب‌التاریخ باشد)
  • کتاب فی‌حساب‌الخطائین
  • کتاب‌البلدان
  • کتاب‌القبلة والزوال
  • کتاب‌البحث فی‌حساب‌الهند
  • کتاب‌الجمع والتفریق
  • کتاب نوادرالجبر
  • کتاب‌الاکراد

 

اسکندر مقدونی


Normal 0 false false false EN-US X-NONE AR-SA

/* Style Definitions */ table.MsoNormalTable {mso-style-name:"Table Normal"; mso-tstyle-rowband-size:0; mso-tstyle-colband-size:0; mso-style-noshow:yes; mso-style-priority:99; mso-style-qformat:yes; mso-style-parent:""; mso-padding-alt:0cm 5.4pt 0cm 5.4pt; mso-para-margin-top:0cm; mso-para-margin-right:0cm; mso-para-margin-bottom:10.0pt; mso-para-margin-left:0cm; line-height:115%; mso-pagination:widow-orphan; font-size:11.0pt; font-family:"Calibri","sans-serif"; mso-ascii-font-family:Calibri; mso-ascii-theme-font:minor-latin; mso-fareast-font-family:"Times New Roman"; mso-fareast-theme-font:minor-fareast; mso-hansi-font-family:Calibri; mso-hansi-theme-font:minor-latin;}

الکساندر سوم در 28 ژوئیه 356 پ.م زاده شد؛ در اوت 336 جانشین پدرش گردید و در 13 ژوئن 323 پ.م درگذشت.

شاهان آرگوسی از سده هشتم تا سال 310 پیش از میلاد بر مقدونیه فرمان می راندند. فیلیپ دوم در 23 سالگی (359 پ.م) به شاهی رسید و پس از 23 سال فرمانروایی در تابستان 336 پ.م کشته شد و پسرش الکساندر سوم یا همان اسکندر به شاهی رسید.

اسکندر از همان آغاز دوران شاهی در سر هوای تشکیل یک امپراتوری به مانند شاهنشاهی هخامنشی داشت. شرایط سیاسی در شاهنشاهی ایران نیز برای رسیدن اسکندر به این هدف مناسب بود.

داریوش سوم هخامنشی در 22 می 334 در کنار رود گرانیکوس در شمال غربی ترکیه امروزی، از اسکندر شکست خورد. ممنون، سردار یونانی سپاه ایران، در تابستان 333 درگذشت و فرنه بازو که خواهر زاده او به سالاری سپاه رسید.

ایرانیان در 1 نوامبر 333 در ایسوس (شمال غربی سوریه) بار دیگر از اسکندر شکست خوردند و راه اسکندر برای فتح فلسطین و مصر باز شد. محاصره شهر بندری صور در لبنان از ژانویه 332 آغاز شد و 7 ماه بعد، در اوت 332، شهر به تصرف اسکندر درآمد و 8 هزار تن کشته شدند.

اسکندر پس از گشودن صور و غزه رهسپار مصر شد. او در ژانویه 331 فرمان ساخت بندر اسکندریه را صادر کرد و خود را، بر پایه سنت مصر باستان، فرزند خدایان نامید. او سپس به سوی بابل حرکت کرد تا سرزمین ایران را نیز فتح کند.

سومین و آخرین جنگ میان سپاهیان ایران و اسکندر در 1 اکتبر 331 پ.م در گوگمل (دشت شتر) در نزدیکی اربیل کنونی روی داد و یونانیان بار دیگر پیروز شدند و داریوش سوم هخامنشی نیز به داخل ایران گریخت. اسکندر به پیشروی خود ادامه داد و در دسامبر 331 شوش را که پایتخت اداری ایران بود، تصرف کرد.

در 20 ژانویه 330 پ.م سپاه 12 هزار نفری اسکندر با هنگ هزار نفری آریوبرزن در کهکیلویه رویارو شد که به کشته شدن سردار ایرانی انجامید. ده روز بعد و در 30 ژانویه، اسکندر به تلافی سوزانده شدن آکروپولیس در آتن به فرمان خشایارشا، پارسه یا همان تخت جمشید را آتش زد و ویران نمود. اسکندر در آوریل به همدان رفت و پس از چند روز توقف، به سوی شهر ری رهسپار شد. یونانیان در 16 می توانستند پس از سه روز جنگ خیابانی، ری را متصرف شوند. اسکندر همچنان در پی یافتن داریوش سوم به سوی شرق در حرکت بود که به دامغان رسید و با جسد شاه ایران مواجه شد. داریوش در 17 ژوئیه 330 پ.م به دست بسوس (ساتراپ بلخ) کشته شده بود. بدین ترتیب، شاهنشاهی هخامنشی پس از 220 سال فرمانروایی از میان رفت.

اسکندر در بهار 329 از کوههای هندوکش گذشت و بلخ را متصرف شد. بسوس هم دستگیر و به همدان فرستاده و در آنجا کشته شد. ساتراپ سغد (اسپیتامن) در دسامبر 328 با کوئنوس جنگید ولی شکست خورد و کشته شد. اسکندر در 327 پ.م وقایع نگار خود را که کالیستنس نام داشت، به اتهام توطئه برای قتلش، کشت.

پوراوا که یکی از شاهان هندی منطقه پنجاب بود، در ماه می 326 پ.م در کران چپ رود هیداسپس (جلوم) با اسکندر جنگید ولی در برابر یونانیها تاب مقاومت نیاورد و شکست خورد. اسکندر در فوریه 325 با کشتی مسیر رود سند تا اقیانوس هند را پیمود. او در ژوئیه به شهر پاتّالا در نوک دلتای سند رسید و در اواخر ماه اوت از این شهر خارج شد تا به بابل بازگردد.

اسکندر در دسامبر 325 پ.م به کارمانیا (بندر عباس کنونی) رسید و یک ماه بعد وارد پاسارگاد شد. از فوریه تا ژوئن 324 در شوش ماند و سپس به همدان رفت. اسکندر در دسامبر 324 پ.م کوهنشینان کوسی را در لرستان قتل عام کرد.

الکساندر سوم پس از سفری هفت ساله به شرق، به بابل بازگشت و در 13 ژوئن 323 پ.م در 33 سالگی درگذشت؛ بدون اینکه بتواند از فتوحات خود بهره مند شود.

قلمرو اسکندر پس از مرگ او میان سردارانش دست به دست میشد. تشکیل دو دولت بطالسه در مصر و سلوکیان در ایران، از جمله نتایج لشکرکشی اسکندر به شرق بود. ایجاد مهاجرنشینهای یونانی در بلخ و ماوراءالنهر موجب شد که فرهنگ یونانی (هلنیستی) با فرهنگهای بومی منطقه آمیخته شود و دولتهایی مانند یونانی باختری و هندو یونانی نیز در این فضای فرهنگی پدید آمدند.

 

ویزیگوتها

Normal 0 false false false EN-US X-NONE AR-SA

ویزیگوتها

گوتها تیره ای از ژرمنها بودند که در نیمه دوم سده سوم به دو شاخه شرقی (اوستروگوت) و غربی (ویزیگوت) تقسیم شدند. ویزیگوتها در سال 346م به فرقه آریانیسم از مسیحیت گرویدند. آنها در 9 اوت 378م امپراتور والنس را در آدریانوپول شکست داده و او و سپاهیانش را قتل عام کردند.

آلاریک نخستین شاه ویزیگوتها شمرده می شود. (395 تا 410م) او در 396م یونان را فتح کرد و در 401م به ایتالیا لشکر کشید ولی با مقاومت استیلیخو رو به رو شد و کاری از پیش نبرد. استیلیخو در 408م اعدام شد و ویزیگوتها در 24 اوت 410م شهر رم را غارت کردند. آلاریک قصد داشت که به شمال آفریقا نیز حمله کند ولی در پاییز 410م در کاسنزا درگذشت.

هونوریوس، امپراتور روم غربی، در سال 418م به ویزیگوتها اجازه داد تا کشوری مستقل در جنوب غربی فرانسه تشکیل دهند. آنان نیز شهر تولوز را به پایتختی برگزیدند.

در 20 ژوئن 451م هونها به رهبری آتیلا، در تروای فرانسه، از سپاهیان روم غربی و ویزیگوتها شکست خوردند. تئودوریک (شاه ویزیگوتها) در این جنگ کشته شد.

قلمرو ویزیگوتها در زمان پادشاهی اوریک (466 تا 484م) به بیشترین وسعت خود رسید و تا اسپانیا نیز گسترش یافت.

آلاریک دوم (484 تا 507م)  در 507م از کلوویس (شاه فرانکها) در نزدیکی پواتیه شکست خورد و کشته شد و قلمرو ویزیگوتها به اسپانیا محدود شد.

قلمرو ویزیگوتها از 511 تا 526م زیر فرمان اوستروگوتهای ایتالیا قرار داشت.

پایتخت ویزیگوتها در 576م از ناربون به تولدو منتقل شد. آنان توانستند در 584م شهر قرطبه را از بیزانسیها بگیرند. در 585م سوئبها را در براگا شکست دادند و حکومت 175 ساله سوئبها بر پرتغال پایان یافت.

در بهار 711م مسلمانان از شمال آفریقا وارد اندلس (جنوب اسپانیا) شدند و در 26 ژوئیه بر رودریگ چیرگی یافته و او را کشتند. بدین ترتیب، حکومت ویزیگوتها پایان یافت.

پلاگیوس (زندگی 681 تا 737م) که پسر  یکی از نجبای ویزیگوت بود، در 718م پادشاهی آستوریاس را در شمال غربی شبه جزیره ایبری تأسیس کرد.

شاهان ویزیگوت

 

/* Style Definitions */ table.MsoNormalTable {mso-style-name:"Table Normal"; mso-tstyle-rowband-size:0; mso-tstyle-colband-size:0; mso-style-noshow:yes; mso-style-priority:99; mso-style-qformat:yes; mso-style-parent:""; mso-padding-alt:0cm 5.4pt 0cm 5.4pt; mso-para-margin-top:0cm; mso-para-margin-right:0cm; mso-para-margin-bottom:10.0pt; mso-para-margin-left:0cm; line-height:115%; mso-pagination:widow-orphan; font-size:11.0pt; font-family:"Calibri","sans-serif"; mso-ascii-font-family:Calibri; mso-ascii-theme-font:minor-latin; mso-hansi-font-family:Calibri; mso-hansi-theme-font:minor-latin;}

شاه اسماعیل صفوی


:Calibri; mso-hansi-theme-fon

شاه اسماعیل یکم صفوی در 4 امرداد 866خ در اردبیل زاده شد. پدر او شیخ حیدر نام داشت که از نوادگان شیخ صفی الدین اردبیلی (631 تا 713خ) بود. حیدر، رهبر صوفیان بود که به سبب داشتن کلاهان سرخ رنگ به قزلباش مشهور بودند. مادر اسماعیل، مارتا دختر اوزون حسن آق قیونلو بود.

شیخ حیدر برای جنگ با مسیحیان چرکس رهسپار قفقاز شد. سلطان یعقوب آق قیونلو که برادر مارتا بود، به کمک شروانشاه رفت و حیدر در جنگ با آنها کشته شد. (29 خرداد 867خ) مارتا به همراه سه پسرش در استخر فارس زندانی شد. هنگامی که سلطان یعقوب درگذشت، میان دو پسر او (رستم و بایسنقر) اختلاف افتاد. رستم برای جلب حمایت قزلباشها، پسران شیخ حیدر را از زندان آزاد کرد. سلطان علی (برادر بزرگ اسماعیل) توانست بایسنقر را در تبریز شکست دهد و رستم را به حکومت برساند. رستم از قدرت سلطان علی در هراس شد و او را در راه تبریز به اردبیل کشت. (872خ)

اسماعیل پس از زمانی کوتاه که در اردبیل به سر برد، رهسپار لاهیجان شد. در آنجا اسماعیل تحت تعلیمات شمس الدین لاهیجی، ادبیات و الاهیات شیعه را آموخت و همزمان زیر نظر هفت تن از بزرگان صوفیه، فنون رزم را تعلیم دید.

اسماعیل در 878خ از لاهیجان خارج شد و به خلخال رفت. قزلباشها از خلفای خود در آناتولی خواستند تا نیروهای نظامی خود را به ایران بفرستند. در مدت سه ماهی که اسماعیل و یارانش در خلخال بودند، دو هزار تن از نیروهای قزلباش وارد ایران شدند. سپس اسماعیل به ارزنجان رفت و در آنجا و با حضور هفت هزار قزلباش، تصمیم گرفت که با شروانشاه بجنگد. او قیام خود را در 24 اسفند 878خ آغاز کرد. او در کنار دژ گلستان بر فرخ یسار شروانشاه چیره شد و سپس به نخجوان لشکر کشید و الوند بیگ آق قیونلو را شکست داد. اسماعیل در 30 آبان 880خ تبریز را تصرف و دولت صفوی را تأسیس کرد. او در نوروز (29 اسفند 880خ) تاجگذاری نمود و آیین تشیع دوازده امامی را مذهب رسمی دولت خود اعلام کرد.

 در 7 تیر 882خ، مراد آق قیونلو از شاه اسماعیل شکست خورد و به شیراز گریخت. شاه اسماعیل در 11 مهر 882خ شیراز را گرفت و بدین ترتیب، دولت آق قیونلو پس از یک سده حکومت در غرب ایران، برچیده شد.

محمد شیبک خان (حاکم ازبکان) در 16 آذر 889خ از شاه اسماعیل شکست خورد. در این جنگ که در طاهرآباد مرو روی داد، محمد شیبک خان و ده هزار تن از ازبکان کشته شدند.

در 10 شهریور 893خ سپاه 60 هزار نفری شاه اسماعیل از سپاه 120 هزار نفری سلطان سلیم عثمانی در نبرد چالدران شکست خورد. ترکان عثمانی از 23 تا 31 شهریور در تبریز بودند.

شاه اسماعیل یکم صفوی در 12 خرداد 903خ در سراب درگذشت و در آرامگاه شیخ صفی الدین در اردبیل به خاک سپرده شد.

 

کنستانتین بزرگ


کنستانتین در 27 فوریه 272م در نایسوس واقع در صربستان کنونی زاده شد و در 22 می 337م در نیکومدیا درگذشت.

در 25 ژوئیه 306م کنستانتیوس یکم درگذشت و کنستانتین خود را جانشین پدرش اعلام کرد. کنستانتیوس از 305 تا 306م آگوست (امپراتور) غرب بود و گالریوس نیز از 305 تا 311م آگوست شرق. امپراتوری روم از 306 تا 324م دچار جنگ داخلی بود و چندین نفر در یک زمان خود را امپراتور می نامیدند.

کنستانتین از 312 تا 324م در هشت جنگ بزرگ توانست تا همه مدعیان را شکست دهد و از 324 تا 337م به تنهایی بر روم فرمان براند.

او در تابستان 313م با صدور فرمان میلان، آیین مسیحیت را آزاد اعلام کرد. کنستانتین در بهار 325م با تشکیل دادن نشست مذهبی در نیقیه کوشید تا اختلافات مذهبی در مسیحیت را از میان بردارد. نخستین کلیسای شهر اورشلیم در سال 330م به فرمان کنستانتین ساخته شد.

پس از مرگ کنستانتین در 337م، مبارزه بر سر قدرت میان سه پسر او آغاز شد و دوباره امپراتوری روم را دچار آشفتگی ساخت.

 

 

دولت اخشیدیان


Normal 0 false false false EN-US X-NONE AR-SA

/* Style Definitions */ table.MsoNormalTable {mso-style-name:"Table Normal"; mso-tstyle-rowband-size:0; mso-tstyle-colband-size:0; mso-style-noshow:yes; mso-style-priority:99; mso-style-qformat:yes; mso-style-parent:""; mso-padding-alt:0cm 5.4pt 0cm 5.4pt; mso-para-margin-top:0cm; mso-para-margin-right:0cm; mso-para-margin-bottom:10.0pt; mso-para-margin-left:0cm; line-height:115%; mso-pagination:widow-orphan; font-size:11.0pt; font-family:"Calibri","sans-serif"; mso-ascii-font-family:Calibri; mso-ascii-theme-font:minor-latin; mso-fareast-font-family:"Times New Roman"; mso-fareast-theme-font:minor-fareast; mso-hansi-font-family:Calibri; mso-hansi-theme-font:minor-latin;}

اخشیدیان در مصر

دولت اخشیدی در 26 اوت 935م توسط محمد بن طغج در مصر تأسیس شد که تا 30 ژوئن 969م پابرجا بود. اخشید لقب فرمانروایان سغد و فرغانه بود. واژه خشثره در فارسی به معنی شاه بود و همین واژه در سغدی و به مرور زمان به اخشید تبدیل شد. خلیفه عباسی (مقتدر) به محمد بن طغج لقب اخشید داده بود.

اخشید در دوران ولایتداری خود در مصر، با قدرت تازه پدیدار شده ای به نام فاطمیان در زد و خورد بود. فاطمیان نتوانستند بر اخشید چیره شوند و در سال 936م با او از در صلح درآمدند. فرستاده خلیفه عباسی در سال 940م از اخشید شکست خورد و مصر از بغداد مستقل شد. حکومت اخشید بر شام و حجاز هم گسترش یافت. او در 946م درگذشت و پسرش انوجور جانشین او شد. کافور که با انوجور مانند استاد و شاگرد بود، قدرت را در دست گرفت و انوجور تنها نام حاکم را بر خود داشت.

بى‏گفتگو كافور به قدرت دلبستگى فراوان داشت زيرا از پس انوجور كه ابو الحسن على بن اخشيد ولايت يافت، با آنكه ولايتدار جديد بيست و سه ساله بود كافور فرصت خودنمائى به او نداد و مردم را از ديدار وى منع كرد. در حقيقت ابو الحسن در قصر خويش اسير كافور بود و كارى جز عياشى و عبادت نداشت. او نيز مانند برادرش انوجور، از كافور 400 هزار دینار مقررى سالانه مي گرفت و جز به نام ولايت نداشت و همچنان بود تا به همان علت كه انوجور مرده بود او نيز بمرد (سال 355ق؛ 960م)

از پس ابو الحسن، فرزندش احمد وارث مقام او بود اما كافور نگذاشت او را به ولايت بردارند؛ به اين بهانه كه وى خردسال است و صلاحيت حكومت ندارد. ماهى گذشت و اميرى تعيين نشد؛ آنگاه كافور نامه‏اى از خليفه عباسى نشان داد كه ولايت مصر را به او داده بود و همراه آن خلعت‏ها بود و بر منبرها نام او گفتند و عنوان او همچنان كه از پيش بود، استاد بود.

بدين گونه كافور دو سال و چند ماه بر مصر حكومت كرد. دوران وى حوادث بسيار داشت. قرمطيان در شام آشوب كردند و شهرها را چپاول كردند و يك كاروان مصرى را كه به مكه ميرفت و بيست هزار شتر داشت زدند. در مصر نيز زلزله‏هاى سخت شد و حريقى بزرگ رخ داد كه هزار و هفتصد خانه را در فسطاط بسوخت. پادشاه نوبه نيز بر مصر هجومى سخت برد و چند شهر را بسوخت و مردم آن را با شمشير بكشت و مالشان را به غارت برد. از همه بدتر كمبود آب نيل بود كه بلای بلاها بود.

به دوران حکومت كافور، المعز، خليفه چهارم فاطمى، آهنگ حمله به مصر كرد و با سپاه خويش به حدود غربى ولايت رسيد و بر واحه‏ها دست يافت. كافور نيروئى به مقابله او فرستاد و خليفه فاطمى را از قلمرو خود براند؛ اما دعوتگران فاطمىان را كه به حضور وى آمدند به نيكى پذيرفت و بسيار كسان از اطرافيان و بزرگان دولت وى به خليفه فاطمى وعده ارادت دادند.

ابو المحاسن به نقل از ذهبى گويد: «كافور شاعران را تقرب مي داد و جايزه‏هاى بزرگ مى‏بخشيد .هر شب به حضور وى سرگذشت و اخبار دولت اموى و عباسى را مى‏خواندند.نديمان بسيار داشت، حرمت و شوكت او بزرگ بود، حاجيان فراوان داشت و كنيزان آوازه خوانش بيشمار بودند، غلامان سياه و سپيد چندان داشت كه به وصف نمي گنجد.قدرتش از اخشيد فراتر رفت، خلعت و بخشش بسيار مي داد، رموز سياست را نيك مي دانست، مدبر و باهوش بود، با معز فاطمى مدارا مي كرد و چنان مي نمود كه دل با او دارد و از سوى ديگر اطاعت عباسيان مي كرد و با ملايمت و فريب كار خويش را پيش مي برد و حكومت مي كرد.»

به دوران كافور فقيهان و اديبان و مورخان بودند كه از جمله ايشان قاضى ابوبكر حداد و محمد بن موسى كه سيبويه مصر لقب داشت و ابوعمر كندى و حسن بن زولاق را نام مي توان برد.

كافور به سال 357ق در شصت و چند سالگى بمرد.دوران امارت وى سيزده سال بود كه از جمله دو سال و چند ماه به خويشتن عنوان امارت داشت.

از پس مرگ كافور، رجال دولت، ابو الفوارس احمد نواده اخشيد را كه طفلى يازده ساله بود به حکومت برداشتند و حسن بن عبيدالله بن طغج را كه والی شام بود، پيشكار او كردند؛ اما حسن رفتار نیكو نداشت و مردم را بيازرد و مصريان بياشوبيدند و او به ناچار آهنگ شام كرد. معز فاطمى آشفتگى مصر را كه بغداد نيز فرصت دفاع از آن را نداشت، غنيمت شمرد و به سال 358ق سپاهى به فرماندهى جوهر سیسیلی به تصرف آن ولايت فرستاد.

 

فرمانروایان اخشیدی

اخشید، محمد بن طغج 26 اوت 935م تا 24 ژوئیه 946م.

انوجور پسر اخشید تا 28 دسامبر 960م.

علی پسر اخشید تا 7 ژانویه 966م.

کافور تا 21 آوریل 968م.

احمد پسر علی پسر اخشید تا 30 ژوئن 969م.

 

تقویم تاریخ امرداد

برای  دیدن  مهم ترین رویدادهای امرداد ماه ادامه مطلب را ببینید .
ادامه نوشته